یعنی واقعن این خبر راسته؟ بی. بی. سی. نوشته امسال در لحظه تحویل سال نو، رادیو تلویزیون ایران آهنگ ساز و دهلی مخصوص نوروز رو پخش نکرده. اگه راست باشه این غمگین ترین خبریه که آدم میتونه در مورود نوروز بشنوه.
پخش نکردن این آهنگ، یا نغمه، درست مثل ممنوع کردن نوروز میمونه. مثل انکار کردن چهارشنبه سوری. مثل فراموش کردن مهرگان. یا گذشتن از شب یلدا. مثل ممنوع کردن شادی، یا غدقن کردن خوردن آجیل و شیرینی.
بدون این آهنگ یکم فروردین میشه مثل دوازده شهریور! یا هشتم دی یا هر روز دیگه ای. سال تحویل هم دیگه بی معنی میشه. یعنی جدن مگه میشه این اهنگ پخش نشه؟
این ترانه رو فقط میشد سر سال تحویل شنید و براش باید یک سال تمام صبر میکردی و شاید در طول سیزده روز عید چند بار دیگه هم این طرف اون طرف میشنیدیش. مگه میشه تلویزیون سراسری ایران پخشش نکنه؟
ما سر سال تحویل با بر و بچه های ایرانی دور هم جمع شدیم و سال رو تحویل گرفتیم و گفتیم و خندیدیم. میخواستیم تلویزیون ایران رو بگیریم به خاطر این آهنگ که نشد، خوشحالم باز رادیو فردا رو تونستیم بگیریم و آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت و این آهنگ رو شنیدیم.
یعنی واقعا تلویزیون ایران این آهنگ رو پخش نکرد؟؟؟ باورم نمیشه. در هر حال. میشه این اهنگ رو از اینجا دانلود کرد و شنید. به کوری هر کی نمیتونه ببینه. نوروز از فرهنگ ایران جدا شدنی نیست.
پی نوشت: وقتی میفهمی معتادی که به خودت میای و میبینی برای خوندن درباره نوروز (کهن ترین آیین ملی ات) هم صفحه ویکی پدیا رو باز کردی و تو گروه نوروز تو فیس بوک عضو شدی. ای پدر اعتیاد بسوزه.
الان چند روزه که میخوام بیام عیدانه و بهاریه بنویسم منتها چون نه حسش هست نه حالش نمیدونم چی بنویسم. همیشه عید که میشد اون عوض شدن سال رو آدم حس میکرد، با اینکه همه چی همونطور بود ولی روزای اول سال، روزای اول سال بود. بهار بود. تازه امتحانای ثلث دوم تموم شده بود یا یک هفته ای بود که کلاسای دانشگاه دودر. ولی حالا وسط ترمه و صبح سال تحویل باید رفت سر کلاس و با اینکه به خاطر Easter هفته دیگه همه جا تعطیله، بازم اون حس عوض شدنه و قول دادن ها و برنامه ریختن ها نمیاد. تازه پاییزم هست.
خلاصه تو همین فکرا بودم و اینکه الان بخوام مطلب درباره عید بنویسم یا تبدیل به غر زدن میشه یا خیلی نوستالوژیک، که مطلب خیلی خیلی عالیه سیما رو خوندم. مطلبش عین همون نسیم بعد از بارون بهاری تازه و عالیه. برای همین عیدانه امسالم لینک به همونه و اینجا فقط از همون جمله کوتاه ها میگم.
یکم) اولین عیدیه که از خونه دورم. الان با امیرعباس حرف میزدیم و میگفتیم که اگه الان خونه بودیم داشتیم میخوردیم و تو ترافیک میموندیم و الان من ده کیلو چاق شده بودم و مجبور بودیم بریم سری دوم آجیل بخریم (خونه ما دیگه رسمه این که دو سری اجیل عید بخریم. هر دو سری هم قبل از عید. یه سری سوم هم البته هست که روزای بعد از تعطیلی های عیده. مثلن پنجم شیشم)
دوم) سال نو ایرانی وقتیه که وارد بهار میشیم دیگه؟ خوب اینجا شیش ماه پیش عید بود. همون موقع که درباره اتیش بازی های بریزبن نوشته بودم. اون در واقع جشن ورود به بهار بود.
سوم) دیشب چهارشنبه سوری بود. البته که من نه مهمونی رفتم نه از آتیش پریدم. بعد ساعت سه صبح فهمیدم که تو ایران تازه شروع شده و ساعت 12 ظهر امروز (چهارشنبه) تازه تو آمریکا چهارشنبه سوری بود. ماشالله فاصله.
چهار) سال نوی میلادی همون حدودای شب یلدای ماست. سال نوی ایرانی همزمان با easter ایناست. حالا لابد ما که جشن بگیریم میگن از مسیحی ها داریم تقلید میکنیم! لابد. مثل یهودی ها که هاناکا رو جابه جا کردن با کریسمس همزمان بشه.
پنجم)راست میگن سال تحویل هر کاری بکنی تا آخر سال همون کار و میکنی. پارسال سر سال تحویل فرودگاه بودیم. در طول سال گذشته من بیست بار فرودگاه دیدم. خلاصه حواستون باشه، راسته.
ششم) امسال تو گروه های وبلاگی بحث خریدن یا نخریدن ماهی قرمز بود. (به دلیل اینکه جزو سنت خدا هزار ساله ایران نیست و ایناکه ماهی ها گناه دارن اذیت میشن سر سفره و میمیرن) ما که اینجا دستمون از دنیای متمدن کوتاهه، ولی کلن محض اطلاع و خالی نبودن عریضه. اگه قرار باشه هر هفت سین سفره هفت سین و نچینیم من مشکلی ندارم ولی تمام لذت عید به دیدن ماهی قرمز سر سفره هفت سینه. حالا میخواد رسم دوهزار و پونصد ساله باشه یا دویست ساله یا همین بیست ساله. در ضمن ما ماهیهامون معمولن چهار پنج تا عید رو میبینن تا خودمون دستی دستی ردشون کنیم برن.
هفتم) امسال سال خوک بود. پارسال نوشتم که «ر زندگی خصوصی "خوک ها"، امسال می تواند سال بسیار خوبی باشد زیرا شانس زیادی برای عاشق شدن وجود دارد و خیلی از "خوک هایی" که هنوز شریک زندگیشان را پیدا نکرده اند، به احتمال زیاد امسال محبوب خود را خواهند یافت.»
فکر کنم افتاد برای سری بعد. دوازده سال دیگه.
پی نوشت: اینم زمان دقیق سال تحویل تو اکثر شهرای دنیا.دارم جدی جدی نگران خودم میشم...
دو هفته موبایلم رو دانشگاه جا گذاشتم. وقتی برگشتم همونجا که گذاشته بودمش (ده دقیقه بعدش) دیگه نبود. هر چند یه آدم با مرام پیدا شده بود برده بودش به قسمت اشیا گمشده و فرداش رفتم گرفتم.
چند روز بعد کیف پولم رو یه جا گذاشتم که دوستم دوید و اومد و بهم دادش. دستش درد نکنه.
چند روز پیش، فکر کنم شنبه بود، عینک آفتابیم رو گم کردم. حتا نمیدونم کجا ممکنه گمش کرده باشم. مسلما دیگه پیداش نکردم. حالا باز این خوبه.
حتا نمیدونم کی، دفتر یادداشت روزانه ام رو که چند مطلب قبل درباره اش نوشته بودم گم کردم. یعنی این یکی دیگه خیلی شاهکاره چون این همیشه جلو چشممه و برنامه هام و کارام رو توش مینوشتم و همیشه یا تو کیفم بود یا تو دستم! حالا این وسط کجا ممکنه غیب شده باشه رو هنوز نفهمیدم.
دیشب، دقیقن دیشب، نشسته بودم داشتم سر همین گم کردن هام حرص میخوردم و آی پادم رو از کیفم دراوردم و نگاهش کردم و گفتم این دفعه نوبت توئه که گم شی! دو ساعت نگذشته بود که یادم افتاد رو میز دو طبقه بالاتر جا گذاشتمش. شانس اوردم اون موقع کتابخونه خلوت بود و همونجا پیداش کردم...
از وقتی این دفتر یادداشته گم شده به طرز بی رحمانه ای بداخلاق شدم... هم حسرت خود دفتره رو میخورم، (خیلی خوشگل بود) هم نوشته های توش، و هم اینکه به شدت نگران خودمم که چه بلایی داره سرم میاد.
خلاصه اگه دیدید این وبلاگ مدت طولانی ای آپدیت نشد نگران شین و بدونین خودم یه جا گم و گور شدم.
حالا اینا مهم نیست. مهم اینه که حدود دو هفته دیگه، سلین دیون داره میاد بریزبن و یه شب اینجا برنامه داره. همه بلیتهای کنسرت هم تموم شده غیر از اون گرون گرونهاش که سیصد و پنجاه دلاره. (البته من که خیلی وقت پیش بلیت خریدم) اگه میدونستم این پسره داره میاد براش بلیت میگرفتم (چون فکر کنم تا دو هفته پیش هنوز بلیت صد و پنجاه دلاری پیدا میشد) در هر حال...
من بهش گفتم کمک هزینه خرید یک عدد بلیت کنسرت سلین دیون رو بهش میدم به عنوان کادو تولد (که یک ماه دیگه است). اگه کس دیگهای هم میخواد به یه جوون آرزو دار کمک کنه و براش کادو تولد بخره الان وقتشه، هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...
پی نوشت: الان چک کردم. تو سیدنی و ملبورن هنوز بلیت ارزون پیدا میشه ولی بریزبن نه. شانس که نباشه جان در عذابه. (در واقع تو سینی دو شب کنسرته. بهش پیشنهاد کردم پاشه بره سیدنی ولی خب... بلیت هواپیما از بلیت کنسرت گرون تر میشه)
پی نوشت۲: آهنگ جدید سلین خیلی باحاله. اگه میخواین سلین رو در حال خوندن آهنگ کمی تا قسمتی Hip-Hop با همراهی Will-i-am در حال تلاش برای Belly Dancing تماشا کنید، اینجا رو ببینید.
پی نوشت3: البته یه راه دیگه هم هست. اینکه سلین رو فراموش کنه بجاش بره کنسرت بیژن مرتضوی که اونم اتفاقن همون موقع ها داره میاد بریزبن. (به مناسبت نوروز فکر کنم.)
جمله قصار اول) روز اولی که رسیدم، تو فرودگاه موبایلم رو روشن کردم و فهمیدم چند تا پیام صوتی دارم که تو این مدتی که نبودم برام گذاشته بودن ملت. یکیش این بود:
سلام... اممم. من مارکم. مرسی به خاطر رقص دیشب!! زنگ زدم بگم به من خیلی خوش گذشت و گفتم زنگ بزنم ببینم اگه خواستی بازم همدیگه رو ببینیم و یه قراری بذاریم بریم بیرون!!!
دارید که جریانو! طرف کلی زحمت کشیده مخ دختره رو تو کلاب (احتمالن) زده، بعد شماره که خواسته بگیره دختره برداشته شماره عوضی داده بهش.
جمله قصار دوم) امروز رو شیشه یه مغازه یه نوشته جالب تبلیغاتی دیدم:
هر کسی این حرف رو زده که پول شادی نمیاره، بلد نبوده کجا خرید کنه.
جمله قصار سوم) من نمیدونم بعضی از ملل غیر انگلیسی زبان چطور تو کشور انگلیسی زبان کار و زندگی میکنن. هر روز با آدمایی برخورد میکنم که با بدبختی میتونن یه جمله نصفه نیمه انگلیسی ردیف کنن و تازه چندین سال هم هست که دارن اینجا زندگی میکنن.
حالا این آسیایی و چینی و اروپایی و هندی هم نداره. کلن خیلیها فقط با گروه خودشون رفت و آمد میکنن و فقط به زبون خودشون حرف میزنن. طرف چینیه، صبح پامیشه با هم خونهای های چینیش خدافظی میکنه میاد دانشگاه با استاد چینیش حرف میزنه و روزنامه چینیش رو وقت استراحت باز میکنه و گوگل هم که میره به جای گوگل نوشته 公司.
حالا آلمانیها و سوئدیها! آدم فکر میکنه داره دوسلدورف زندگی میکنه بسکه ملت با همدیگه آلمانی حرف میزنن. بعد که میخوای باهاشون دو کلمه حرف بزنی میبینی دو تا جمله انگلیسی هم نمیتونه ردیف کنه.
در هر حال... جمله قصار سومی مال این دختر نروژیه است که باهاش این ترم همگروهیم. دو ساله که بریزبنه و درس خونده و ترم آخره ولی زبانش افتضاحه. برگشته میگه:
ببخشید... اممم. شوما از کشور .... اممم.... جنوبی... آفر.... نه نه ... اممم آمریکای جنوبی هستید؟
دفترچه یادداشتم روی میز بود. اومده برداشته، هر چی بهش میگم باز نکن، نخون محل نمیذاره. حالا این هیچی. یکی یکی میپرسه این چیه نوشتی، اون چیه نوشتی. اینم هیچی. یک کلمه فارسی بلد نیست میگه خطت بده!! حالا اینم هیچی.
برگشته میگه این چیه؟ میگم دفتر یادداشت و چیزای روزانه و اینا! میگه نه.... دفتر یادداشت که این طوری نیست. بعد خیلی با حوصله نشسته داره برای من توضیح میده که یادداشت روزانه باید یه تیتر مناسب داشته باشه و یک موضوع واحد رو دنبال کنه و متن داشته باشه و احتمالن نتیجه گیری به علاوه تاریخ نوشته شدن اوم مطلب! دیگه این یکی از حد تحمل خودمم رد شد و با عصبانیت برگشتم بهش میگم که کی میتونه قانون بذاره که من تو دفتر یادداشتم چی و چطور مینویسم؟ تو؟
حالا داشته باشید اینو. دیشب همین هم خونهای خنگ من رفته نون همبرگری و گوشت و پنیر و این جور چیزا خریده، صبح زود پاشده واسه خودش و من و اون یکی نفری دو تا همبرگر درست کرده، فویل پیچیده، تو ظرف گذاشته، یادداشت نوشته که اینو ببرین مدرسه بخورین گشنهتون نشه.
یکی به من بگه با این چیکار باید کرد؟
پنجشنبه جمعه هوای تهران خیلی بوی عید میداد نه؟
رسیدم غربتستان، هوا عین جهنم گرم بود. تا دو روز. از دیروز بارون گرفته و خنک شده. الان همه تو خیابون کاپشن پوشیدن با شلوارک و دمپایی!
فکر میکردم از ایران که برم دلم تنگ میشه و آماده کرده بودم خودمو برای یه دلتنگی و یه دوره افسردگی. ولی تو همون هواپیما انقدر خسته شدم که یادم رفت دلتنگ شم. تا الانم هنوز وقت نکردم.
دیشب اسکار بود. همونطور که فکر میکردم Marion Cotillard بازیگر نقش ادیت پیاف برد. حقش بود.
خونه اینترنت ندارم دوباره. تا یه ده روزی. مجبورم تو کتابخونه بشینم.
سنتوری رو دیشب دیدم. نظری ندارم. قراره اگه خوشمون نیومد نظر ندیم دیگه؟ چند تا دیالوگ خوب توش هست، و بازی خیلی بد فراهانی و کلی اهنگ از یه نفر که صداش شبیه سیاوش قمیشیه. داستان هم... خب نداره. ولی خب تلخه و به مزاق ایرانی جماعت خوش میاد. خیلی خب نظر نمیدم...
کلاسا از دوشنبه شروع شده. دارم سر هزار تا کلاس میرم ببینم از کدوم خوشم میاد (کمتر بدم میاد) برای این ترم بگیرمش.
از هر چی خوشم میاد، یا توش ریاضی داره، یا برنامه نویسی پیشرفته میخواد که بلد نیستم، یا درس به درد بخوری نیست.
آدم گاهی وقتا عاشقه، گاهی متنفر. ولی گاهی وقتا فقط بی تفاوته... اینم جمله قصار از خودم! فعلن مورد سوم در مورد کل زندگی من صدق میکنه.
رفتیم خرید... میگم آقا این تی شرته سایز مدیومش رو دارین میگه آره. میگم خوب اتاق پرو کجاس برم بپوشم. میگه اه! نمیشه که... تیشرت رو نمیشه امتحان کرد! میگم چرا؟ میگه قالب تنت میشه دیگه نمیشه فروخت! هیچ جای دنیا هم نمیذارن تیشرت رو بپوشی!
میریم یه مغازه دیگه. از یه طرح یکی از لباسها خوشم اومده میگم آقا این آستین کوتاهش رو ندارین؟ میگه کوتاش میکنیم! جا میخورم فکر میکنم درست نشنیده... شمرده شمرده دوباره میگم ببخشید، تی شرت میخوام! آستین کوتاه (از همینی که دستمه! شلوار نه، تیشرت!) جوابی نمیده. لابد پیش خودش فکر میکنه گیر عجب آدم سمجی افتادم. خوب دارم لطف میکنم میگم برات کوتاه میکنم دیگه استینشو! حالا جالبه اصرار هم داره که لباسه اصله و از آمریکا میاد مستقیم!
رفتیم شکلات فروشی. میگیم ببخشید از اینا طعم نعناییش هم دارین؟ در حالی که راشو کج کرده و میره زیر لب قر قر میکنه. میگم ببخشید؟ یه کم بلند تر و عصبی تر میگه هیچ جای دنیا پاستیل با طعم نعنایی وجود نداره!
میریم بانک. خدا رو شکر سیستم شماره و نوبت دهی و اینا هست دیگه تو صف کسی از کول کسی بالا نمیره. یه یک ربعی میشینیم خبری نمیشه. میریم سراغ معاون بانک میگیم ببخشید مسئول این باجه نیستن؟ میگه صبح اول وقت. میگیم ببخشید، (شرمنده واقعا مصدع اوقات شریف و گرانبهاتون شدم و دارم وقتتون رو اینطوری تلف میکنم، زبونم لال) امروز کسی کار نمیکنه اینجا؟ چپ چپ نگاه میکنه انگار کارمند خاطی رو داره توبیخ میکنه میگه آخه الان چرا اومدی؟ فردا صبح اول وقت بیا! لابد ما باید جواب پس بدیم که چرا الان اومدیم نه کارمندش که کلن نیومده!
خبرهای روز هم جالبه. چند روز پیش تو یکی از همین سایتهای خبری، خبر انهدام یک خانه فساد رو تو قزوین خوندم. یه تیم ضربتی به محل مراجعه میکنن و میبینن که از فاصله دور صدای خنده و موسیقی میاد! بعد که با حکم قضایی به لانه فساد وارد میشن میبینن سه تا پسر و سه تا دختر نشستن دارن ورق بازی میکنن. پس از انهدام این لانه، یک دست پاسور، چند حلقه سی دی و شش دستگاه موبایل کشف و ضبط شد (بندگان خدا نفری یه موبایل داشتن دیگه و یه سری سی دی).
امروزم تو اخبار بیست و سی گفت که سفارت سوییس در تهران مهمانی گرفته و تعدادی از افراد مشهور رو هم دعوت کرده. احتمالن دست اندرکاران محترم بخش خبری بیست و سی انتظار داشتن که سفارت سوییس در تهران زیارت عاشورا برگزار کنه. یکی خوبه اینا رو توجیه کنه که سفارت هر کشوری خاک خودش محسوب میشه و میتونه تو کشورش مهمونی بگیره و مهمونی هم غیر از ایران هیچ جای دیگه جرم نیست.
رفتیم مرکز خرید تندیس تو تجریش. کلن اونجا معروفه به گشت ارشادش. تو این راهروِها، یه پلیس زن، چادری، با ابروهای کمون و آرایش در کنار یه آقای پلیس دارن راه میرن و برای خودشون گپ میزنن و میخندن تا میرسن به یه مغاه کفش فروشی. آقاهه با نفرت و انزجار انگار که حال به هم زن ترین صحنه عمرش رو دیده، به ویترین اشاره میکنه و میگه نگاه کن، ببین چطوری دوباره همه این چکمه ها رو دراوردن و گذاشتن بیرون. (چه رویی واقعا. اونم تو روز روشن) خانومه هم با تاسف سر تکون میده و احتمالن به عنوان یک زن خجالت میکشه از این صحنه فجیع چیده شدن چکمه ها تو ویترین مغازه.
غر غر نمیکنما! همینطوری محض خالی نبودن عریضه. فقط برام جالبه که قبلا این بداخلاقی ها رو نمیدیدم و فکر میکردم که خوب همینه دیگه لابد. اصولا آدم عادت میکنه و بعد از یه مدت خودشم بداخلاق میشه.
پیش از مطلب) این اولین مطلب تو این پرشین بلاگ جدیده. خیلی باحال شده، فقط حیف که هیچیش کار نمیکنه درست حسابی و فعلن قاطی پاتیه. حالا ممکنه ظاهر وبلاگ عوض نشه آخر سر ولی این تو (مدیریت کاربر) خیلی باحال شده. اینم از اولین پست.
حالا جدا از ظاهرش، هنوز چون خیلی ایراد داره خیلی جاها که کلیک میکنی پیغام خطا میده و جالبیش اینه که یه پیغام خیلی شیک عذرخواهی گذاشتن که ببخشید به خاطر این خطا ها. ولی یه چیز خیلی خوب که داره اینه که وقتی داری مطلب رو مینویسی هر چند دقیقه یک بار سیو میکنه تو پیش نویس که یه وقت یه اتفاقی افتاد همه مطلبت نره. این یکی دیگه خیلی جدیده. دستشون درد نکنه.
خود مطلب) وقتی داشتم برمیگشتم، تصمیم گرفتم یه روز پاشم برم خرید، سوغاتی بخرم مثلن برای کسایی که قراره ببینمشون. منم که نه حوصله خرید دارم نه حوصله گشتن و نه حوصله فکر کردن به اینکه چی باید خرید، و تازه تو این جریان هی چیزایی میدیم که خودم دلم میخواست، آخرش برای خودم یه سری لباس خریدم با دو تا شلوار جین. حالا خوبه عقلم رسید و جفتشون رو یه سایز بزرگتر گرفتم.
اونجا که بودم هی سایز چیزایی که میخریدم، در رابطه مستقیم با تابع سینوسی زمان بود با شروع از نقطه اوج. یعنی دو سه ماه اول که تازه جا به جا شده بودم هی این سایزه کوچیک و کوچیک تر میشد و خرید هام شده بود کمربند و کش شلوار تا زمانی که قسمت بستنی و شکلات فروشگاه دم خونمون رو پیدا کردم و دوباره سایزه داشت میومد بالا!
خلاصه، خوب شد همون جا عقلم رسید و اینا رو گرفتم، چون هیچ کدوم از لباس هایی که اون اولا خریدم اندازه ام نیستن و برام همین دو تا شلوار گشاد مونده که الان کامل فیت شدن! حالا هفته دیگه دارم برمیگردم دیار غربت و دوباره همین برنامه رو دارم انگار...
پس مطلب) داره برف میاد. فکر نکنم هرگز از دیدن و تماشای بارش برف سیر بشم.
چند روز دیگه، دقیقن دوشنبه صبح به وقت ایران، مراسم سالانه جایزه grammy برگزار میشه و البته mbc4 هم قراره مستقیم پخشش کنه. چیزی که مراسم امسال رو جالب کرده بحث حضور یا عدم حضور Amy Winehouse تو این مراسمه.
امی، که امسال آلبوم خیلی خوبش، یا «بازگشت به سیاهی» خیلی موفق بود، نامزد ۶ جایزه گرمی از جمله بهترین آلبوم سال شده. متن ترانههاش معمولن از زندگی شخصیش الهام گرفته شده، مثلن تو تک آهنگ اول این آلبوم یا «rehab»، میخونه که میخواستن بفرستنش مرکز بازآفرینی از اعتیاد و گفته که نه نه نه!!!
البته سال گذشته سال خوبی برای امی نبود و بارها به خاطر همین اعتیادش تو دردسر افتاد. در هر حال... یکشنبه دیگه تو آمریکا مراسم گرمی برگزار میشه و چون خودش نامزد شش جایزه است و خیلی دلش میخواسته که حتما تو مراسم باشه و از طرفی هم میدونسته که به خاطر اعتیادش بهش ممکنه ویزا ندن، الان چند ماهه که بالاخره رفته rehab و تحت درمانه و داره ترک میکنه.
خلاصه چند روز پیش، شیک میکنه و با هزار سلام و صلوت از بازآفرینی میاد بیرون برای وقت مصاحبهاش تو سفارت آمریکا تو انگلیس برای ویزا، که بعد از چند روز اعلام کردن که به خاطر سوابقش بهش ویزا نمیدن. بیچاره اینم که خیلی دلش میخواسته حتما تو مراسم باشه، براش ترتیبی دادن که ازطریق ماهواره برنامهاش رو اجرا کنه و اگه جایزهای برد، نطقش رو بگه.
پی نوشت: تو این بازی نهال خیلی دلم میخواد شرکت کنم ولی چون دارم همش آهنگای این خانومه رو گوش میدم هر کی رو میبینم یاد این میافتم و خلاصه بعدن ممکنه شرمنده شم.
پی نوشت ۲: این امریکاییها هم خیلی باحالن به خدا... از طرفی برای یکی از معتبر جوایزشون یکی رو دعوت میکنن بهش جایزه بدن، بعد که طرف میره ویزا بگیره بهش نمیدن.
آپدیت: همونطور که رویا گفت، دولت آمریکا نظرش عوض شده و تصمیم گرفتن که ویزاشو بدن، ولی مدیر برنامه هاش اعلام کرده که دیگه خیلی دیره و این سفر آخرشم انجام نمیشه و احتمالن همون از طریق ماهواره برنامه اجرا خواهد کرد.
Labels: Music
امروز حرف هاله دور آدم شد و منم که خوراکم این جور تستهای روانشناسی و آدم شناسیه، تو اینترنت گشتم یه سایت پیدا کردم در مورد همین چیزا.
اصولن تو این جور موارد، از تست خودشناسی توسط درخت و میوه و سالنمای چینی و طالع بینی هندی و ماه و روز و ... تنها چیزی که آخر از همه فکر میکردم یه روزی ممکنه بهش معتقد بشم همین هاله Aura بود که خدا رو شکر این یکی هم حل شد و نشستم الان تستش رو زدم و معلوم شد که هاله من زرده با مایههای نیلی. تقریبن همه مشخصات آدمهای با این جور هاله ها رو هم دارم... فقط بدیش اینه که این سایته فقط به آدم میگه هالهات این رنگیه و این رنگ یعنی چی. بعد برای اینکه حالا با این هاله این رنگی چیکار باید بکنی رو حواله میده به کتاب هاله شناسی. حالا میخوام آنلاین شم برم یه کم دیگه بگردم شاید یه سایت دیگه هم بود برای فهمیدن این نکته.
چند وقت پیش هم تست Myers-Briggs رو زدم و اتفاقن اونم چیز خوبی بود ولی اون یکی جنبه علمی و روانشناختی داشت.
پی نوشت : اینجا نوشته اونایی که هاله شون زرده شخصیتهای بچگانه دارن! بازیگوشهایی هستن که میخوان همیشه بخندن و بقیه رو بخندونن. از زندگی لذت میبرن و جدیش نمیگیرن! بعد نوشته که از کار کردن خوششون نمیاد مگر اینکه ازش واقعا لذت ببرن! در ضمن سگها از زردها خوششون میاد و به بهترین دوستشون تبدیل میشن... از اینکه بقیه بهشون بگن چیکار کنن خوششون نمیاد و البته بی نظم هم هستن.
پی نوشت۲: اینم یه سایت دیگه برای اینکه چطور هاله رو ببینیم، صفحههای بعد هر رنگ رو با مشخصات شخصی و مشاغلی که باید بگیرن و این جور چیزا نوشته.
پی نوشت ۳: اول که این صفحه رو باز کردم به قصو نوشتن چیز دیگه ای بود... وسطاش این تسته پیش اومد و خوشم اومد.
پی نوشت۴: هالههاتون رو ببینید چه رنگیاند و کامنت بذارین که چقدر درست یا غلط بوده. بحث کنیم. تازه میشه بعدش حرف زد سر اینکه حس میکنید جایی که باید باشید هستید یا نه.
Labels: Life
دیروز رفتم سلمونی کوتاه کردم موهامو... این سلمونی رفتن منم ماجرا داره. آدم تو این ماهواره و تلویزیون و این جور جاها موهای این خارجیها رو میبینه و فکر میکنه که برو خارج ببین چه خبره. خلاصه رفتیم و دیدیم که واقعا هم چه خبره.
اولن که نرخ سلمونیها سر به فلک و قیمتها مثل سر گردنه است. حالا باز آدم اگه یه چیز خوب ازش دربیاد، باز حالا پول رو میده. ولی بدبختی کارشونم خوب نیست. یعنی منی که سال به سال میرم سلمونی مجبور شدم هر ماه برم که هر کدوم کار قبلیه رو ماله کشی کنه.
اولین سلمونیه که یه دختر هندی بود، که انگار به عمرش قیچی و مو ندیده و به طور تصادفی تصمیم میگرفت و یه قستی رو کوتاه میکرد. دومی يه خانم چینی بود، که تو عمرش دستش فقط به موی لخت خورده بود و تا وقتی موهام خیس بود اوضاع خوب بود و وقتی خشک میشد و فر میخورد میرفت بالا دیگه....
سومی یه آقای استرالیایی بود که به قول خودش سی سال سابقه کار داشت و اگه اونقدر که من برای گوش کردن به حرفاش حق الزحمه میگرفتم، از پول کاری که میکرد کم میکرد یه صد دلاری هم بدهکار میشد (از دوران نوزادییش تعریف کرد تا تمام سفرهاش به اروپا و ماجرای تمام خالکوبیهای تنش) به اضافه کلی غر از کار سلمونیهای قبلی. خلاصه دیدیم اینطوری فایده نداره و فصل پشم چینی گوسفندهایی استرالیا هم تموم شده بود و نگه داشتم بیام ایران، پیش سلمونی خودم که هم من میشناسمش هم اون موی منو میشناسه و خلاصه با هم یه جوری کنار میایم. (ارزونم هست خدایی)
حالا خوشحال و خندان پا شدم رفتم سلمونی، درست سر بازی پرسپولیس و پگاه! اول که طرف جواب سلامم رو هم دست حسابی نداد و پرسپولیسم یک هیچ عقب بود و فهمیدم که حالش خوش نیست. بعد میگم آقا کوتاه نکن، یه خورده مرتب کنی کافیه. حالا من نشستم، تیغ دست آقا، تلویزیون هم اون طرف روشن و خیابانی هم داره جیغ و داد میکنه و پرسپولیس هم همچنان عقبه.
بعد یه ذره از این طرف اونطرف کوتاه کرد و تمام موهای بالای کلهام رو زد و دورش رو دست نزد و بازی هم تموم شد و آقا انگار شرطش رو هم باخت و طرف چپ رو تیغ انداخت و طرف راست رو یادش رفت و تلفن زنگ زد و دوستش ضایعاش کرد و دیدم برداشته داره سشوار میکشه و میخواد کم کم این سفره هه که یقهاش عین طناب دار میمونه رو هم باز کنه که میگم امروز حواست نیستا!!!
بعد گفت چرا، خوبه که! بعد من یه نگاهی به آینه انداختم و دیدم بالاها رو کوتاه کرده و دور و بر و دست نزده و موهامم خشک شده و فر خورده و کلهام گرد شده عین پرز مو که رو فرش جمع میشه. خلاصه این شد که دوباره دست به کار شد و کچلم کرد فرستادم برم.
حالا اوضاع وقتی جالبتر میشه که آدم بدونه این همونه که اولین بار که دیدمش بهش گفتم میخوام موهام رو کوتاه کنم، یه زره نوکش رو گرفت و هر کی میدید میگفت اینکه همونه. حالا که میخواستم فقط مرتب شه کلهام رو کرد عین همون موقعها که سیما بهم میگفت جوجه!
پی نوشت: خوشم میاد این سلمونیها روشونم زیاده. میری میشینی یه آلبوم به چه کلفتی میدن دستت که هر مدلی بخوای بزنی درمیاریم و فلان و بهمان. آخرش هر کاری که خودشون بخوان میکنن.
پی نوشت ۲: میخوام برم آرایشگری یاد بگیرم... جای خوب سراغ ندارین؟
پی نوشت ۳: استرالیا با مدرک آرایشگری مهاجرت خوب میده ها! درامدشم خوبه...