Tuesday, January 30, 2007
Let's Celebrate

دسته‌های عزاداری رو دیدید؟ دیدید بعضیا با چه شوقی میرن دسته ببینن. بچه‌های کوچیک رو دیدید که دسته دسته جمع میشن، میگن و میخندن و میدون و بازی میکنن. بعد هم تو سرشون میزنن و داد و فریاد میکنن به اسم امام حسین؟ سازهای کوبه‌ای رو دیدید که جزیی جدای نشدنی از این مراسم شدند؟ نوازنده اون سازها رو دیدید که با چه عشقی ریتم میگیره؟

برپا کنند‌گان هیئت‌های مذهبی هم این چند روز همش در تب و تابند. زمان بندی و گردوندن مراسم و سیر کردن شکم‌ها و مداح و بلند گو و هماهنگی و این چیزها همه مدیریت میخواد. یک راهپیمایی و حضور و دیدار، و شرکت در یک مراسم دسته جمعی، همه چیزهاییه که مردم رو به این برنامه‌ها میکشونه، یک احساس دیده شدن، احساس شنیده شدن، فریاد زدن و بودن.

تمام این برنامه‌ها از عقده‌های فروخورده و سرکوب‌ شده‌ای میاد که جای دیگه اجازه سرکشیدن ندارن. طبال، بدون اینکه بدونه تمام خلا موسیقیاییش رو در ریتم طبلش میریزه. مردم، شادی بودن در یک حرکت دسته جمعی مجاز رو تجربه میکنن، جایی که هیچ کس حق و جرات تعرض بهشون رو نداره. اونم در جامعه‌ای که هر همصدایی مساوی براندازیه. عقده و انرژی فروخوده حرکت و ریتم و رقص، تو مراسم سینه زنی و بر سر زنی ترجمه میشه. تمام افسردگی‌ها و شکست‌ها و بدبختی‌ها، تبدیل به خود ویرانگری‌ای میشه، یک حس مازوخیستی که میخواد انتقام تمام بدبختی‌هاش رو از خودش بگیره. به ریتم و تند و آهسته شدن نوحه‌ها دقت کردید؟ اول آهسته بعد کم کم سریع تر تا رسیدن به یک نقطه اوج. آشنا نیست؟

وقتی تمام حرکت‌های طبیعی و نرمال، و تمام امیال و حقوق مسلم آدمی، غیر مجاز و مشمول ساماندهی طبقه بندی میشه، نتیجه‌اش میشه مردمی که عزاداری میشه مراسم ملی‌اش، و گریه و غمش میشه ارزش. افسردگی روز به روز بینشون بیشتر میشه و آمار خودکشی به حدی بالا میره که رسمن میشه دومین عامل مرگشون. اشتباه نشه، این‌ها به خاطر بی برنامه‌گی و ندونم کاری نیست، حاصل سال‌ها برنامه ریزی و فرهنگ‌سازیه.

پی نوشت: یک آمار نصفه و نیمه از افسردگی بین مثلن نخبگان جامعه: ۶۰ درصد از دانشجویان افسرده هستند. (+)

پی نوشت۲: روانشناسان و متخصصان ما کجان؟ کورند؟ چرا چیزی نمیگن؟ مشکل اینجاست که همه چیز ما عقیدتیه، هر حرفی زده بشه، توهین به خدا و پیامبر و ائمه تعبیر و راه برای هر انتقادی بسته میشه.

بعد از تحریر: در همین رابطه. لینک‌ها همه از بالاترین.

اپیدمی حماقت...

مداحی؛ از سینه زنی تا سیاستگری

جملگیتان بر نماز باطلید!

عزاداری به مثابه تفریح

Labels:

Saturday, January 27, 2007
Fast Food
دلم یه چیز جدید میخواد. نه چیز جدید، که لزومن قبلن امتحان نکرده باشم. نه، یه چیز نو کافیه. رفتم کتاب خریدم. یکیش همون کتاب «گردن زنی» که قبلن وصفش رفت. فروشنده وقتی ازش پرسیدیم این کتاب رو داره یا نه کلی بهمون خندید. ولی بعد که دید واقعن دارن و ما هم راستی راستی خریدیم دیگه چیزی نگفت. هنوز نخوندمش، چون دارم «مترجم بیماری‌ها» (+) رو میخونم. پولیتزر گرفته.

من امسال از نمایشگاه، کتاب نخریده بودم، مثل خیلی از کارهای دیگه‌ای که قبلن نکرده بودم، اما یکی یکی دارم برمیگردم سراغشون. مطالعه خونم اومده بود پایین. ترک عادت شده بود. اما انگار بر خلاف چیزی که میگن موجب مرض نشد. انگار کتاب خونی از سرم افتاده. به متن‌های کوتاه و سریع اینترنتی عادت کردم دیگه. نمیتونم چند ساعت ولو شم رو تخت کتاب بخونم. مثل همون موقع‌ها که به سریال‌های تلویزیونی عادت کرده بودم و دیگه تحمل دو ساعت فیلم دیدن سخت شده بود.

تو سریال چون شخصیت‌ها رو هم میشناسی، دیگه ذهنت خیلی به کار گرفته نمیشه. تا ماجرا شروع بشه و داستان به اوج برسه و نتیجه گیری بشه، فوقش میشه چهل دقیقه. بعد تموم میشه و میری پی کارت. ولی فیلم رو باید بشینی، دقت کنی، بشناسی، بفهمی، دنبال کنی، دو سه ساعت که درگیرت کرد، بعد پا شی. تازه اگه فیلم خوب بخوای ببینی که چند ساعت بعد، یا چند روز بعد هم تو فکرشی.

داشتم بازی میکردم، گفتم بیام ببینم تو وب چه خبره. خبری نیست، شاد و شنگول بودم، اومدم آپ کنم دپرس شدم. نمیدونم چرا. تو این هیر و ویر، یه بار اشتباهی Back رو زدم و نوشته هام پاک شد، یه بار دیگه هم اشتباهی صفحه بسته شد، بیشتر لجم گرفت. هر دو دفعه هم چیز خاصی ننوشته بودم که پاک شه، خودش ضایع شد فقط. این آپدیت کردن هم انگار از اولش اشتباه بود، فقط حالم رو بدتر کرد. امیدوارم این یکی تبدیل به عادت نشه.

Labels: ,

Tuesday, January 23, 2007
Feng Shui
اولین بار که کلمه «فنگ شویی» به گوشم خورد، فکر کردم یه کلمه فارسیه. یعنی مثلن شستن یه چیزی. فنگ هم نفهمیدم چیه! ولی خب، ایده جالبی به نظر میرسید، خالی کردن اطراف‌مون از آت اشغال‌ها و هر چیزی که به آدم انرژی منفی میده. «...يکی از مهمترين توصيه های فنگ شويی بيرون کردن انباشتگی ها از محل کار و زندگی مان است. به اطراف خود دقت کنيد و ببينيد چقدر چيزهای غير ضروری داريد...»
امروز فهمیدم که فنگ شویی یه کلمه چینیه، به معنی «باد و آب». یعنی اون شویی، میشه آب! که همچین بی ارتباط هم نیست با شستن!

تعریف دقیق این فن باستانی چینی که فانگ شویای باید تلفظ بشه، تو ویکی پدیا هست. فانگ شوای، یک فن باستانی چینی برای قرار دادن و مرتب کردن اشیا و مدیریت فضا، برای رسیدن به یک هارمونی و هماهنگی بین انسان و محیطه. در حقیقت این فن، چیزی بیش از یک روش دکوراسیون به آدم یاد میده. و یک تجربه فلسفی، عرفانی، ریاضی ( نه تو رو خدا)، هنری و ماوراییه. با انرژی‌های مثبت و منفی سر و کار داره و اینکه هر شی میتونه چقدر انرژی مثبت و چه چیزهایی چقدر انرژی منفی به آدم میرسونند.
فانگ شویای رو به صورت آب و باد ترجمه کرده اند. اینها دو منبع «کی (Qi)» هستند! از اونجایی که زندگی در هوا و آب جریان داره، میگویند «کی» انرژی حیاته که بین دو محیط در جریانه. هدف فانگ شوای شیوه‌هایی برای قرار دادن و پیدا کردن مکان مناسب خونه، دارایی‌ها، زمین و چشم اندازه برای هنگاهنگی هر چه بیشتر با جریان انرژی «کی».
هنوز خیلی نمیدونم درباره‌اش ولی همین‌ها هم به نظر جالب میاد، مخصوصن چند مقاله و وبلاگ فارسی که دیدم، بیشتر تشویقم کرد که در این رابطه تحقیق کنم. یکی که این مقاله سلامت نیوزه درباره «توصیه‌های کوتاه و جذاب فنگ شویی درباره خواب راحت». این هم چند تا وبلاگ در این رابطه (+ و + و +). اینهم یک گروه تو یاهو. کتاب‌هایی هم درباره فنگ شویی به فارسی ترجمه و چاپ شده. اینم لیست کتاب‌ها. مقاله ویکی پدیا هم که دیگه کامل ترین مرجعه.

البته این فنگ شویی (که فعلن خیلی درباره‌اش نمیدونم) فکر میکنم چیزی خیلی بیشتر از طراحی دکوراسیون داخلی باشه که این وبلاگ‌ها بهش گیر داده‌اند. یه تجربه روحی و جسمی. که همونقدر که مادیه، معنوی و ذهنی و درونی هم هست. البته نمیدونم. حدس میزنم. اینم چند تا نکته از فنگ شویی...
...فنگ شويی به ما ياد می دهد تا ارزش هرچيزی که داريم را درک کنيم. جمع کردن چيزهای بدرد نخور در اطراف ما باعث می شود تا عادت کنيم کم کم افراد بدرنخور، روابط آزاردهنده، دوستان مزاحم و شرکای ناسازگار را در زندگی بدور خودماتن جمع کنيم. سنت پسنديده خانه تکانی برای ما ايرانی ها ياد آور همين است که ياد بگيريم آشغال جمع نکنيم...
...هرگونه بي‌نظمي و درهم‌برهمي يا نگهداري انبوهي از اشياي غيرلازم و مواد زايد مانع جريان نرم و هموار و آزادانه‌ی انرژي پيرامون فضا شده و در زندگي ساكنان آن مكان اغتشاش و گرفتگي ايجاد مي‌كند... (این منم!)
...فضاي ذهن و محيط اطراف ما محدود است و نبايد آن را با زباله پر كنيم ...
پی نوشت: البته انگار رسم خونه تکونی ایرانی‌ها هم همینه. منتها، خب مثل خیلی از رسوم دیگه فلسفه‌اش فراموش شده و فقط کار فیزیکی و دردسرش مونده. در واقع وقتی درست فکر میکنیم میبینیم خیلی از این کارها رو خودمون میکنیم، بدون اینکه نه این فن رو بلد باشیم یا اسم فنگ شویی به گوشمون خورده باشه! مثلن من بیچاره، پارسال زمستون میخواستم فنگ اتاقم رو بشورم! دیوارشو رنگ کنم و یه سری آت آشغال‌ها رو بریزم دور. منتها فکر کردم من که حداکثر میخوام سه چهار ماه دیگه اینجا باشم. نمی‌ارزه. حالام همینطور. اصلن بدی زندگی الان من اینه که رو هوام.

Labels:

Monday, January 22, 2007
Stay

ای بابا... چرا اینطوری شده اخه؟ چرا اینقدر زود دیر میشه. تا به خودم بجنبم ساعت ۲ ۳ صبحه، اونقدر دیر که خواب شبونه از سرم پریده. همونقدر دیر که فقط وقت هست برای یه آپدیت زورکی، در اوج دلخوری از فیلم ندیدن، و بی حوصلگی از انجام مراسم قبل از خواب، و بی حوصلگی از خوابیدن، برای شروع نکردن یه روز دیگه.
از کی اینطوری شد؟ نمیدونم، از همون زمان که همه روزهام مثل یک روز شد، پیوسته و پشت سر هم، بدون عوض شدن روز و ساعت و تاریخ، فقط با یک نشانه، از تاریک و روشن شدن هوا، که در اتاق خواب قبر گونه‌ام هم چندان به چشم نمیاد. چرا اینطور شد؟ چرا اینقدر سریع تر؟ نمیدونم. در چشم بهم زدنی دیروز، همون هفته پیش و هفته پیش، ماهی پیش شد. باور نمیکنم یه ترم دیگه گذشته و دوستان امتحان داشتن و دادن و در حال نمره گرفتنند. قابل باور نیست، چندین ماه گذشته از روزی که من در به در به دنبال یک نمره بودم و فکر میکردم این دوران هیچ وقت قرار نیست تموم بشه. که شد. و خیلی هم ازش گذشته. مثل یک عمر. انگار سال‌ها پیش بود.
از سرعتش میترسم، نمیخوام اینطور بگذره، نه اینقدر سریع. همینه شبها نمیخوابم، ساعت ۳.۵ شد. ساعت چهار هم بیدارم. نمیخوام روز دیگه‌ای رو شروع کنم. کاش همیشه شب میموند. همینطور ساکت و خلوت و آروم. کاش همه همیشه خواب بودن. کاش همیشه سرعت زمان، مثل آرامش شب، آروم و یواش بود. کاش هیچ وقت صبح نمیشد.
Friday, January 19, 2007
Lost

تقریبن هر روز از کنارش رد میشیم، ولی اینقدر بی سر و صدا و آروم آروم از دستش دادیم که نهفمیدیم چطور اینطوری خیلی ساده و سریع از زندگیمون پاک شد. شهربازی تهران رو میگم. همون که سر چهار راه اوین بود، چهارراه هم که دیگه نیست، خیلی وقته.
ولی شهربازی هنوز بود، با همون دستگاه‌هایی که وقتی از اتوبان چمران رد میشدی میدیدیشون. تابستونا هم غیر از ترافیک وحشتناک اتوبان، با سر و صدای جیغ مردم میفهمیدی که هنوز شهربازی سر جاشه. همه اینا یادت میاورد بچگی‌ها رو که چقدر ذوق و شوق داشتی که یه روز بری شهربازی. حتا اون موقع هم که میگفتن خیلی جواد شده و شلوغه و محیطش بده و اینا، بازم یه چیزی ته وجودت مونده بود که بکشونتت اونجا. کلبه بازی و سرزمین عجایب و چیزای دیگه هم که بعد ساخته شدن، فقط برات یادآوری ای بودند از خاطره محو همون شهربازی دوران کودکی، و اون گوریل انگوری مسخره‌اش که هیچ وقت سوار نشدی و کشتی صبا و رنجر (که چند سال طول کشید تا جرات کنی سوار شی، و بعد یهو سه بار پشت سر هم سوار شدی و کیف کردی!). هیجانی که ما تو شهربازی تهران تجربه میکردیم، با تمام شهربازی‌های دیگه فرق میکرد، ماها تو شهربازی تهران برای جونمون جیغ میزدیم. (چند تا از دستگاه‌ها چندین بار افتادن و خیلی‌ها تو شهربازی تهران مردند).
اینقدر به دیدن همیشگیش عادت کرده بودی که وقتی خوندی قراره تعطیل شه باور نکردی. باید میدیدی جای خالیشو، توی این همه جای خالی که داری تجربه میکنی، تا باورت بشه که اون شهربازی (لونا پارک)‌ دوران کودکیت دیگه نیست.
از نوستالوژی های شبهای جمعه خوشم نمیاد. ولی امشب که دیدم نیست، یهو یاد همه اون روزا و شبایی افتادم که رفته بودم شهربازی، یاد هیجانش، یاد خوشحالی‌هاش و یاد گم شدنم‌هام. یاد اینکه یه زمانی بزرگترین آرزوم این بود که ببرنم شهر بازی. و مخصوصن یاد آخرین باری که رفتم.
انتظار بی جاییه نگه داشتن همه چیزهای قدیمی به شکل سابق. ولی خب، حس از دست دادن هم چیز خوشایندی نیست، حتا اگه بهت بگن بزرگترین شهربازی خاور میانه، اصلن حتا بزرگترین شهر بازی کل دنیا دو سال دیگه در تهران افتتاح میشه. (+)
پی نوشت: جای این شهربازی جدید هم خیلی جالبه ها! شهر آفتاب، دو ساعت فاصله از تهران، کنار بهشت زهرا.

Labels:

Monday, January 15, 2007
It's a Wondeful Life
زندگی شگفت انگیز) دیشب نشستم فیلم It's a Wonderful Life رو دیدم. مال دهه چهله. دقیقن یادم نیست چه سالی. حوصله هم ندارم برم از imdb اطلاعاتشو دربیارم. فقط میدونم مال سالهای بعد از جنگ جهانی دومه. شنیده بودم یکی از بهترین و به یاد موندنی ترین فیلمای تاریخه. گفتم ببینمش یه کم سرحال بیام.
«... خطر لوث شدن...»
ماجرا از این قراره که George Bailey نامی، تو یه شهر کوچیک به دنیا میاد و بزرگ میشه. از بچگی ارزو داشته که اون شهر کوچیک که هیچ دوستش نداره رو ترک کنه و بره دنیا رو ببینه. بدبخت فلک زده هم همیشه خدا یا کتاب جهانگردی دستشه یا بروشورهای تبلیغاتی تورهای دور دنیا. هر دفعه هم که جور میشه یه بلایی سرش نازل میشه که نمیتونه بره. جالبیش اینه که تمام دوستای دوران کودکی هر کدوم یه جای دنیا پراکنده میشن. یکی میره نیویورک، یکی میره اروپا، حتا برادر کوچیکش هم که جورج همه آرزوهاش رو فدای اون کرده بود اون جا بند نمیشه و میره جنگ و قهرمان ملی میشه. اصلن جورج تمام زندگیش رو وقف کمک به آدمای دیگه میکنه (اونم ناخواسته، این وجدان لعنتیش قبول نمیکنه وگرنه هیچ کدوم از این کارا رو با اشتیاق نمیکنه که!) در هر حال... اوضاع طوریه که تمام اون شهر کوچیک به نوعی مدیونش میشن.
بدبخت آخرش ازدواج میکنه و بعد هم که میاد ماه عسل با زنش بره (بنده خدا اصلن نمیخواست ازدواج کنه گیر کنه تو همون شهر، در هر حال) دوباره یه مصیبت دیگه پیش میاد و پول خرج سفرش رو مجبور میشه برای نجات دادن شرکت پدریش خرج کنه. خلاصه... موندگار میشه و چهار تام بچه به دنیا میاره و البته واضحه که خوشحال نیست ولی زندگی‌اش رو ادامه میده. تا اینکه یه پول کلون این وسط گم میشه و می‌افته به خطر ورشکستگی و سرشکستگی و زندان. بعد میره خونه و با زنش و بچه‌ها پرخاش میکنه که من چرا به اینجا رسیدم. من غلط کردم، این بچه‌ها از کجا اومدن و بعد هم میره بالای پل که خودش رو پرت کنه پایین.
اینجا دیگه اوج حماقته! یه فرشته میافته پایین که مثلن به این کمک کنه و بهش میگه که چه آرزویی داری؟ اونم میگه ای کاش هرگز متولد نشده بودم. اونم آرزوشو برآورده میکنه. منتها با این فرق که جرج همون جرجه، فقط دنیا طوریه که انگار اون هرگز نبوده. فکر کنم دیگه لازم به گفتن نباشه که دنیا خیلی جای بدیه بدون جورج، زنشم که یه پیر دختره که تو خیابون ازش فرار میکنه و مادرشم که نمیشناستش و برادر کوچیکشم تو بچگی مرده چون جورج نبوده که نجاتش بده و این حرفا. خلاصه آخرشم مثلن متنبه میشه و میگه من زندگیمو میخوام و فرشته هم بهش برمیگردونه. بعد هم خوشحال و خندان برمیگرده خونه و زن و بچه‌اش رو بغل میکنه و مشکل مالی هم معجزه آسا حل میشه و تمام!
«...پایان خطر لوث شدن...»
واقعن که عجب زندگی شگفت انگیری. انقدر که درست بعد از دیدن فیلم به تمام پوچی و بیهودگی و مسخرگیش بیش از پیش پی بردم و میخواستم همون جا خودکشی کنم! کل پیام فیلم اینه که هر کی خریت کنه و زندگیشو وقف مردم کنه و آدم خوبی باشه و به ندای وجدانش گوش کنه، آخر عاقبتش اینه که زندگیش میشه گورستان رویاهاش، و باید به چیزی که داره قانع شه (هر چقدر هم که در بچگی ازش متنفر بوده)
متاسفانه انگار حقیقت همینه، ولی خب انتظار داشتم یه فیلم امیدوار کننده درباره زیبایی های زندگی ببینم. هر چند، فیلم مال دهه چهل و امریکای بعد از جنگ جهانیه، و خواسته امید رو برای مردم جنگ زده(!) تداعی کنه و بگه به هم کمک کنین تو این شرایط سخت، چون همینم خیلی خوبه!
تازه این در شرایطیه که آدم مثل جورج آدم فوق العاده خوبی باشه که دنیا بدون اون واقعن یه جای مزخرف بشه. من که فکر نکنم غیر از تمام گندی که به دنیا زدم کار دیگه ای کرده باشم (آهان، یه کار خیر کردم که جای یه نفر رو تو شریف اشغال کردم و نذاشتم یه نفر مثل من بدبخت شه، امیدوارم قدرم رو بدونه).
خلاصه اومدم شاد شم، بدتر نا‌امید شدم. البته یه سری پیام هم گرفتم که به قول مهدیه بچه مثبت بودن هم خوب نیست.
امید) نا امید بودم از اول. نبوی تو روزنوشتش تو سایت روزآنلاین درباره بلاگرها نوشته : «...جز اینکه یک مشت بچه لوس ننر که اسم خودشان را بلد نیستند بنویسند و از صبح تا شب در مورد اینکه کی توالت رفتند و چه لباسی خریدند، ذرت پرتاب می کنند، در اینترنت جمع شوند و برای نجات وطن یواشکی و با نام مستعار کلیک کنند که نام خلیج فارس، خلیج عربی نشود و مشت محکمی به دهان نشنال جئوگرافی بخورد، چه غلطی می کنیم؟ ...»
بدبختی مام همینه دیگه. کسانی هم که مثلن روشنفکرند و دگر اندیش و مبارز، تفکرشون مال زمان جنگ جهانیه. دیگه ما چی از کشور و تمدن و فرهنگ برامون مونده که بخوایم سر همینم با هم دیگه دربیافتیم. ما که هم بچگیمون سوخت، هم جوونیمون، هم احتمالن با این وضع فعلی بقیه زندگیمون داره به ... میره. نبوی خان، شمام خوشحال باش و از هوای آزاد نفس بکش و هر چقدر دوست داری عربده بزن. ما دیگه نفسمونم درنمیاد.
در همین رابطه + و + را بخوانید.

واقعن که چه زندگی شکفت انگیزی.
پی نوشت:‌الان نگاه کردم دیدم این فیلمه مال سال ۱۹۴۶ ه.

Labels: , ,

Sunday, January 14, 2007
ٰVow
سرسام) این اینترنت مثلن پرسرعت، که یا قطعه، یا سرعتش اینقدر سرسام آوره که آدم غلط کار میشه از باز کردن صفحه. دانلود که دیگه هیچی. البته همیشه اینطور نیست، ولی خب، گاهی که اینطوری میشه تلافی همه اون مدونا و South Park و آهنگ دانلود کردنا رو درمیاره حسابی. الان هم که آمار گرفتم دیدم با سرعت سرسام آوره ۴ بایت بر ثانیه داره داده‌ها رد و بدل میشه. یعنی عملن مسنجر هم تعطیل.
بدبختی اینجاست که سرعت اینترنت که میاد پایین نمیدونم چرا کامپیوتر هنگ میکنه. مثلن همین الان کلی نوشته بودم یهو همه صفحه‌های مرورگر رو بست رفت پی کارش. (الان سرعت اینترنت شد ۳۰۰ بایت بر ثانیه، یهو کلی pm بهم رسید! باز فلکه‌اش بسته شد! انگار اینا هم تو لوله گیر کرده بودن یهو ریختن بیرون) مصیبت ما اینه که تو این منطقه همین یه شرکت داره خدمات (!) میده و مجبوریم به استفاده. استفاده مون از تکنولوژی مثلن به روز هم همینطوره. قطره چکونی.
موسیقی) امشب داشتم اهنگای Lara Fabian رو گوش میکردم. از بین تمام آهنگ‌های فوق العاده‌اش، عاشق آهنگ Tout ام. یکی از اون آهنگ‌هاس که آدم وقتی گوش میده توش غرق میشه. مخصوصن نقطه‌های اوج اهنگ، وقتی صدای لارا اوج میگیره، از اون لحظه‌هاست که اون موهای ریز پشت گردنت سیخ میشن. میدونین که چی میگم.
به نظر من، صدای لارا چیز فوق‌العاده‌ای مثل مثلن سلین دیون یا سارا برایتمن نیست. بلکه تکنیک فوق‌العاده قویش در خوانندگیه که ترانه‌هاش رو اینطور عمیق و زیبا میکنه. در قسمت‌هایی واقعن حس میکنم که از صداش گرما بیرون میزنه، مثل یه موج گرما، آدم رو در بر میگیره و هیچ چیز دیگه‌ای رو حس نمیکنی غیر از موسیقی.


فقط بدیش اینه که بعد از گوش کردن به آهنگاش افسرده میشم. (هر چند تعجب هم نداره، یکی از آهنگاش به اسم The Broken Vow (یا عهد شکسته) به انتخاب خیلی‌ها یکی از گریه آور ترین آهنگ‌هاست - نسخه زنونه‌اش همین مال لاراست، نسخه مردونه‌اش رو هم Josh Groban خونده. اگه عشقتون بهتون خیانت کرد بشینین گوش کنین گریه کنین!!!) کلیپ آهنگ Tout رو هم از اینجا (یوتیوب و دیلی موشن) ببینید.
شب) باز دیر شد، این مدت هر چقدر تصمیم گرفتم شب زود بخوابم نشده. از ساعت یازده تصمیم میگیرم که بگیرم بخوابم، منتها تا یه چتی بکنیم، یه وبلاگی آپ کنیم، یه فیلمی ببینیم ساعت میشه ۳ و ۴ صبح. چند وقت پیش، که کل روز خواب بودم، ساعت ۶ بعد از ظهر بیدار شدم، غذامو خوردم، درسمو خوندم، رفتم ورزشمو کردم، اومدم رفتم حموم، تر و تمیز اومدم بیرون دیدم ساعت دوازده شبه!!! گفتم ای بابا، من تازه روزم شروع شده چرا اینطوری شد؟ (حال میکنینا هی آبروی خودم و میبرم، بهانه میدم دستتون از زندگیتون لذت ببرینا!)
وبلاگ) نشسته بودم حرص میخوردم که ندا آمد و گفت آپدیت کن. گفتم دلم میخواد، ولی نه حوصله دارم، نه انگیزه، نه مطلب نه هیچی. گفت خوب حالا بنویس، یه چیزی ازش درمیاد. گفتم اخه نمیاد. خلاصه اینجاها بود که ارتباط قطع شد (وصفش در بالا رفت) و نشستم به نوشتن. الان یهو دیدم دارم هی مینویسم و مینویسم و میاد. لامصب بندم نمیاد. خلاصه بقیه‌اش رو خیلی خونسرد پاک کردم، تا همینجا رو داشته باشید، بقیه‌اش باشه برای بعد. مثل این باغ مظفری‌ها «بعدن»

Tuesday, January 09, 2007
Volver

بازگشت) نگاه میکنم. فقط نگاه میکنم. به همه جا نگاه میکنم. مثل کسی که ذهنش را خالی کرده باشی، بعد ولش کنی وسط یه خیابون. فقط نگاه میکنم. تمام چیزهایی که میدونستم و نمیدونستم رو فراموش کرده ام. برگشته‌ام به چندین سال پیش. مثل system restore تو ویندوز.
اطرافم چیزی نمیبینم از این همه تغییر عجیب چهار پنج سال. هر روز هم که میگذره بیشتر برمیگردم به عقب. برمیگردم و نگاه میکنم. به خودم. به آدمایی که میشناسم. به آدمایی که نمیشناسم. برمیگردم... به همون موقع‌ها که زمان شکل گیری ایده‌های بزرگ بود. اون زمان که هنوز دست و پام بسته نشده بود. اون موقع که هنوز فکر نمیکردم خیلی دیر شده. اون زمان، که رویاها تازه در حال شکل گیری بودن. همون موقع، عصر ساده و تازه معصومیت.
رفرش) انگار باید یه سری چیزای بد و مزخرف رو پاک کنم. یه سری اخلاق گند* که پیدا کردم و قبلن نداشتم. یه سری خاطره بد. یه سری ترس‌ها و محدودیت‌های جدید. یه سری چیزا که دوستشون ندارم. یه سری اخلاق گند هم همیشه داشتم که تازه فهمیدم. یه تغییر کلی، یه انقلاب درونی و بیرونی. بهترین موقع‌هم حالاست. فقط یه نیرو محرک میخوام، و یه اراده قوی. اینا رو میذارم کنار این کوله از تجربه.
صدای خودم) فکر کنم مهمترین کسی که باید به این صدا گوش کنه خودمم. این ملودی‌ای که شروع کردم رو یه جوری باید تموم کنم. نباید بذارم دیگه رویاها و آرزو‌هام تبدیل به آت اشغال های بازیافتی از اینطرف و اونطرف بشه. تنها موندم، همین‌جا هم احساس خونه بودم نمیکنم. خیلی زور زدم چیزی که تو ذهنمه بگم. شما که دیگه بهتر میدونین... ( اینا من نیستما... اینه: Beyonce - Listen)

Listen

To the song here in my heart

A melody I start but can't complete

ListenTo the sound from deep within

It's only beginning to find release

Oh, the time has come For my dreams to be heard

They will not be pushed aside and turned

Into your own, all 'cause you won't listen

Listen

I am alone at a crossroads

I'm not at home in my own home

And I've tried and tried To say what's on my mind

You should have known

Oh, now I'm done believing you

You don't know what I'm feeling

I'm more than what you made of me

I've followed the voice you gave to me

But now I've gotta find my own


*مثلن مدتیه که اینو فهمیدم، ولی هیچ کاریش نمیتونم بکنم. حسادت رو میگم. من حسودم. تا سر حد مرگ. در حال ترکیدن هم که باشم نمیتونم از حسادت دست بردارم. احمقانه است. ولی لزومن هم این حسادت متوجه آدمهای حسابی و موفق و پولدار و چیزای دیگه نمیشه. نه. یه بار یادمه به گدایی که داشت توی سطل آشغال دنبال چیزی میگشت حسودیم شد!!!
دیگه عمق فاجعه رو بگیرید! از این اخلاق‌های گند زیاد دارم. کاش یه راه درمان بی درد و خونریزی پیدا میشد برای بیمارانی مثل من.

Saturday, January 06, 2007
Gnostic Turpitude

در بخش ششم از کتاب لولیتا خوانی در تهران میخوانیم: «... کتاب دعوت به مراسم گردن زنی اثر ناباکوف، درباره مردی است به نام سینسیناتوس سی. شهروندی از یک کشور بی نام و نشان. که به جرم «فساد عرفانی» به اعدام محکوم شده. تنها حق زندانی اینست که از روز اعدام خود با خبر باشد، که زندانبانان همین را هم از وی دریغ میکنند. هر چه در داستان جلوتر میرویم به حقیقت دنیای مصنوعی اطراف زندانی بیشتر پی میبریم. ماهی که در پنجره هر شب میدرخشد مصنوعی است، مثل عنکبوتی که گوشه اتاق است. قاضی و وکیل و زندانبان همه یک نفرند. جلاد نیز ابتدا به عنوان یک زندانی دیگر به او معرفی میشود. در این دنیای ساخته شده، تنها دریچه زندانی به بیرون خاطرات روزانه اش در زندان است... دنیایی که ناباکوف برای ما در کتاب دعوت به مراسم گردن زنی میسازد نه شکنجه و درد جسمانی زندگی در یک حکومت دیکتاتوری، که کیفیت کابوس‌ وار زندگی در این جو ترسناک است.... ابزار مبارزه سینسیناتوس سی. غرایزش است و نوشتنش راهی است برای فرارش از این دنیا... این کتاب از دیدگاه قربانی نوشته شده، کسی که در نهایت ماهیت قلابی احمقانه دشمنانش را درمیابد و کسی است که برای زنده ماندن باید عقب نشینی کند.
آنها ... هم تراژدی و هم مسخرگی ستمی را که تحت آن زندگی کرده‌اند را درک کرده‌اند. ما برای بقا مجبور بودیم که به مسخرگی و شوخی با بدبختیمان متوسل شویم... همین است دلیل آنکه هنر و ادبیات در زندگیمان چنان ضروری شده‌اند. اینها دیگر نه چیزهای تجملی، که چیزهایی لازم در زندگیمان اند. چیزی که ناباکوف میگوید، شالوده زندگی در یک جامعه دیکتاتوری است. جایی که کاملن در یک دنیای خیالی پر از دروغ تنهایی. جایی که دیگر نمیتوانی تفاوت ناجی با جلاد را بفهمی.»
این تیکه رو دیشب خوندم، تو اون وانفسای دم صبحی بد جوری چسبید. بی خواب بودم، بدتر شدم. امشب میخواستم زود بخوابم، در گیر و دار کلنجار با نوشتن و ترجمه این تیکه، و فرستادن یا نفرستادنش باز دیر شد، باز بی‌خواب شدم.
پی نوشت: خیلی زشته که آدم بعد از این همه سال تازه Nightwish رو کشف کنه؟ آهنگ « Passion and the Opera» یه جورایی از اپرای فلوت سحر آمیز موتزارت استفاده کرده. به خصوص اون قسمت تک خوانی ملکه. راستی قابل توجه دخترای علاقمند به خوانندگی، Nightwish خواننده اصلیشو اخراج کرده، دنبال یه خواننده جدید میگرده و تا ۱۵ ژانویه نمونه کارها رو برای بررسی قبول میکنه! به اینجا مراجعه کنید.

Labels:

Wednesday, January 03, 2007
Long Live the Queen
فکر کنم اگه چیزی به اسم ارگاسم روحی وجود داشته باشه، آدم اینو تو کنسرت مدونا تجربه میکنه. کنسرت مدونا، به خصوص این تور جهانی اخیرش «اعترافات در پیست رقص (Confessions on a Dance Floor)» چیزیه که راحت میشه ازش معیاری درست کرد برای مفید بودن زندگی یا نبودنش. اگه نبینید، زندگیتون بر فنا! کلش.
میدونستم این تور جهانی مدونا چیز فوق‌العاده ای شده. اما نمیدونستم چقدر، تا اینکه بالاخره دیدمش. مدونا تورش رو در لوس آنجلس شروع کرد و تا آخرین روز که در ۲۱ سپتامبر در توکیو برگزار شد، نزدیک یک و نیم میلیون نفر به دیدن اجراهاش رفتند، و حدود دویست و شصت میلیون دلار بلیت فروخته شد. فیلم اجرای لندن، که قراره بعدن به صورت دی وی دی به بازار عرضه بشه در ماه نوامبر از شبکه NBC آمریکا پخش شد. البته چند تا از آهنگ‌ها به علاوه به صلیب کشیده شدن مدونا هم در این نسخه تلویزیونی نبود. البته به دلیل تلویزیونی بودن این فیلم، این نسخه خیلی پاستوریزه از آب درومده و سانسور زیاد داره (!) و البته این همونیه که من دارم و دیدم.
اول اجرای برنامه مدونا با یه لحن مرموز میگه «... میخوام برات داستان بگم، زندگیتو فراموش کن، همه مشکلاتو فراموش کن، حکومت، دولت، پول، ... با من بیا، بیا...» و البته چه شروعی برای تور این آلبوم غیر از این تصور میشد که مدونا از وسط یه توپ دیسکو بیرون بیاد؟



بیشتر آهنگ‌های آلبوم «اعترافات» اجرا میشه، غیر از یه سری آهنگ معروف دیگه، مثل «پرتو نور (Ray of Light)»، «ایسلای زیبا‌(La Isla Bonita)»، «موسیقی (Music)» و چیزهای دیگه که البته برای هماهنگی با سبک این آلبوم اخیر دوباره میکس

شده‌اند.


طراحی صحنه و ترکیب سن‌های مختلف اجرا فوق‌العاده است. به علاوه تمام وسایل و اکسسوار صحنه که توسط رقاصان و مدونا استفاده میشن. همه به جا، خلاصه، مختصر و مفید. طراحی لباس‌ها هم که تعریف نداره. کاملن متناسب تکه‌های مختلف نمایش بزرگ.

طراحی رقص، دیوانه کننده است. رقاص‌ها از اینسو و آن سو تماشاگران رو احاطه میکنند و گاهی هم بین مردم میرن. تمام پرش‌های عجیب و محیر العقول موزیک ویديو های مدونا در این نمایش هم اجرا میشه. به خصوص در آهنگ «پرش (Jump)». شخصن رقص اون دختره تو قفس، زمان اجرای آهنگ «اسحاق (Isaak)» دیوانه‌ام میکنه. قبل از آهنگ «Live to Tell» هم سه رقص انفرادی عالی داریم. صحنه‌ای هم هست در بین اجرای آهنگ «عشق ممنوع». به علاوه تمام رقص‌های عالی اجراهای دیگه. و در تمام این مدت ملکه‌ تمام عیار صحنه خود مدوناست. چه وقتی صحنه پره از رقاص و نور، چه تنها خودشه و مردم.

مدونا در حال اجرای Forbidden Love

فکر کنم مدونا لذت خاصی از شکنجه خشکه مقدس‌ها میبره. اون از مصلوب کردن خودش وسط برنامه، با وجود تمام اعتراض‌هایی که لهش شده بود. اونم از اجرای آهنگ «اسحاق (Isaak)». قضیه این آهنگ هم اینه که حتا قبل از اینکه آلبوم «اعترافات» بیرون بیاد چندین خاخام یهودی به مدونا اعتراض کرده بودند که نباید چیزی درباره اسحاق (که یک قدیس در دین یهوده) تو آلبومش بذاره. به این دلیل که چیزهای مقدس رو نمیشه برای کارهای تجاری استفاده کرد. مدونا هم به ندای اونا لبیک گفت و نه تنها این آهنگ رو تو آلبوم گذاشت بلکه بهترین قسمت شو رو به آهنگ «اسحاق» اختصاص داد.

یه آلبوم عالی، یه تور موفق و یه دنیا طرفدار. مدونا در سن پنجاه سالگی، در حالی که فقط چند ماه قبلش، به دلیل سقوط از اسب کلی از استخون‌های بدنش خورد شده بود (عکس‌هایی از رادیوگرافی استخوان‌های شکسته مدونا موقع یکی از رقص‌ها پشت سرش نمایش داده میشه) نمایشی خیره کننده رو اجرا میکنه. زنده باد ملکه.

یه سری آمار جالب از تور جهانی «اعترافات».
کنسرت‌های لوس آنجلس، نیویورک، لندن و پاریس برای یک روز برنامه ریزی شده بودند، به دلیل اینکه تنها چند دقیقه پس از شروع فروش بلیط، بلیط‌ها تموم شد اجرای‌های دیگه هم در اون شهر ها برنامه ریزی شد.
بلیط‌های لندن در عرض ده دقیقه فروش رفت. بلیط‌های اجرای پاریس پانزده دقیقه بعد از شروع فرشو بلیط تمام شد. در کانادا استقابل کمتر بود و پس از چهل دقیقه بلیط‌ها تمام شد. در حالی که در ژاپن این زمان فقط پنج دقیقه بود!!! (منبع +)
گرون ترین بلیط فروخته شده برای ردیف جلو در اجرای میامی بود، مبلغ هم البته ناچیزه حدود چهار هزار دلار!
دیگه عرضم به خدمتتون که، در این اجرا ۲۶ نفر مدونا رو همراهی میکردن که ۲۲ نفرشون رقاص بوده‌اند.
صحنه‌ای که مدونا روش برنامه اجرا میکنه حدود ۴۵۰ متر مربعه، که استاندارد اجرای کنسرت‌ها چیزی حدود ۲۰۰ متر مربعه.
برای این اجرا، حدود ۱۰۰۰ ساعت تمرین انجام شده بود. (+)
به علاوه چیز‌های هیجان انیگز دیگه ای که این تور رو تبدیل کردند به «پر سودترین کنسرت یک خواننده زن در طول تاریخ» (رکورد قبلی مال شر بوده، که مبلغ نزدیک به اینو در اجراهاش در طول سال‌های ۲۰۰۲. تا ۲۰۰۵ بدست آورده) (منبع +). بهتون بگم، هر یک سنتش حقش بوده. نوش جانش.
Long Live the Queen
پی نوشت: الان چند وقته که میخوام درباره‌اش بنویسم. منتها نمیشد. نمیتونستم. غیر از جو گیری شدید و کف زدگی و چیزای دیگه، نوشتن درباره همچین چیزی، و چنین تجربه روحی و جسمی و مرگی خیلی کار سختیه. حتا دیدن عکس‌هاشم کافی نیست. باید فیلم رو دید. باید اونجا میبود. خلاصه همین شد که انگار نوشتن درباره‌اش طلسم شده بود. راحت شدم بالاخره. حالا شاید بشه زندگی رو ادامه داد!

Labels: ,

Monday, January 01, 2007
یکم
دسترسی به پرشین بلاگ ندارم. البته گفته‌اند که تا فردا درست میشه. ولی در هر حال، این رسمن اولین پست اختصاصی من تو این وبلاگ جدیده. قالبش رو با سایکو درست کردم. سعی کردم که شبیه اون قبلی بشه که زیاد احساس غریبی نکنم. حالا بعد اگه موندنی شدم یه فکر اساسی براش میکنم.
فعلن همین.