Thursday, February 28, 2008
Burgers

دفترچه یادداشتم روی میز بود. اومده برداشته، هر چی بهش میگم باز نکن، نخون محل نمیذاره. حالا این هیچی. یکی یکی میپرسه این چیه نوشتی، اون چیه نوشتی. اینم هیچی. یک کلمه فارسی بلد نیست میگه خطت بده!! حالا اینم هیچی.

برگشته میگه این چیه؟ میگم دفتر یادداشت و چیزای روزانه و اینا! میگه نه.... دفتر یادداشت که این طوری نیست. بعد خیلی با حوصله نشسته داره برای من توضیح میده که یادداشت روزانه باید یه تیتر مناسب داشته باشه و یک موضوع واحد رو دنبال کنه و متن داشته باشه و احتمالن نتیجه گیری به علاوه تاریخ نوشته شدن اوم مطلب! دیگه این یکی از حد تحمل خودمم رد شد و با عصبانیت برگشتم بهش میگم که کی میتونه قانون بذاره که من تو دفتر یادداشتم چی و چطور مینویسم؟ تو؟

حالا داشته باشید اینو. دیشب همین هم خونه‌ای خنگ من رفته نون همبرگری و گوشت و پنیر و این جور چیزا خریده، صبح زود پاشده واسه خودش و من و اون یکی نفری دو تا همبرگر درست کرده، فویل پیچیده، تو ظرف گذاشته، یادداشت نوشته که اینو ببرین مدرسه بخورین گشنه‌تون نشه.

یکی به من بگه با این چیکار باید کرد؟

Daily Notes

پنجشنبه جمعه هوای تهران خیلی بوی عید میداد نه؟

رسیدم غربتستان، هوا عین جهنم گرم بود. تا دو روز. از دیروز بارون گرفته و خنک شده. الان همه تو خیابون کاپشن پوشیدن با شلوارک و دمپایی!

فکر میکردم از ایران که برم دلم تنگ میشه و آماده کرده بودم خودمو برای یه دلتنگی و یه دوره افسردگی. ولی تو همون هواپیما انقدر خسته شدم که یادم رفت دلتنگ شم. تا الانم هنوز وقت نکردم.


دیشب اسکار بود. همونطور که فکر میکردم Marion Cotillard بازیگر نقش ادیت پیاف برد. حقش بود.


خونه اینترنت ندارم دوباره. تا یه ده روزی. مجبورم تو کتابخونه بشینم.


سنتوری رو دیشب دیدم. نظری ندارم. قراره اگه خوشمون نیومد نظر ندیم دیگه؟ چند تا دیالوگ خوب توش هست، و بازی خیلی بد فراهانی و کلی اهنگ از یه نفر که صداش شبیه سیاوش قمیشیه. داستان هم... خب نداره. ولی خب تلخه و به مزاق ایرانی جماعت خوش میاد. خیلی خب نظر نمیدم...

کلاسا از دوشنبه شروع شده. دارم سر هزار تا کلاس میرم ببینم از کدوم خوشم میاد (کمتر بدم میاد) برای این ترم بگیرمش.


از هر چی خوشم میاد، یا توش ریاضی داره، یا برنامه نویسی پیشرفته میخواد که بلد نیستم، یا درس به درد بخوری نیست.

آدم گاهی وقتا عاشقه، گاهی متنفر. ولی گاهی وقتا فقط بی تفاوته... اینم جمله قصار از خودم! فعلن مورد سوم در مورد کل زندگی من صدق میکنه.

Grumpy

رفتیم خرید... میگم آقا این تی شرته سایز مدیومش رو دارین میگه آره. میگم خوب اتاق پرو کجاس برم بپوشم. میگه اه! نمیشه که... تیشرت رو نمیشه امتحان کرد! میگم چرا؟ میگه قالب تنت میشه دیگه نمیشه فروخت! هیچ جای دنیا هم نمیذارن تیشرت رو بپوشی!

میریم یه مغازه دیگه. از یه طرح یکی از لباس‌ها خوشم اومده میگم آقا این آستین کوتاهش رو ندارین؟ میگه کوتاش میکنیم! جا میخورم فکر میکنم درست نشنیده... شمرده شمرده دوباره میگم ببخشید، تی شرت میخوام! آستین کوتاه (از همینی که دستمه! شلوار نه، تیشرت!) جوابی نمیده. لابد پیش خودش فکر میکنه گیر عجب آدم سمجی افتادم. خوب دارم لطف میکنم میگم برات کوتاه میکنم دیگه استینشو! حالا جالبه اصرار هم داره که لباسه اصله و از آمریکا میاد مستقیم!

رفتیم شکلات فروشی. میگیم ببخشید از اینا طعم نعناییش هم دارین؟ در حالی که راشو کج کرده و میره زیر لب قر قر میکنه. میگم ببخشید؟ یه کم بلند تر و عصبی تر میگه هیچ جای دنیا پاستیل با طعم نعنایی وجود نداره!


میریم بانک. خدا رو شکر سیستم شماره و نوبت دهی و اینا هست دیگه تو صف کسی از کول کسی بالا نمیره. یه یک ربعی میشینیم خبری نمیشه. میریم سراغ معاون بانک میگیم ببخشید مسئول این باجه نیستن؟ میگه صبح اول وقت. میگیم ببخشید، (شرمنده واقعا مصدع اوقات شریف و گرانبهاتون شدم و دارم وقتتون رو اینطوری تلف میکنم، زبونم لال) امروز کسی کار نمیکنه اینجا؟ چپ چپ نگاه میکنه انگار کارمند خاطی رو داره توبیخ میکنه میگه آخه الان چرا اومدی؟ فردا صبح اول وقت بیا! لابد ما باید جواب پس بدیم که چرا الان اومدیم نه کارمندش که کلن نیومده!

خبرهای روز هم جالبه. چند روز پیش تو یکی از همین سایت‌های خبری، خبر انهدام یک خانه فساد رو تو قزوین خوندم. یه تیم ضربتی به محل مراجعه میکنن و میبینن که از فاصله دور صدای خنده و موسیقی میاد! بعد که با حکم قضایی به لانه فساد وارد میشن میبینن سه تا پسر و سه تا دختر نشستن دارن ورق بازی میکنن. پس از انهدام این لانه، یک دست پاسور، چند حلقه سی دی و شش دستگاه موبایل کشف و ضبط شد (بندگان خدا نفری یه موبایل داشتن دیگه و یه سری سی دی).

امروزم تو اخبار بیست و سی گفت که سفارت سوییس در تهران مهمانی گرفته و تعدادی از افراد مشهور رو هم دعوت کرده. احتمالن دست اندرکاران محترم بخش خبری بیست و سی انتظار داشتن که سفارت سوییس در تهران زیارت عاشورا برگزار کنه. یکی خوبه اینا رو توجیه کنه که سفارت هر کشوری خاک خودش محسوب میشه و میتونه تو کشورش مهمونی بگیره و مهمونی هم غیر از ایران هیچ جای دیگه جرم نیست.

رفتیم مرکز خرید تندیس تو تجریش. کلن اونجا معروفه به گشت ارشادش. تو این راهروِها، یه پلیس زن، چادری، با ابروهای کمون و آرایش در کنار یه آقای پلیس دارن راه میرن و برای خودشون گپ میزنن و میخندن تا میرسن به یه مغاه کفش فروشی. آقاهه با نفرت و انزجار انگار که حال به هم زن ترین صحنه عمرش رو دیده، به ویترین اشاره میکنه و میگه نگاه کن، ببین چطوری دوباره همه این چکمه ها رو دراوردن و گذاشتن بیرون. (چه رویی واقعا. اونم تو روز روشن) خانومه هم با تاسف سر تکون میده و احتمالن به عنوان یک زن خجالت میکشه از این صحنه فجیع چیده شدن چکمه ها تو ویترین مغازه.

غر غر نمیکنما! همینطوری محض خالی نبودن عریضه. فقط برام جالبه که قبلا این بداخلاقی ها رو نمیدیدم و فکر میکردم که خوب همینه دیگه لابد. اصولا آدم عادت میکنه و بعد از یه مدت خودشم بداخلاق میشه.

Jeans

پیش از مطلب) این اولین مطلب تو این پرشین بلاگ جدیده. خیلی باحال شده، فقط حیف که هیچیش کار نمیکنه درست حسابی و فعلن قاطی پاتیه. حالا ممکنه ظاهر وبلاگ عوض نشه آخر سر ولی این تو (مدیریت کاربر) خیلی باحال شده. اینم از اولین پست.

حالا جدا از ظاهرش، هنوز چون خیلی ایراد داره خیلی جاها که کلیک میکنی پیغام خطا میده و جالبیش اینه که یه پیغام خیلی شیک عذرخواهی گذاشتن که ببخشید به خاطر این خطا ها. ولی یه چیز خیلی خوب که داره اینه که وقتی داری مطلب رو مینویسی هر چند دقیقه یک بار سیو میکنه تو پیش نویس که یه وقت یه اتفاقی افتاد همه مطلبت نره. این یکی دیگه خیلی جدیده. دستشون درد نکنه.

خود مطلب) وقتی داشتم برمیگشتم، تصمیم گرفتم یه روز پاشم برم خرید، سوغاتی بخرم مثلن برای کسایی که قراره ببینمشون. منم که نه حوصله خرید دارم نه حوصله گشتن و نه حوصله فکر کردن به اینکه چی باید خرید، و تازه تو این جریان هی چیزایی میدیم که خودم دلم میخواست، آخرش برای خودم یه سری لباس خریدم با دو تا شلوار جین. حالا خوبه عقلم رسید و جفتشون رو یه سایز بزرگتر گرفتم.

اونجا که بودم هی سایز چیزایی که میخریدم، در رابطه مستقیم با تابع سینوسی زمان بود با شروع از نقطه اوج. یعنی دو سه ماه اول که تازه جا به جا شده بودم هی این سایزه کوچیک و کوچیک تر میشد و خرید هام شده بود کمربند و کش شلوار تا زمانی که قسمت بستنی و شکلات فروشگاه دم خونمون رو پیدا کردم و دوباره سایزه داشت میومد بالا!

خلاصه، خوب شد همون جا عقلم رسید و اینا رو گرفتم، چون هیچ کدوم از لباس هایی که اون اولا خریدم اندازه ام نیستن و برام همین دو تا شلوار گشاد مونده که الان کامل فیت شدن! حالا هفته دیگه دارم برمیگردم دیار غربت و دوباره همین برنامه رو دارم انگار...

پس مطلب) داره برف میاد. فکر نکنم هرگز از دیدن و تماشای بارش برف سیر بشم.

Yes, yes, yes

چند روز دیگه، دقیقن دوشنبه صبح به وقت ایران، مراسم سالانه جایزه grammy برگزار میشه و البته mbc4 هم قراره مستقیم پخشش کنه. چیزی که مراسم امسال رو جالب کرده بحث حضور یا عدم حضور Amy Winehouse تو این مراسمه.

امی، که امسال آلبوم خیلی خوبش، یا «بازگشت به سیاهی» خیلی موفق بود، نامزد ۶ جایزه گرمی از جمله بهترین آلبوم سال شده. متن ترانه‌هاش معمولن از زندگی شخصیش الهام گرفته شده، مثلن تو تک آهنگ اول این آلبوم یا «rehab»، میخونه که میخواستن بفرستنش مرکز بازآفرینی از اعتیاد و گفته که نه نه نه!!!

البته سال گذشته سال خوبی برای امی نبود و بارها به خاطر همین اعتیادش تو دردسر افتاد. در هر حال... یکشنبه دیگه تو آمریکا مراسم گرمی برگزار میشه و چون خودش نامزد شش جایزه است و خیلی دلش میخواسته که حتما تو مراسم باشه و از طرفی هم میدونسته که به خاطر اعتیادش بهش ممکنه ویزا ندن، الان چند ماهه که بالاخره رفته rehab و تحت درمانه و داره ترک میکنه.

خلاصه چند روز پیش، شیک میکنه و با هزار سلام و صلوت از بازآفرینی میاد بیرون برای وقت مصاحبه‌اش تو سفارت آمریکا تو انگلیس برای ویزا، که بعد از چند روز اعلام کردن که به خاطر سوابقش بهش ویزا نمیدن. بیچاره اینم که خیلی دلش میخواسته حتما تو مراسم باشه، براش ترتیبی دادن که ازطریق ماهواره برنامه‌اش رو اجرا کنه و اگه جایزه‌ای برد، نطقش رو بگه.

پی نوشت: تو این بازی نهال خیلی دلم میخواد شرکت کنم ولی چون دارم همش آهنگای این خانومه رو گوش میدم هر کی رو میبینم یاد این می‌افتم و خلاصه بعدن ممکنه شرمنده شم.

پی نوشت ۲: این امریکایی‌ها هم خیلی باحالن به خدا... از طرفی برای یکی از معتبر جوایزشون یکی رو دعوت میکنن بهش جایزه بدن، بعد که طرف میره ویزا بگیره بهش نمیدن.

آپدیت: همونطور که رویا گفت، دولت آمریکا نظرش عوض شده و تصمیم گرفتن که ویزاشو بدن، ولی مدیر برنامه هاش اعلام کرده که دیگه خیلی دیره و این سفر آخرشم انجام نمیشه و احتمالن همون از طریق ماهواره برنامه اجرا خواهد کرد.

Labels:

Thursday, February 07, 2008
Aura

امروز حرف هاله دور آدم شد و منم که خوراکم این جور تست‌های روانشناسی و آدم شناسیه، تو اینترنت گشتم یه سایت پیدا کردم در مورد همین چیزا.

اصولن تو این جور موارد، از تست خودشناسی توسط درخت و میوه و سالنمای چینی و طالع بینی هندی و ماه و روز و ... تنها چیزی که آخر از همه فکر میکردم یه روزی ممکنه بهش معتقد بشم همین هاله Aura بود که خدا رو شکر این یکی هم حل شد و نشستم الان تستش رو زدم و معلوم شد که هاله من زرده با مایه‌های نیلی. تقریبن همه مشخصات آدم‌های با این جور هاله ها رو هم دارم... فقط بدیش اینه که این سایته فقط به آدم میگه هاله‌ات این رنگیه و این رنگ یعنی چی. بعد برای اینکه حالا با این هاله این رنگی چیکار باید بکنی رو حواله میده به کتاب هاله شناسی. حالا میخوام آنلاین شم برم یه کم دیگه بگردم شاید یه سایت دیگه هم بود برای فهمیدن این نکته.

چند وقت پیش هم تست Myers-Briggs رو زدم و اتفاقن اونم چیز خوبی بود ولی اون یکی جنبه علمی و روانشناختی داشت.

پی نوشت : اینجا نوشته اونایی که هاله شون زرده شخصیت‌های بچگانه دارن! بازیگوش‌هایی هستن که میخوان همیشه بخندن و بقیه رو بخندونن. از زندگی لذت میبرن و جدیش نمیگیرن! بعد نوشته که از کار کردن خوششون نمیاد مگر اینکه ازش واقعا لذت ببرن! در ضمن سگ‌ها از زرد‌ها خوششون میاد و به بهترین دوستشون تبدیل میشن... از اینکه بقیه بهشون بگن چیکار کنن خوششون نمیاد و البته بی نظم هم هستن.

پی نوشت۲: اینم یه سایت دیگه برای اینکه چطور هاله رو ببینیم، صفحه‌های بعد هر رنگ رو با مشخصات شخصی و مشاغلی که باید بگیرن و این جور چیزا نوشته.

پی نوشت ۳: اول که این صفحه رو باز کردم به قصو نوشتن چیز دیگه ای بود... وسطاش این تسته پیش اومد و خوشم اومد.

پی نوشت۴: هاله‌هاتون رو ببینید چه رنگی‌اند و کامنت بذارین که چقدر درست یا غلط بوده. بحث کنیم. تازه میشه بعدش حرف زد سر اینکه حس میکنید جایی که باید باشید هستید یا نه.

Labels: