دیروز بالاخره رفتم خونه جدیدم... روز مصیبتی بود. صبح خیلی زود بیدار شدم و آخر شب دیگه سرم رسید به بالش خوابم برد. الانم که فکرش رو میکنم باورم نمیشه که دیروز بوده همه اینا.
صبح زود بیدار شدم که وسایل رو جمع کنم و از هتل بیام بیرون و برم قرار داد خونه رو امضا کنم و ... خدا رو شکر هم خونهای هام رو که تا دیدم شناختمشون. (با اینکه لباساشون رو عوض کرده بودن) اسم یکیشون هست لی و اون یکی هم مینگ! باهم دیگه میشن مینگ لی!!! (امیرعباس نکته رو میگیره!) بعد هم که خونه رو تحویل گرفتیم، رفتیم دنبال خرید وسایل مثل کتری برقی و بخاری و ظرف و ظروف و خوراکی و این جور چیزا.
یه سری همسایه داریم که اونام مثل خودمون دانشجو ان و چهار نفر با هم زندگی میکنن و فهمیدیم که هر چهار تاشون هم مالزیایین!!!! خدا به داد برسه. فکر کنم تا من بخوام چیزی بشم لهجه مالزیایی میگیرم. (نمیدونم اومدم استرالیا یا مالزی!!!)
ماشالله این آسیاییها چه جونی دارن. وقتی برگشتیم خونه من داشتم میمردم و رو پا بند نبودم و اینا تازه شروع کردن به تمیز کردن خونه. تیکه تیکه هر چی تو اتاقاشون بود دراوردن و بردن شستن و گذاشتن سر جاش. تمام پنجرهها و کشو ها و توریها و همه چی. حالا من، خیلی هنر کردم یه جارو زدم و یه دستمال کشیدم و وسایل رو جابهجا کردم و اومدم بیرون شام بخورم دیدم تو هال و آشپزخونه محشری به پاست. خلاصه از هشت تا دوازده شب اینا داشتن میشستن و میسابیدن.
جالبه که انگار اینا کلی زندگی تنهایی رو بلدن و خیلی شیک با شرایط کنار میان. فکرشون یه جاهایی میره که من عمرن حدسشم نمیزنم. مثلن با خودشون دستمال آورده بودن برای زمین شستن! یا تند تند کله سحر پاشدن لباس شستن که تا آفتاب نره پهن کنن خشک شه چیزاشون. حساب بانکیشونم که همون روز اول باز کرده بودن و تا الان کارتاشونم گرفتن. در حالی که من تازه امروز رفتم دنبال این کارا. خلاصه صحبت هول شدن بود، این آسیاییها انگار از ما هول ترن. بعد همه این کارا رو هم جوری میکنن انگار که خیلی کارای عادیایه و من که هی میگم حالا چه عجله ای دارین و کلی وقت داریم براشون عجیبه.
فکر کنم حالا با داشتن خونه، زندگیم یه خورده روتین تر شه و خیالم راحت تر. فعلن یک هفته بیکارم تا دانشگاه شروع شه. گاهی فکر میکنم که خیلی زود اومدم و کاش هفته دیگه میومدم. نمیدونم کی بود و کجا خوندم که آدم باید دو هفته قبل از شروع کلاساش بیاد. کاش گوش نکرده بودم.
Labels: Life