Friday, July 27, 2007
ّIT with Tea
چند روز پیش دکتر کمبل وب اومده بود دانشکده و چند تا سخنرانی داشت. قضیه این آقاهه خیلی جالبه. ایشون یکی از فارغ التحصیل های دانشگاه خودمونه که الان داره برای اوراکل کار میکنه (حدود سیزده چهارده ساله) و جالبه که هنوز چهل سالش هم نشده.



البته سمینار ها رو که من نرفتم ولی یه برنامه داشت برای گفتگو با دانشجو ها (کلن بیست نفر هم نیومده بودن) که دور هم بشینیم به صرف چای و شیرینی و سوالی چیزی اگه داریم بپرسیم. حالا من هنوز دو تا کلاس رفتم و از آی تی هم چت کردن بلتم پاشدم رفتم ببینم چه خبره. البته چه خوبم شد که رفتم چون کلی اطلاعات خوب میشد گرفت و کلی حسرت خورد به زندگی خارجی ها که بماند...

این آقا از قرار روابط نزدیکی هم با Larry Ellison داره و مثلن یکی دوبار رفته خونش و گاهی تلفنی حرف میزنن. Larry Ellison هم که صاحب شرکته و کمبل میگفت که هر هفته میرن با Steve Jobs تنیس بازی میکنن و تازه خود همین آقای وب، آی فون هم داشت و خلاصه تو دنیای آی تی برای خودش ادم مشهوریه انگار.

ازش درباره کارایی که تو دنیای آی تی مورد تقاضاس پرسیدیم و کلی حرف زد درمورد اینکه معمولن تو پیدا کردن نیرو ها دنبال چی هستن. جالبه که این آقا لیسانس حسابداری داره و بعدن رفته سراغ آی تی. (هر چند خودش میگفت که لیسانسش به هیچ دردش نخورده تا حالا)

یکی دیگه هم که داشت همزمان هنر و آی تی میخوند درباره خودش پرسید و اینجا بود که آقا iPhone ش رو رو کرد و گفت ببین اینو، قبلن هیچ کس همچین چیزی نساخته بود. کار شماهاس طراحی اینا. .

خلاصه تجربه خیلی جالبی بود و کلی امیدوار شدم به رشته ای که دارم میخونم.

پی نوشت: هنوز به سیستم اینا هم عادت نکردم که همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میکنن و انگار پسر خاله اند. طرف کله گنده و آدم حسابی و کلی مشهور میاد میگه به من بگین دیوید!

یا مثلن اون روز از یکی یه چیزی پرسیدم و یک ساعت پاشد اومده به من کمک کرده و کارمو راه انداخته و بعدن فهمیدم که طرف رئیس بوده و اگه ایران بود عمرن قیافه اش رو میتونستی ببینی. خلاصه سیستم باحالی دارن.

Labels:

Friday Nightّ
من امروز کلاس نداشتم و برای همین تصمیم گرفتم تمام صبح رو بگیرم بخوابم. قضیه خوابیدن من هم جریانی داره برای خودش. اوایل که رسیده بودم اینجا، شب ساعت ده یازده میخوابیدم و صبح ساعت هفت و هشت سرحال و قبراق بیدار میشدم و اون موقع ها فکر میکردم که آره دیگه مثلن من خیلی زندگیم تغییر کرده و قراره از این به بعد مثلن زرنگ بشیم آدم شیم و صبح زود پاشیم و این حرفا. خلاصه یه مدت گذشت و سرگرمی های دیگه پیدا شد و دوست پیدا کردیم و اینا، حالا دوباره ساعت خوابم تنظیم شده رو سه، چهار صبح تا یازده صبح!

در هر حال... امروز هم گرفتم تمام صبح رو خوابیدم و ساعت دوازده بلند شدم و تصمیم داشتم با اینکه امروز کلاس ندارم بلند شم برم کتابخونه که گوش شیطون کر شروع کنم به درس خوندن. تا Oprah ببینم و یه غذایی بخورم و راه بیافتم شد 2. اتوبوسی که از خونه میاد مرکز شهر، یه خیابون بالاتر از Queen Street نگه میداره و منم که عاشق این خیابون. باید یه سری بزنم بهش همیشه. حالا خرید که یکی از کاراییه که میشه تو این خیابون کرد به کنار، یه محلی داره که هر رو گروه های مختلف میان و اجرای زنده مجانی دارن. امروزم اینا برنامه داشتن.



بعد پاشدم اومدم مدرسه و عین بچه آدم نشستن تو کتابخونه که درس بخونم. منتها قبلش مگه میشه ایمیل چک نکرد. دو باری هم کل بالاترین رو مرور کردم، تمام اکانت های میل و نت ورک و تک تک وبلاگ ها رو هم سر زدم و خلاصه بعد که خیالم راحت شد که دیگه هیچ کاری جز درس خوندن ندارم، خیلی هنر کردم رفتم کتاب های درسی رو از طبقه بالا امانت گرفتم.

حالا تازه یاد گرفتم که کتاب چطوری میشه امانت گرفت و نشستم به سرچ کردن کتاب های رمان و ادبیات و ... دیگه خواستم واقعن بشینم درس بخونم که نمیدونم چطوری جل الخالق سر از وبلاگ دراوردم.

تازه خیلی هنر کردم دو تا پیشنهاد رو برای بیرون رفتم امشبم رد کردم که مثلن من درس و تمرین دارم و باشه برای شنبه و یکشنبه (که فستیوال رقصه و مگه میشه نرفت)! خلاصه... دیگه الان میخوام بشینم سر درسم، ولی حیف که احتمالن خیلی نمیتونم اینجا بمونم چون باید کم کم راه بیافتم برم وگرنه اتوبوس رو از دست میدم و مجبور میشم پیاده برگردم خونه.

ماها تو ایران که بودیم کلی ذوق پنجشنبه مون رو میکردیم و خیلی حال میداد پنجشنبه ها و مخصوصن شبش و جمعه هم که تعطیل بود و جمعه شب ملت میریختن تو خیابون و ترافیک و مهمونی و اینا. تازه کلی هم غر میشنیدیم که ایران تعطیلی زیاده و غلط کردین پنجشنبه ها زود میرین خونه و همینه که کلی از دنیا عقب افتادیم. این خارجی ها سیستمشون فرق میکنه انگار. اون حس و حال پنجشنبه ما رو اینا روز جمعه تجربه میکنن. یعنی جمعه ها زود میرن خونه و عصرش میرن خرید و ول گردی و اینا. فرداش که شنبه است و من تا حالا فکر میکردم مثل پنجشنبه خودمونه، در واقع جمعه شونه و صبحش میگیرن میخوابن و شب میرن پارتی! اونوقت حالا این هیچی، یه یکشنبه هم تعطیلن که دیگه واقعن همه چی تعطیله. هنوز نفهمیدم که یکشنبه ها چیکار میکنن ملت، چون همه جا تعطیله و خیابون ها هم خلوته و پارتی هم معلومه که نمیرن. فکر کنم خونه میمونن یا میرن خارج شهر،... نمیدونم والا. البته احتمالن به زودی میفهمم. بابا دو هفته است رسیدم تازه.

برم سر درس دیگه!


Tuesday, July 24, 2007
Life goes on
این پرشین بلاگ انگار قصد و تصمیمی برای درست شدن نداره. بده‌ها آدم مبنای ارتباطاتش رو وبلاگ باشه، اونم سرویس وطنی. قبل از این حدس میزدنم ممکنه همچین روزی پیش بیاد. قصد داشتم کلن یه وبلاگ جدید باز کنم و جور دیگه و چیز دیگه بنویسم، ولی هنوز فکرش رو نکردم و احتمالن به زودی هم وقت فکر کردن بهش رو ندارم. بنابراین میرم به این یکی آدرس، برگشتن یا برنگشتن هم بستگی به پرشین بلاگ و شرایط بعدش داره. خلاصه اینکه تشریف بیارید اونجا در خدمت باشیم.

کلاسام هم بالاخره به سلامتی شروع شد و الان دو روزه که میریم سر کلاس. دیروز یه کلاس Database Systems داشتیم که به نظر نمیاد چیز خیلی سختی باشه. این همونه که برای هفته دیگه تمرین داده استاده و باید بشینیم حل کنیم و تحویل بدیم. نمیدونم سیاستش در مورد کپ زدن چطوریه، ولی گفت اگه میخواید با کس دیگه کار کنید فقط یه کاغذ تحویل بدین و اسم هر دوتا رو روش بنویسین! هر چند هنوز کس دیگه‌ایی پیدا نکردم... ولی انگار بقیه دارن رسمن خر میزنن. امروز که بقیه رو دیدم، داشتن در مورد اینکه سخت بوده تمرینا حرف میزدن، و گویا در تمام اون ساعات خوشی که من خیلی شیک داشتم آخرین قسمت هری پاتر رو میخوندم، اینا نشستن رو مسایل فکر کرده‌اند!

امروزم یه درس دیگه داشتیم به اسم Enterprise Architecture که از قرار معلوم هم بیزینسه و هم IT و آدمایی هم این درس رو دارن، هم اکثرن دارن فول‌تایم کار میکنن و کلی آدم بزرگ سر کلاس هست. قربون استاد هم برم که همین اول کار گفتن که یه همگروه پیدا کنین و هفته پنجم باید یه پرزنتیشن سر کلاس ارائه کنیم درمورد ساختار تجاری یه شرکت. خلاصه بد وضعیه انگار.

ولی فکر کنم رشته خوبی اومدم، احتمالن هم لذت بخشه و هم اینکه تقاضا براش زیاده و ملتی که ازش فارغ میشن پول خوب درمیارن. خلاصه دارم سعی میکنم این سختی اولش رو یه جوری تحمل کنم برسم به جاهای خوبش.

کم کم زندگی داره روی روتین و سختش رو نشون میده. غذا درست کردن مکافاتیه برای خودش. از اون بدتر تصمیم گرفتن برای چی درست کردن، حالا فعلن که مشارکتی کار میکنیم و هر کی یه چیزی تو قابلمه میریزه. اگه من بذارم دست خودشون باشه که اینا انقدر ادویه به غدا اضافه میکنن که حال ادم به هم میخوره. ماشالله محبتشونم زیاده، عین خودمون ایرانی ها اهل تعارف، که تا با چوب غذاشونو نچشی ول کن نیستن. خلاصه همین شد که ابتکار عمل رو به دست گرفتم و اعلام کردم که ادویه مدویه ممنوع! یه شب هم مرغ پختم براشون با پیاز و نمک و چرب و چیلی دستشون بیاد غذای بدون ادویه یعنی چی. هر چند امشب چون تا دیر وقت دانشگاه بودم، الان جاناتن زنگ زد که اگه غذا نخوردی برات بذاریم کنار...

تیم فوتبالمون هم که حذف شد. با چند تا از دوستان میرفتیم یه رستورانی فوتبال تماشا میکردیم، که تمام کره‌ای های بریزبن اونجا جمع میشدن. اینم عکسش. تمام کله‌هایی که میبینید کره‌ای اند و با ضرب تشویق تماشاچی‌های تو استودیو، ضرب میگرفتن و شعار میدادن. فکر کنم دعا‌های صاحب رستوران بود که کره ببره که بتونه چند شب دیگه‌ هم ملت رو اینطوری سیر کنه.

هر بارم که ایران موقعین به دست میاورد و من خوشحال میشدم ملت برمیگشتن نگاه میکردم که کیه این دیوونه که اومده تو لونه زنبور. حالا من که هیچی. این هم خونه‌ای بیچاره‌ام که آسیایی و اینام که همه شبیه هم، طرفدار ایران بود و اگه من متجاوز بودم، این خائن محسوب میشد. البته به خیر و خوشی گذشت و سالم و سلامت برگشتیم خونه. (باخته بودیم خب!)

هوا هم بهاریه، منتها من فکر کنم دارم سرما میخورم. حالا جالبه من که از کشور چهار فصل اومدم و زمستون سرد دیدم و برف و کولاک، اینجا کلی سردم میشه و کلی کاپشن میپوشم و لباس گرم، اونوقت خود این استرالیایی‌ها که کشورشون مثلن گرمسیره، لخت و پتی میان برون. البته بازم بستگی داره، چون هم لباس گرم میشه دید، هم لباس کاملن تابستونی. حالا خدا میدونه تابستون که بشه چی میخوان بپوشن...

فکر کنم دارم سرما میخورم! ای بابا. آخه الان چه وقت مریض شدنه. اه

یادآوری: لطفن از این به بعد، تشریق بیارید اینجا:

http://myextremes.blogspot.com


پی نوشت: امروز با کیوان حرف میزدیم به این نتیجه رسیدیم که ایران بهترین جای دنیاست، (به خدا اینو ایندفعه جدی میگم) فقط یه مشکل بزرگ داره و اونم اینه که نمیشه توش زندگی کرد. حالا بعدن یادم باشه بیشتر توضیح میدم درباره اش

Labels:

Saturday, July 14, 2007
Long Week

طولانی ترین یک هفته عمرم رو گذروندم. اصلن باورم نمیشه که این همه مدت فقط یک هفته بوده. به نظرم خیلی بیشتر میرسه، یک ماه مثلن.

میگن آدما که تازه میرن جای دیگه زندگی کنن، اول یه مدتی هیجان زده‌اند و به نظرشون همه چی خوب میاد. بعد کم کم دلتنگ خونه زندگیشون میشن و آخر سر بعد از چند ماه تازه عادت میکنن. نمیدونم والا، شاید مرحله اولم الان ولی فعلن این ده دوازده روزه که خوب بوده و کلی هم خوش گذشته.

دیگه الان خونه دارم و یه حساب بانکی و کارت اعتباری و خط تلفن و ... اولین نامه‌ام رو گرفتم و دیگه یادم نمیاد اولین مکالمه تلفنیم با کی بوده. این چیزا به نظر خیلی بااهمیت نیستن و خیلی هم روزمره‌اند، ولی به من یه حس خوبی میده. یه حسی مثل یه دونه‌ای که تازه داره تو خاک ریشه میزنه. یه چند تایی دوست پیدا کردم و میریم میگردیم و خلاصه احساس خوبیه.

هفته پیش بعد از خرید وسایل خونه، رفتیم به گشت و گذار. این دوستامون یه دوستایی دارن که اون دوستاشون ماشین دارن و اومدن دنبالمون و رفتیم دیدن شهر. شب اول رفتیم دیدن بام بریزبین! یه تپه ای بود که هی از جنگل گذشتیم و رفتیم بالا تا رسیدیم به بلند ترین نقطه و از اونجا کل شهر زیر پا بود. بریزبین خیلی بزرگتر از اونیه که فکرش رو میکردم، در واقع از نظر مساحت شهر خیلی بزرگیه، ولی برج و ساختمون بلند فقط تو مرکز شهر پیدا میشه و بقیه فقط خونه‌های کوچیک یک یا دو طبقه اند.

در ضمن بر خلاف چیزی که من فکر میکردم که دارم میرم شهر ساحلی، تا حالا کوچکترین اثری نه از ساحل دیدم و نه دریا! حتی از دور هم ندیدمش!!! بیشتر جنگله و درخت. هر چند فعلن که زمستونه و فصل ساحل رفتنم نیست، ولی دیدن دریا از دور هم کلی آرامش بخشه! من دریا میخوام!!!!

دیروزم رفتیم یه بازار میوه و گوشت و این جور چیزا که فقط روزهای شنبه و یکشنبه هستن و میوه و سبزی رو به قیمت خیلی خیلی ارزون میفروشن. حالا جالب بود که من تو خونه از میوه و سبزی خریدن فراری‌ بودم، دیروز زنبیل گرفته بودم دستم و تو شنبه بازار داشتم میوه سوا میکردم. هر چند که قیمت‌هاش واقعن ارزون تر از فروشگاه‌های دور و بر خونه بود ولی خیلی شلوغ و پر سر و صداست. من که فکر نکنم دیگه گذرم اون دور و برا بیافته.

راستی اونجا کلی هم ایرانی دیدم. دو تا خانواده بودن فکر کنم. مردها ریش و پشم و زن ها هم محجبه. خلاصه منم با این دوستای آسیاییم بودم و هیچ به روی مبارک خودم نیاوردم. جالبه که ما از دست شماها فرار کردیم اومدیم ته دنیا، شماها دیگه چرا مملکت اسلامی رو ول کردین. آدم میونه چی بگه این وسط...

حالا بماند... چند روز پیشم با یه عده ای رفتیم یه جا که میگفتن ناهاراش خوبه. گروه رو هم داشته باشید تا دستتون بیاد زندگی اینترنشنال و دهکده جهانی و اینا یعنی چی. من که ایرانی بودم و دوستم سنگاپوری. یه زن و شوهر هندی که البته همسن خودمون بودن هر دو و یه دختر تایلندی! همه با هم پاشدیم رفتیم یه رستوران چینی وسط استرالیا به صرف پولو و کباب! واقعن هم خوش گذشت و کلی گفتیم و خندیدیم. همون قدر که دونستن از ایران براشون جالبه، چیزی هم ازش نمیدونن و من پدرم در میاد تا با انگلیسی مزخرفم هی سوالاشونو جواب بدم.

کلن ایرانی بودن خیلی جالبه و تا میگی ایرانی یهو کنجکاوی همه تحریک میشه. اون روز کلی با یه راننده تاکسی کلنجار رفتم سر اینکه بهش بقبولونم ایران خیلی جای وحشتناکی نیست (طرف فکر میکرد یکی از مجازات های معمول قطع دسته!) هر چند خدا رو شکر که خبر سنگسار به گوشش نرسیده بود، ولی کلن تونستم قانعش کنم که اخبار زیاد گوش نکنه چون همش یه مشت مزخرفه!

یه مدت قبلش هم داشتم سعی میکردم حال یک استرالیایی رو بگیرم. ازم پرسید که خوب بوده استرالیا تا حالا، گفتم آره بد نیست. بعد پرسید ایران خیلی فرق میکنه با اینجا و لابد انتظار داشت من بپرم بگم آره، شماها خیلی خوبید و من از دست رژیم وحشی ایران و طالبان اومدم اینجا. منم خیلی خونسرد برگشتم گفتم آره خب خیلی فرق داره. میدونی، اینجا خیلی کوچیکه، من احساس میکنم اومدم دهات. تهران خیلی بزرگه و پره از ساختمون ‌های بلند و این موقع روز اصلن انقدر خلوت نیست! بعد گفت نه منظورم در مورد زندگی روزمره مردمه. مثلن ایران بودی الان چی کار میکردی. گفتم هیچی، زندگی روزمره همینه. و زیاد فرقی نمیکنه و اگه ایران بودم الان میرفتم پارتی. در مورد حمله نیروی انتظامی به پارتی‌ها و حجاب دخترا هم مسلمه که صدام در نیومد! والا! حالا باید یه سری عکس از تهران هم بریزم تو گوشیم و نشون ملت بدم. بیچاره‌ها خیلی تصویر بدی از ایران تو ذهنشون هست. (هر چند حق هم دارن خب)

مشکل اصلیم هنوز زبانه. خیلی عادت نکردم به انگلیسی حرف زدن، اونم تمام مدت و با همه. گاهی یادم میره و وقتی برمیگردم خونه فکر میکنم الان با دوستام باید فارسی حرف بزنیم ولی بعد یادم میافته که هنوز نه! فقط دو سه شب پیش که یکی از دوستان دانشگاه رو دیدم و رفتیم شام خوردیم تونستیم یه دل سیر فارسی حرف بزنیم. اونم میگفت که تو این مدت خیلی ایرانی ندیده اینجا و دوست ایرانی نداره و خلاصه دلی از عزا دراوردیم.

ولی چون با دو تا از همخونه‌ای هاش اومده بود، مجبور بودیم رعایت اونا رو بکنیم و انگلیسی حرف بزنیم. در واقع تا سوئیچ میکردیم به فارسی یهو سر و صداشون درمیومد. ولی غیر از مسئله زبان، که خب مسلمن به مرور حل میشه، مشکل دیگه‌ای نیست جز دوری شما.

به خدا خارجه خیلی خوبه! ایشالله خدا قسمت همه کنه پاشید بیاید خارج...

اینم من و مینگ! ببینین چقدر شادیم!

Labels:

Malaria

دیروز بالاخره رفتم خونه جدیدم... روز مصیبتی بود. صبح خیلی زود بیدار شدم و آخر شب دیگه سرم رسید به بالش خوابم برد. الانم که فکرش رو میکنم باورم نمیشه که دیروز بوده همه اینا.

صبح زود بیدار شدم که وسایل رو جمع کنم و از هتل بیام بیرون و برم قرار داد خونه رو امضا کنم و ... خدا رو شکر هم خونه‌ای هام رو که تا دیدم شناختمشون. (با اینکه لباساشون رو عوض کرده بودن) اسم یکیشون هست لی و اون یکی هم مینگ! باهم دیگه میشن مینگ لی!!! (امیرعباس نکته رو میگیره!) بعد هم که خونه رو تحویل گرفتیم، رفتیم دنبال خرید وسایل مثل کتری برقی و بخاری و ظرف و ظروف و خوراکی و این جور چیزا.

یه سری همسایه داریم که اونام مثل خودمون دانشجو ان و چهار نفر با هم زندگی میکنن و فهمیدیم که هر چهار تاشون هم مالزیایین!!!! خدا به داد برسه. فکر کنم تا من بخوام چیزی بشم لهجه‌ مالزیایی میگیرم. (نمیدونم اومدم استرالیا یا مالزی!!!)

ماشالله این آسیایی‌ها چه جونی دارن. وقتی برگشتیم خونه من داشتم میمردم و رو پا بند نبودم و اینا تازه شروع کردن به تمیز کردن خونه. تیکه تیکه هر چی تو اتاقاشون بود دراوردن و بردن شستن و گذاشتن سر جاش. تمام پنجره‌ها و کشو ‌ها و توری‌ها و همه چی. حالا من، خیلی هنر کردم یه جارو زدم و یه دستمال کشیدم و وسایل رو جابه‌جا کردم و اومدم بیرون شام بخورم دیدم تو هال و آشپزخونه محشری به پاست. خلاصه از هشت تا دوازده شب اینا داشتن میشستن و میسابیدن.

جالبه که انگار اینا کلی زندگی تنهایی رو بلدن و خیلی شیک با شرایط کنار میان. فکرشون یه جاهایی میره که من عمرن حدسشم نمیزنم. مثلن با خودشون دستمال آورده بودن برای زمین شستن! یا تند تند کله سحر پاشدن لباس شستن که تا آفتاب نره پهن کنن خشک شه چیزاشون. حساب بانکیشونم که همون روز اول باز کرده بودن و تا الان کارتاشونم گرفتن. در حالی که من تازه امروز رفتم دنبال این کارا. خلاصه صحبت هول شدن بود، این آسیایی‌ها انگار از ما هول ترن. بعد همه این کارا رو هم جوری میکنن انگار که خیلی کارای عادی‌ایه و من که هی میگم حالا چه عجله ای دارین و کلی وقت داریم براشون عجیبه.

فکر کنم حالا با داشتن خونه، زندگیم یه خورده روتین تر شه و خیالم راحت تر. فعلن یک هفته بیکارم تا دانشگاه شروع شه. گاهی فکر میکنم که خیلی زود اومدم و کاش هفته دیگه میومدم. نمیدونم کی بود و کجا خوندم که آدم باید دو هفته قبل از شروع کلاساش بیاد. کاش گوش نکرده بودم.

Labels:

Sunday, July 08, 2007
آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
الان دیگه سه چهار روزی میشه که من اومدم خارج (!) و میخوام بشینم در مورد خارج صحبت کنم یه خورده... یه سری جمله میگم و بعد میگم که درسته یا غلط!

یک) آسمون همه جا همین رنگه: غلط! اینجا آبیش خوش رنگ تره. تازه درختاشم سبز ترن!

دو) زندگی تو خارجه راحت تره: بازم غلط! تو ایران که هستی برای هر کاری یه سری گزینه داری که مجبوری از همونا استفاده کنی و زیاد مجبور نیستی فکر و انتخاب کنی. منتها خارجه که میای از هر چیزی هزار تا هست و هیچ کدومم به هم هیچ ربطی ندارن. البته میگن آدم عادت میکنه ولی خب بالاخره این حقیقت که آدم انتخاب های بیشتری داره و مجبوره تعداد تصمیم گیری هاش رو به شدت افزاش بده همیشه هست.

سه) خوش به حال خارجی ها. همه چی دارن: درست! اینا همه چیز دارن و هر سرویسی که فکرش رو بکنی براشون فراهمه. ولی در عوض برای هر کاری که بخوای بکنی ازت کلی پول میگیرن و یهو میبینی عملن خیلی کارا رو نمیتونی بکنی!

چهار) تو خارج آدما مثل حیوون میمونن (!!!!) (به خدا من اینو نمیگم ولی از خیلی از این آدمای سنتی شنیدم!) : درست!!!! منتها معنیش اینه که حیوون ها هم کلی عزت و احترام دارن. دیگه چه برسه به آدما.

حالا جالبه که اینا حیووناشون از آدما نمیترسن. دیروز تو فضای باز نشسته بودم و چت میکردم یه پرنده زرت اومد نشست رو لپ تاپ!!! کلن از کنارشونم که رد میشی شیک یه خورده میرن کنار وایمیسن. راست میگن دیگه حیووناشونم مثل آدمان!

پنجم) پیر شدیم رفت: غلط! اینا خیلی باحالن. تازه سی سالشون که میشه پامشین میان دانشگاه لیسانس بگیرن و چهل پنجاه سالشون که میشه تازه میرن دنبال پول دراوردن. نمیدونم بچه های ایرانی چرا اینقدر عجله دارن و چرا تو اوایل دهه بیست زندگی همه اینقدر احساس پیری میکنن. اینجا آدم میبینی که فکر میکنی بیست و خورده ای سالشه و نزدیک که میشه میبینی که کلی پیره!

ششم) تو خارج حتا اگه خیلی عجیب و غریب هم که باشی کسی نگات نمیکنه: غلط! والا تا اونجا که من دیدم ملت خیلی هم به هم زیاد نگاه میکنن. من نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم که کسی، کسی رو نگاه نمیکنه و فقط ایرانه که همه به هم زل میزنن.

فعلن همینا رو داشته باشید تا من یه کم بیشتر راه و چاه دستم بیاد و بعد نکات بیشتری رو اضافه میکنم و شایدم نظرم در مورد خیلی از اینا عوض شد. ولی یه نکته مهم اینه که ملتی که خارج زندگی میکنن، مهم هم نیست که چقدر جایی که زندگی میکنن دور افتاده و جزیره باشه و تیم فوتبالش رده چندم فیفا باشه و چند هزار سال تاریخ تمدن داشته باشه، ولی از مظاهر تمدن همه چیز رو بلدن و فرقی نمیکنه که کجا میرن، کلی جلو تر از کسی هستن که از ایران اومده. چون معمولن یه خط تلفی بین اللملی دارن و حساب بانکی اینترنتی و ... خلاصه اینکه اون مطلبه در مورد ایران که دورش یه حصاره با کلی نگهبان که کسی از بیرون خبر نداره و کسی هم از اون تو، هنوزم به شدت روش تاکید میکنم.

امروز رفته بودم شهر رو بگردم. خط های اتوبوس رو پیدا کردم و با اتوبوس رفتم دم در خونه ام که قراره فردا تحویلش بگیرم و از این جور کارا. یه خورده گم شدم و چند تا ایستگاه رو پیاده برگشتم ولی تجربه جالبی بود. مخصوصن تو اون هیر و ویر، یه ماتیز قهوه ای هم از کنارم رد شد و دلم کلی غش رفت براش... هیی....

Labels:

Home
این دو روز پدرم درومد. دنبال خونه میگشتم و انگار به اون سادگی هم که فکرش رو میکردم نبود. دیروز یه سری خونه رفتیم دیدیم که کلی آدم همه جور و همه رنگ توش زندگی میکردن و قیافه هاشونم خیلی دوستانه نبود. دو تا پا داشتیم دو تا دیگه هم قرض کردیم و فرار!

امروز ولی نشستم و یه سری سایت رو سر زدم و یه سری خونه دراوردم و شروع کردم به زنگ زدن بهشون. مسخره است خیلی، ولی اکثرن دنبال همخونه ای دختر میگردن. حالا نمیدونم از پسرا چی دیدن یا دخترا چی دارن ولی اکثرن ترجیح میدن با دخترا همخونه بشن. خلاصه چند جایی که زنگ زدم یا خیلی دور بودن یا گرون بودن یا اجاره داده شده بودن.

اینجا یه دفتر هست که به دانشجو ها کمک میکنه خونه پیدا کنن و قرارداد ببندن با آژانس ها و کارهایی از این قبیل. مثلن به جات زنگ میزنن و قرار میزارن و میبرن خونه نشونت میدن. منم اون تو نشسته بودم و زنگ میزدم تا اینکه دو تا پسر سنگاپوری و مالزیایی که دیروز با هم رفته بودیم خونه دیدیم اومدن و قرار شد با هم بریم خونه ببینیم. آخرش یه خونه سه خوابه دیدیم که به نسبت از بقیه بهتر بود و اینطوری شد که من همخونه ای های جدیدم رو پیدا کردم.

تا الانم سه تایی تو شهر میگشتیم و اینا رفتن برای خودشون موبایل گرفتن و قرارداد اینترنت بستیم و از این جورکارا! بعد هم من دودرشون کردم و اومدم دانشگاه. کلن بچه های خون گرمین و با اینکه با بدبختی با هم حرف میزنیم ولی تنها نمیذارن آدمو. چون نیم ساعت نشد دوباره پیداشون شد و نشستیم به حرف زدن و هر چی سرم رو بیشتر میکردم تو لپ تاپ اونام حرفشونو میزدن.

حالا بدبختی یکی دو تا نیست که. من اصلن لهجه اینا رو نمیفهمم و پدرم در میاد تا کشف رمز کنم و نصف بقیه رو حدس بزنم تا بفهمم چی میخوان بگن. بدبختی دوم اینه که اینا همه شبیه همن و موندم من دفعه بعد که اینا رو ببینم به جا میارمشون یا از کنارشون رد میشم!! خدا کنه لااقل لباساشونو عوض نکنن تا یه چند روز که میریم خونه جدید. (کاش عکس میگرفتم ازشون!!) بدبختی سوم هم اینه که اینا زبون همدیگه رو میفهمن و یهو با هم شروع میکنن به حرف زدن و من بدبخت میشم این وسط. خلاصه حالا موندم چه خاکی به سرم بریزم!

جالبه از وقتی که اومدم یه ایرانی هم ندیدیم و فارسی نشنیدم. البته امروز یکی میگفت که دیروز یه ایرانی دیده این طرفا!!! فکر کنم بچه های ایرانی اکثرن میرن سیدنی یا ملبورن.

خلاصه اینکه منم از بی خانمانی درومدم. خونه ایده آلم نیست و زیاد خوشحال نیستم از گرفتنش. ولی خب دارم هر شب کلی پول هتل میدم و پیدا کردن همخونه ای هم کلی دردسره و مصاحبه داره و باید مخ طرف رو بزنی و منم که زبون ندارم. فعلن این تنها راه چاره است. فقط بدیش اینه که مجبور شدم قرار داد شش ماهه ببندم و خدا کنه که این وسط پشیمون نشم یهو.

در هر حال دوشنبه میرم سر خونه زندگیم و فکر کنم یه هفته ای هم باید به خونه برسم و بعد هم که دیگه درس و زندگی...

Labels:

Departed

من الان اینجام...

من بالاخره فرار مغزها کردم و الان تو این نقطه قرمزه تو این نقشه هه ام! امروز صبح ساعت نه رسیدم هتل! گفتم یه ربعی بخوابم و بعد برم دانشگاه! ولی کل روز خواب بودم. سفری بود برای خودش. بیست ساعت و خورده ای تو راه بودم. همسفرام انگار عادت داشتن و گرفتن خوابیدن تو راه ولی من همینطوری داشتم تعداد کیلومتر های باقی مونده رو میشمردم!!

تو راه همش از رسیدن میترسیدم و فرودگاه و چک بازرسی و کنترل گذرنامه و این جور چیزا. مخصوصن اینکه تو هواپیما هم هی اخبار میخوندن که یکی از مضنونین بمب گذاری‌های لندن رو تو همین فرودگاه گرفتن دیروز و گفتم واویلا. نشون دادن پاسپورت ایرانی همان و بدبخت شدن همان. نمیدونم چرا اصلن مطمئن بودم که دیپورت میشم.

خلاصه بالاخره رسیدیم و یه کارت دادن پر کردیم و هزار و یک بار تاکید کردن که سوالای این کارت خییییلی مهمنا! حتمن صادفانه پر کنین... منم تجربه بدی داشتم هم از فرودگاه قبرس هم دوبی و خلاصه هزار جور مدرک تو کوله ام گذاشته بودم که توضیح بدم که من چیکارم و چرا اومدم. ولی خیلی خوب بود و اصلن از این خبرا نبود. فقط یه چک کوچولو تو کامپیوترش کرد و همین! بازرسی چمدون هم خیلی خوب بود و فقط اصرار داشتن که مواد خواراکی وارد استرالیا نشه که گفتم نیست و تمام. تازه مامور چک گذرنامه و چمدونم هم یه دختر خانم خیلی خوشگل و خیلی باحال بود و کلی گفتیم و خندیدیم. آدم باورش نمیشه (خودمم باورم نمیشد به همین راحتی باشه) ولی به خدا راست میگم!!!

از صبح تا یکی دو ساعت پیش خواب بودم. الانم ده شبه و رفته بودم یه دور بزنم تو شهر ببینم چه خبره. باحاله... خیلی خلوت و تمیزه. فکر میکردم الان باید خیلی سرد باشه چون مثلن وسط زمستونشونه ولی هوا عین بهاره تهرانه. رفتم دانشگاهم رو پیدا کردم که صبح زود که میخوام برم گم نشم. دانشگاه کنار یه پارک خیلی بزرگه و اونطرفش هم رودخونه است و جای باحالی به نظر میرسه. شهر هم تو شب خیلی خلوت ه. حالا نمیدونم به خاطر فوتبال مهمی ه که داره از تلویزیون پخش میشه و ملت جمع شدن تو کافه‌ها نگاه میکنن یا همیشه اینطوریه!

تو راه هم رسیدم به یه خیابونی که پر فروشگاه و اهنگ و رستوران و اینجور چیزا بود. گفتم اه چه خوب... انگار اینجا شهر بزرگیه. دو تا کوچه پایین تر از هتل یه همچنی خیابونی باشه پس حتما بقیه اش هم خیلی بزرگ و باحاله. ولی بعد که پرسیدم فهمیدم خیابون اصلی و مرکز خرید بریزبین همونه!!! اینم عکسش...

تو راه برگشت دیدم از سطل آشغال یه جونوری پرید بیرون و منم خوشحال که آخ جون گربه! فقط تن پشمالوش و دم درازشو میدیدم که یهو برگشت و دیدم یا خدا! پوزه داره و شبیه راکون یا چیزی شبیه به اینه!!! کلی دلم تنگ شد واسه گربه‌های شهرمون!!!!

ملتم خیلی باحالن، جو گیرفتتشون تو خیابون هی انگلیسی حرف میزنن...

فعلن همین دیگه چیز خاصی نیست برای تعریف کردن و نوشتن امروز که همش خواب بودم و فردا برم دانشگاه ببینم چی میشه.

Labels: