Sunday, May 27, 2007
Persepolis

اولین بار که درباره اثری به اسم پرسپولیس شنیدم، خبری بود درباره جشنواره فیلم کن. و اینکه این فیلم به کارگردانی مرجان ساتراپی تنها فیلم ایرانی در جشنواره امساله. فهمیدن این که این فیلم محصول فرانسه‌ است و ربطی به سینمای ایران نداره، همزمان شد با شنیدن خبر اعتراض رسمی ایران به فرانسه به دلیل مضمون توهین آمیز «پرسپولیس». جالبه که حتا بعضی‌ها از این لحاظ با فیلم «سیصد» مقایسه‌اش میکردند. ولی خب، اینترنت که هست، فیلم فرانسوی درباره ایران و یه کارگردان ایرانی با صدای کسی مثل «کاترین دونوو»‌ هم به قدر کافی کنجکاوی برانگیز هست که آدم رو واداره پیگیر قضیه بشه.

تو همون جستجو‌های اولیه، معلوم شد که این فیلم و کتاب مصوری که منبع ساخت فیلم بوده، توهین به ایران و ایرانی نیست، که حتا توهین به دولت جمهوری اسلامی هم نیست. کتاب‌های مصور پرسپولیس که در چهار جلد به زبان فرانسه و دو جلد به زبان انگلیسی چاپ شده‌اند، شرح زندگی نویسنده کتاب در اواخر حکومت پهلوی و اوایل دوره جمهوری اسلامیه، اونم نه با دید تند و تیز انتقادی، که با نگاه یک فرد عادی و معمولی ایرانیه که تو این چند سال تجربه کرده. یه چیزی تو مایه‌های داستان‌هایی که همه ماها که تو ایران زندگی کردیم و بزرگ شدیم ممکنه برای یه نفر دیگه تعریف کنیم. حالا اگه اغراقی هست (که نیست) جزو ذات داستان پردازی و شیوه روایت، به صورت داستان نویسی مصوره. انگار که این کتاب‌ها با استقبال خوبی هم بین کتاب خون‌های فرانسوی مواجه شدن. حق دارن، زندگی ما واقعن در عین تراژدی بودن، برای کسی که ندونه طنز هم هست خب.

اما بریم سراغ مضمون کتاب‌ها که به صورت داستان‌های کوتاه و به صورت مصور روایت میشن. کتاب اول از آخرای سلطنت پهلوی شروع میشه و به انقلاب میرسه (در حقیقت تا اینجا که خوندم تازه انقلاب پیروز شده) و تا شروع جنگ ایران و عراق تموم میشه. قسمت دوم هم باید دوران جنگ باشه که هنوز شروع نکردم. ولی اگه کتاب توهین به جمهوری اسلامی باشه توهین به نظام شاهنشاهی هم هست.

مثلن جایی که مرجان از پدرش درباره شاه میپرسه و میگه که خدا شاه رو انتخاب کرده، پدرش عصبانی میشه و میگه اینطور نیست و تاریخچه سلطنت پهلوی رو اینطور میگه که رضاشاه، افسر جوانی بود که انگلیسی‌ها تصمیم میگرین به عنوان مهره‌ای ازش استفاده کنن و شاهش میکنن. و میان بهش میگن که تو شاه باش ولی از دستورات ما که سفیرمون بهت میده باید پیروی کنی. یا جاهایی مثل داستان «نامه» از اختلاف طبقاتی صحبت میکنه و خلاصه از تمام عواملی که باعث شد مردم به خیابون‌ها برن و شعار مرگ بر شاه بدن.

جالبه که اولین داستان کتاب اول (روسری)، یعنی اولین چیزی که خواننده با سری داستان‌های پرسپویس مواجه میشه درباره حجابه! و اونطور که از تیزر فیلم‌ها هم دیدم انگار رو این مقوله تاکید زیادی شده، که خب البته یکی از تاثیر گذارترین نکات تو خاطرات هر دختر ایرانیه انگار.

دو تا تیزر از فیلم تو یوتیوب میشه پیدا کرد. اولی که توش دو تا از این خانم دم دری‌ها (فاطی کماندو یا هر اسم دیگری که خودتون بهتر میدونید) بهش گیر میدن که چرا پانک باز درمیاره؟ اونم میگه کجای من پانکه؟ به کفشاش اشاره میکنن که نایکی ه! یا اونجا که میره برای خرید آلبوم Iron Maiden و با فروشنده چونه میزنه و دست فروش‌های دیگه نوار‌های گروه‌های دیگه مثل Pink Floyd و Julio Iglesias رو زیر لبی زمزمه میکنن هم جزو خاطره‌های مشترک دو سه نسله (تا قبل از فراگیر شدن اینترنت، یا حتا بعد از اون!)

فیلم دوم هم نشون میده که داره میدوه و کمیته بهش گیر میده و بهش میگه ندو! میگه دیرم شده، میگن وقتی میدویی پشتت تکون میخوره! مرجان هم که شوکه شده جیغ میزنه خوب به پشت من نگاه نکن!!!!

حالا اینا چه توهین و سیاه نمایی درباره ایرانه باید از مسئولین محترم معترض پرسید. اتفاقا خیلی هم خوب نشون داده، چون جدیدن که دیگه تو ملا عام با مشت و لگد ملت رو ارشاد میکنید و به زور به بهشت میفرستید که صد برابر از این مثلا سیاه نمایی‌ها سیاه تره. جالبه که بعضی‌ها نشستن و از هر چیزی برای اثبات سیاسی بودن جشنواره‌های دنیا استفاده میکنن و از ریتم موسیقی فلان فیلم تا رنگ شورت فلان بازیگر رو میچسبونن به یه انگیزه سیاسی حالا هم خِر جشنوار کن رو چسبیدن که سینمای ایران رو راه نمیده و به فیلم پرسپولیس جایزه ویژه هیئت داوران رو داده. لابد نیکی کریمی هم عنصر بیگانه است که جزو هیئت داوران جشنواره امساله و یا کارترین دونوو هم با قصد و غرض هم کیارستمی رو بوسیده و هم تو این فیلم حرف زده... ای بابا.

سری عکس‌های فیلم رو از اینجا ببینید، اینم سایت رسمی فیلم، و این هم صفحه فیلم تو MySpace. اینم مجموعه لینک‌های بالاترین درباره «پرسپولیس». نوشته شبنم طلوعی درباره پرسپولیس رو هم از اینجا ببینید.

پی نوشت: اینم همینجوری، چون خوشم میاد ازش. نیکی کریمی در کن.

Photo

Labels: ,

Friday, May 25, 2007
Outsult

شاید اگه اینقدر از توهین آمیز بودن فیلم ۳۰۰ نشنیده بودم، بیشتر عصبانیت و انگیزه اعتراض عده زیادی، چه روشنفکر‌ها و سینماگران و دانشجوها و وبلاگ نویس‌ها و کسان دیگه رو درک میکردم تو این جریان. اصلن تو همون داغی جریان اکران فیلم ۳۰۰، انقدر توافق جمعی رو توهین آمیز بودن این فیلم شدید بود که اگه کسی میگفت حالا خبری هم نیست متهم به بی غیرتی و ناآشنایی با تاریخ و این جور چیزها میشد.

خلاصه اینکه ۳۰۰ رو بالاخره دیدم. آخر فقط به نظرم رسید که اگه قرار باشه کسی امضا جمع کنه و به یونیسف و یونسکو و سازمان ملل و هالیوود بره و بمب گوگلی بترکونه، یونانی‌ها و اسپارت‌هان نه ایرانی‌ها! درسته که قیافه ایرانی‌ها عجیب غریب بود و خشایار هم بیشتر شبیه کاپیتان جک اسپرو تو فیلم دزدان دریایی کارائیب بود، ولی تا حالا تو هیچ فیلمی ۳۰۰ تا موجود اینقدر بیشعور و بیمنطق کنار هم ندیده بودم که تو این یکی دیدم.

البته برای کسی که برتری رو تو برتری نژادی و رنگ پوست و مثلن درجه مردانگی هرکسی رو بخواد از روی قطر ماهیچه‌های بدنش ببینه و زور بازوش، خب در حق ایران خیلی جفا شده بود! ولی دریغ از یه جو شعور و عقل و منطق توکله این اسپارت‌ها... در عوض سپاه ایران نه تنها هم دارای اقوام مختلف بود، که هم استراتژی جنگی داشت، هم اسباب نظامی پیشرفته و حتا بمب و نارنجک دستی!

بیشتر مانور معترضین فیلم، روی تاکید شدید اسپارت‌ها به دفاع از آزادی و دمکراسی بود و اینکه میگفتند ایرانی‌ها برده دارند و دیکتاتور! ولی نیازی به اعتراض نیست، چون درجه دموکراسی که اینهمه تو فیلم روش تاکید میشد در این حد بود که به ملکه تجاوز میشد و زن که با مرد حرف میزد باید سرشو پایین مینداخت و هیچ زنی تو مجلس راه نداشت و خلاصه وضعی بود. صحنه‌های جنگی هم که بیشتر مفرح از کار درومده بودند تا شورانگیز. خلاصه اعتراضمون به فیلم، بیشتر اسباب مسخره شدنمون بود تا اثبات تمدن چند هزار ساله.

یه نکته خیلی جالب که رو دلم مونده اینه که قدیما، زمانی که تازه افتخار به تمدن گذشته داشت مد میشد همه از تمدن دو هزار و پونصد ساله حرف میزدن، بعد از یه مدت مثلن ده سال، انگار حوصله جمع سر رفت و یهو تمدن شد سه هزار ساله. اخیرن این تمدن به پنج هزار و شش هزار هم رسید و در آخرین چیزی که راجع به این تمدن کهن شنیدم، نامه یکی از خوانندگان مجله فیلم بود که از تمدن هشت هزار ساله داد سخن میداد. فکر کنم اینطوری پیش بریم کم کم ادعا میکنیم که اجداد ما بودن که دایناسور‌ها رو منقرض کردن!!!

حالا تب سیصد خوابیده و تب پرسپولیس داغه. هرچند که بیشتر از طرف محافل رسمی و دولتی. قضیه هم اینه که مرجان ساتراپی چندین سال پیش چندین جلد کتاب مصور منتشر کرده درباره زندگی شخصیش در اوایل انقلاب، و از زندگی روزمره مردم کمی پیش از انقلاب و پس از انقلاب نوشته. کارتونی هم از روی این مجموعه کتاب‌ها ساخته که امسال تو بخش مسابقه جشنواره کن هست (یعنی همون جایی که دو ساله سینمای ایران رو راه نمیده!). حالا این شده اسباب اعتراض دولت ایران به دولت فرانسه! به بهانه توهین آمیز بودن این فیلم. مجالی بود درباره پرسپولیس هم خواهم نوشت.

Labels:

Sunday, May 20, 2007
Phobia

دعوت شدم که از ترس‌هام بنویسم، راستش همون موقع که دعوت شدم با خودم گفتم عمرن! دیگه این یکی رو امکان نداره دم به تله بدم و بنویسم، چون علاوه بر ترس‌های بزرگ زندگیم یه ترسی دارم که جریانش از این قراره.

«کتاب ۱۹۸۴ اثر جورج اورول، ماجرای یه حکومت دیکتاتوریه که همه کارها و افکار شهروندانش رو بیست و چهار ساعت با دوربین کنترل میکنه و عملن حریم خصوصی معنی نداره و خوب معلومه که برای هر کس هم پرونده قطوری از عادت‌ها رفتار‌ها و ترس‌هاش داره. حالا ماجرای کتاب بماند، ولی تو زندان این کشور، یه اتاق شکنجه هست که نوع شکنجه بسته به کسی که قراره شکنجه بشه فرق میکنه و هیچ کس که از اتاق برمیگرده درباره‌اش حرف نمیزنه. آخر سر میبینیم که اون اتاق در واقع خالیه، و شکنجه، همون ترسه. حکومت که بزرگترین ترس زندگی هر کسی رو میدونه، هر کسی رو، با ترس خود اون فرد شکنجه میده و همینه که نتیجه اون اتاق معجزه آساست و هیچ کس نتونسته اونجا مقاومت کنه! »

حالا ربطش به من،... من از همون موقع که اون کتاب رو خوندم، به جای اینکه از چیزهای مختلف بترسم، از اون اتاق میترسم! و همینه که خلاصه خیلی از ترس‌هام رو سعی میکنم هیچ کس نفهمه. کار احمقانه ایه ولی خب، میترسم دیگه. ترس که منطق نداره.

یکی دیگه از ترس‌های زندگیم که یکی دو ساله پیدا کردم، این مغازه‌های کپی سی دی و فروش لوازم و قطعه‌های کامپیوتریه... این یکی رو تقریبن همه دوستام میدونن و وقتی میخوان بهم لولو نشون بدن از این مغازه ها نشونم میدن. همیشه میترسم که تمام نقشه‌هام برای زندگیم شکست بخوره و بابام برام یه حجره اجاره کنه و بشینم توش سی دی و دی وی دی کپی کنم! انگار هر روزم دارم بیشتر به این ترس نزدیک میشم! خدا به دور.

چند روز پیش سیما برام این لیست فوبیا‌ها رو فرستاد و باعث شد یه چند ساعتی بشینیم بخندیم. مردم هم از چه چیزهایی میترسن. مثلن اینا رو داشته باشید: Ouranophobia یا ترس از بهشت. Oneirophobia ترس از رویا! Cenophobia ترس از ایده‌های جدید! Chronomentrophobia یا ترس از ساعت... این یکی خیلی باحاله: Eleutherophobia ترس از آزادی! یا این Heliophobia ترس از خورشید! (این فکر کنم مال خون‌آشام هاست) یا Phronemophobia ترس از فکر کردن! این که واقعن وحشتناکه: Octophobia ترس از شکل عدد هشت!

این مال علی بی غم و میرکله: Dentophobia (ترس از دندون پزشکی) اینم اختصاصی علی بی غم: Gerontophobia (ترس از پیری) . اینم مال نداست: Cynophobia ترس از سگ‌ها! اینم مال خودم: Pedophobia ترس از بچه‌ها!!!

فوبیاها دو دسته اند، یه دسته بالینی و پزشکی‌اند (Clinical) و یه دسته غیر بالینی. (Non-Clicnical) یعنی مثلن فوبیای معروف Homophobia که به معنی ترس از همجنسگرا هاست به این معنی نیست که کسی که Homophobia داره همجنسگرا که میبینه کف میکنه و فکش قفل میشه و نفسش بند میاد و این جور چیزا! برعکس ممکنه بگیره طرف رو بکشه. یا مثلن من که Pedophobia (کودک ستیزی) دارم هم همینطور. این فوبیا‌ها بیشتر به معنی رد کردن و تعصب و دشمنی نسبت به چیز یا موقعیتی هستند. و همین ترس، و پرهیز از قرار گرفتن تو این موقعیت ممکنه باعث بشه که آدم خیلی از کارهای روزمره و عادی رو یا نتونه انجام بده، یا راحت نباشه باهاشون. هر چند خیلی از فوبیا‌ها هم مثل ترس از مکان‌های بسته، دقیقن همین حالت‌هایی که گفتم رو به آدم میده. آدم فکش قفل میشه و نفسش بند میاد و چیزهای دیگه.

مثلن من یه ترس دیگه‌ای که تو زندگیم دارم، ترس از لحظه‌های سکوت بین دیالوگ دو طرفه است که اصلن نمیتونم تحمل کنم. اون لحظه‌هایی که دو نفر که به هم میرسن و بعد از حرف‌های معمول بعد نمیدونن چی به هم بگن. حالا ممکنه مثلن این ترس باعث بشه تو ندگی روزمره که مجورم آدم‌های زیادی رو ببینم و باهاشون برخورد داشته باشم، به دلیل این ترس از این برخورد‌ها اجتناب کنم.

فوبیا‌ها رو میشه یه نوع بازی با کلمات هم حساب کرد. آدم از هر چی میترسه میتونه یه فوبیا بچسبونه تهش و یه کلمه جدید معنی دار بسازه. مثلن فوبیای دیگه من که تو هیچ لیستی ندیدم اینه: Mathophobia یا ریاضی ترسی! حالت‌های من وقتی با یه مسئله ریاضی برخورد میکنم هم از کف و خون بالا آوردن و بند اومدن نفس و سفید شدن چشم هست تا نفرت شدید از محاسبه در حد حساب کردن جمع دو عدد یک رقمی با ماشین حساب. به همین راحتی یه کلمه جدید و با مسما ساختیم!

خلاصه اینکه آدم تو زندگی روزمره‌اش میتونه از خیلی چیزها بترسه و اصلن متوجه‌شون نشه و اماور عادی به حسابشون بیاره. البته انگار همه این ترس‌ها درمان پذیرند. برای مطالعه بیشتر در مورد فوبیا‌ها ویکی پدیا (+) رو بینید. اینم لیست کامل فوبیا‌ها، توصیه میکنم حتمن بخونید و بخندید.

پی نوشت: مرسی از علی و میرکا له خاطر دعوت، و مرسی از سیما به خاطر فرستادن لینک لیست فوبیا‌ها. دعوت هم نمیکنم از کسی! این شاخه همین جا تموم میشه شرمنده.

Labels: ,

Thursday, May 17, 2007
The Wheel
چند وقت پیش بود که یادم نیست سر چه موضوعی داشتم با خودم کلنجار میرفتم که حالا چه خاکی به سرم بریزم و داشتم برای خودم (طبق معمول یک سال اخیر) آیه یاس میخوندم و کم کم به این نتیجه میرسیدم که اصلا ولش کنم و ارزشش رو نداره و بعد دوباره برمیگشتم سر جای اول که حالا چیکار کنم... تو همین فکر ها بودم و مدیا پلیر هم برای خودش اون عقب داشت آهنگ پخش میکرد، که یهو رسید به آهنگ Jesus, Take the Wheel از Carrie Underwood.

در واقع حواسم زیاد به آهنگ نبود تا اینکه رسید به قسمتی که آهنگ اوج میگیره و خواننده میخونه:

Jesus take the wheel
Take it from my hands
Cause I can't do this all on my own
I'm letting go
So give me one more chance
To save me from this road I'm on
Jesus take the wheel

یه دفعه خودمو تو حالتی پیدا کردم که میخکوب شدم و با تمام وجود دلم میخواد یکی مثل Jesus پیدا شه بیاد به دادم برسه... دفعه بعد با خیال راحت تر باهاش میخوندم که...

Jesus take the wheel
Take it from my hands
Cause I can't do this all on my own

حالا منم نه که خیلی مذهبی و اهل دعا و نیایش ام، نمیدونم چطور این آهنگ با اون حال و هوا و استیصال هماهنگ شد و به دلم نشست. فکر کنم تو این طور مواقع سختیه که آدم بیشتر از هر وقت دیگه آمادگی پذیرش این رو داره که یه نیرویی فراتر از همه چیز وجود داره و به کمکش میاد (که البته معمولن هم نمیاد!) ولی انگار همین اعتقاد قلبی، کلی آدم رو سبک میکنه و امیدوار به ادامه راه.



پی نوشت 1: این وسط تاثیر جادوی موسیقی از همه چیز بیشتره. یه شعر ساده و موسیقی دل پذیر و خواننده البته خوشگل و خوش صدا هر کسی رو به دعا وامیداره.

پی نوشت 2: پست مذهبی نداشتم که این دفعه نوشتم! ولی انقدر نوشتم و از ترس پاک کردم که دیگه با خودم گفتم غلط بکنم از این جور چیزا بنویسم! خلاصه کلی چیزا که میخواستم بگم نگفتم.

پی نوشت 3: این مدیا پلیر من هم جادوییه انگار. حالا من هی میگم باهاش فال میگیرم مسخره ام میکنید!

پی نوشت 4: حالا هی بگید غربی ها بی دینن. یه آهنگ با تم مذهبی چندین هفته جزو برترین ها تو تمام ایستگاه های رادیویی میشه و برای خواننده اش چهار تا Grammy میاره. تو ایران خواننده ها مجوز که میخوان بگیرن یه آهنگ مذهبی میخونن و بعد یهو میزنن به ترانه های لس آنجلسی.

پی نوشت 5: راستی Carrie Underwood برنده چهارمین دوره American Idol بوده. متن کامل شعر رو از اینجا بخونید.

Labels: ,

Tuesday, May 15, 2007
Informaion Era
این جریان‌های ساماندهی و کارت هوشمند هم از اون چیزهاست که هر از گاهی مثل یه موج میاد و دولت و ملت رو سرکار میذاره و آخرش نصفه نیمه تموم میشه و معلوم نمیشه که چی شد و اصلن چرا و رو چه حسابی و برای چی. میگذره تا رسیدن موج بعدی و دوباره همه اینا از اول.

فعلن، جریان کارت هوشمند سوخت داغه. از یه طرف این کارت رو کردن چوب، که از چند هفته دیگه بدون کارت هوشمند سوختگیری ممنوع، و از طرف دیگه ملت و مچل کردن منتظر اینکه شاید لطف مامورین خدوم هزار تا ارگان و نهاد و سازمان یکی یکی شامل حالشون بشه و شاید اونا رو هم مورد این مرحمت بزرگ قرار بدن و بهشون کارت هوشمند بدن. حالا مام که نشستیم منتظر ولی دیدیم خبری نیست که نیست!

اول یه سایت راه افتاد به اسم epolice.ir که قرار بود اونجا بشه این کارت عزیز و پیگیری کرد. هر چند یکی دو روز بیشتر این سایت کار نکرد. بعد احتمالن به ذهنشون رسیده که چرا سایت خارجی؟ e و police و اینا همه مظاهر غرب زدگیه! یه اسم بذاریم هم شیک باشه و هم راحت و با مسما! سایت peigiri.com راه افتاد!

منم خوشحال هم از اینکه بالاخره تکلیفمون روشن میشه و بیشتر از اینکه چقدر مملکت پیشرفت کرده و دولت الکترونیک و رفتیم جزو ممالک متمدنه و اینا، نشستیم پای اینترنت ذغالی! به دنبال محبوب. شادی ما زیاد طول نکشید و سرچ کردیم ماشین رو، از وانت سواری و پیکان و مزدا و بی ام و برامون نتیجه داد (با همون شماره پلاک!) ولی ماشین ما توش نبود که نبود!

آخرش متوسل شدیم به تنها و اگر تنها راه حل منطقی در ایران عزیز، مراجعه حضوری به اداره پستی منطقه. (این اداره پستی منطقه ما هم برای خودش جوکیه. سه چهار تا کوچه پایین‌تر از خونه ما یه اداره پست منطقه هست، ولی مال منطقه ما نیست. مال ما کجاست؟ اونطرف شهر که تو روز حدود چهل دقیقه با ماشین شخصی راهه، حالا بماند) صف‌های طولانی و به هم فشرده و بی نظمی اونم ساعت دوازده شب که طبیعیه و بماند، بالاخره بعد از کمی تا قسمتی مچاله شدن و اضطراب و استرس که آیا بالاخره ما رو مفتخر به داشتن این کارت هوشمند میکنن یا نه، نوبت بهمون رسید و فهمیدیم که کارتمون هموجاست.

جالب بود که آدرس روی پاکت، آدرس خونه قبلی مون بود که چند سالی هست که دیگه اونجا نیستیم و موقع ثبت نام برای کارت هم آدرس جدید رو دادیم طبیعتن و اینکه چطور آدرس اونجا رو خودشون حدس زدن و روی پاکت نوشتن هم از عجایبه.

در ضمن اهداف بلند مدت و سیاست های کلان این طرح هم از گفته‌های وزیر کشور به خوبی پیداست: «وزير كشور :آنهايي كه هنوز كارت سوخت دريافت نكرده اند فعلا از كارت آشنايان و همسايگان خود استفاده كنند»

پی نوشت:‌ اعلام شده خودروهای حامل بدحجاب و سگ متوقف میشند. بعضیا چقدر به خودشون فشار میارن و چه آرایه‌های ادبی و استعاره‌هایی به کار میبرن.

پی نوشت۲: صاحب خونه مون، مدیر عامل پرشین بلاگ دستگیر شده... جرم نامعلوم

پی نوشت۳: خوبه که ساعت کار پست خونه‌ها بیست و چهار ساعته شده برای رسیدگی به توزیع کارت هوشمند، ولی مردم هم انگار نقل و نبات داره خیرات میشه چنان به باجه ها هجوم میبرن و صف رو میچلونند و هر جا که بتونن میچپونن انگار که خیرات جواهرات ملیه.

Labels:

Saturday, May 12, 2007
Maybe,... some other time

اگه هیچ کدوم از کارهای من حساب کتاب نداره و برای هیچ چی برنامه ریزی و استراتژی ندارم، تو مورد تنبلی، دارای یک استراتژی مشخص و حساب شده و دقیقم.

همیشه وقتی به ذهنم میرسه که باید فلان کار رو بکنم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و بلند شم، طبق مانیفست تنبلی، اول کمی صبر میکنم، بعد یه نفس عمیق میکشم و بعد به اولین چیز دیگه ای که ذهنم رو از انجام دادن اون کار پرت کنه متمرکز میکنم. نتیجه البته معجزه آساست. هیچ کدوم از کارای من انجام نمیشه و به جاش زندگیم پره از لحظه های پرت.

هر چند گاهی هم پیش میاد که مستقیم تو چشم واقعیت زل میزنم و بهش میگم کور خوندی برو بعدن بیا، ولی خب بیشتر وقتا تنبلی همونه که گفتم. وقتی هم میخوام تصمیم بگیرم که دیگه تنبلی نکنم از این به بعد... خب معلومه دیگه، یه کم صبر میکنم و یه نفس عمیق میکشم و ...

خلاصه اگه گاهی یه کاری تو زندگیم انجام شد باید خیلی بیکار و بدبخت بوده باشم که ذهنم به هیچ چیز دیگه ای منحرف نشده باشه. فکر کنم برای همینه که تاکتیک ضد حمله من به تنبلی همیشه این بوده که بذارم علافی به مرز جنون برسونتم تا بتونم کاری رو که میخوام انجام بدم. فکر کنم هیچ وقتم به ذهن نخودیم نرسیده که مشکل جای دیگه است.

پی نوشت: هر چی بیشتر میبینم بیشتر به این نتیجه میرسم که این Allison شبیه زی زی خودمونه... به همون گوگولی، حتا لبخندشم همونه. عجب!

Labels:

Wednesday, May 09, 2007
Sense and Sensibility

چندین ماهه که چهارشنبه‌های من، با برنامه‌ So You Think You Can Dance آمیخته شده و تصور چهارشنبه بدون این برنامه غیر ممکنه. یادمه که پارسال هم درباره سری اولش یه چیزایی نوشته بودم. در هر حال، مدتیه که MBC4 داره سری دوم این مجموعه رو پخش میکنه و منم، خب معلومه دیگه، شدم مشتری پر و پا قرصش.

از همون اول، هر چند که همه خوب بودند ولی میشد حدسایی زد در مورد اینکه کی میاد بالا و کی حذف میشه. رقص‌ها معلوم بود، بهترین‌ها میموندن و خوب‌ها حذف میشدن و بدی هم که نبود، هر بدی بود در مقابل درخشش یه عده خاص بود که همه میدونستن بالاخره فینال فقط با حضور ایناس که معنی پیدا میکنه. یکی از اینا، یه دختر کوچولوی هجده ساله مامانی بود به اسم Allison Holker. گاهی میشد حدس زد که هفته دیگه کی میمونه و کی میره، ولی تمام پیش بینی‌ها این بود که یه پای ثابت فینال، (اگه برنده نباشه) خود الیسون ه. صد در صد، بی رد خور.

امشب طبق معمول داشتم نگاه میکردم و با خودم سبک سنگین میکردم و فکر میکردم کی میره و کی میمونه، که نتیجه رای‌ها اومد و معلوم شد ملت به الیسون کمترین رای رو دادن و در نتیجه حذف شد... قبل از حذف هم قرار شد یه تیکه تنهایی برقصه که به ملت نفهم نشون بده کی رو حذف کردن.

allison's elimination


Add to My Profile | More Videos

فقط دیدن چندین ثانیه از رقصش کافی بود که یهو به خودم بیام و ببینم هق هق دارم گریه میکنم. بعد دیدم لعنتی با رقصش اشک همه رو دراورده. اون پسره که میبینید داره دورش میچرخه Travis جزیی از رقص نیست و واقعا اونجا وایساده داره گریه میکنه. تمام داورا هم بلند شدن و براش دست زدن و البته گریه کردن. بعدن که سرچ میکردن ویدیوی این تیکه رو پیدا کنمُ دیدم فردای حذف شدن این دختره همه انگشت تعجب به دهان، این در و اون در میزدن که چی شد اینطوری شد.

خلاصه اینکه، اینطوری. بعد از تموم شدن برنامه یهو به خودم اومدم و قاه قاه زدم زیر خنده، ولی هنوزم با دیدن رقص تک نفره allison زندگی میکنم...

هر چند، این اولین بارش نیست که اینطوری همه رو به وجد، که چه عرض کنم، به اشک میاره. یه بار دیگه هم با یه روتین دیگه کل سالن رو منقلب کرده بود.

خلاصه اینکه این برنامه، تمامش، تمام روتین‌ها و تمام رقص‌ها چنان زیبا و مسحور کننده است که آدم میتونه مدتها بعد از دیدنش هم از بازیادآوریش لذت ببره و اگه خواست عیشش تکمیل شه به youTuhe متوسل بشه...

نتیجه اخلاقی: برقص تا دنیا برات برقصه

نتیجه نرم افزاری: اگه دیدید ویدیوی از یوتیوب پاک شده، (به دلایلی مثل کپی رایت و این جور لوس بازی‌ها!) برید از سایت Delutube ببینیدش. هر چند که بعد از مدتی، به طور کل پاک میشه و دیگه هیچ رقمه نمیشه برش گردوند. بعد در اینصورت به MySpace متوسل شید که این لوس بازی‌ها رو نداره...

نتیجه سیاسی: ‌رای بدید که بعد پشیمونی هیچ سودی نداره.

Labels:

Monday, May 07, 2007
Click

یکم) امروز رفتیم نمایشگاه کتاب! همینطوری الکی بیشتر برای تماشا تا خرید. موقع برگشتن دو دستی کیسه رو بغل کرده بودم که یهو زیرش پاره نشه وسط مترو کتابا بریزه آبرو ریزی شه. یکی از کتابایی که گرفتم اسمش هست «آیا روبات‌ها خواب گوسفند برقی میبینند؟» راستی اون کتابه که روزبه گفته بود «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»‌ رو هم گرفتم. به علاوه کلی کتاب کت و کلفت دیگه (معنوی نه، فیزیکی!).

جو گیر میدونید یعنی چی؟ همون...

دوم) خون بازی رو دیدم بالاخره. فیلم دیدن منم ماجراییه برای خودش. گفتم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این اریکه ایرانیان باز شد و سالن سینما هم داره و دیگه محبور نیستم کل شهر رو طی کنم برسم به نزدیک ترین (!) سینما! و چه خوب که تنها فیلم قابل تحمل اکران بهار «خون بازی» هم داره اینجا اکران میشه. در هر حال، ...

چند هفته پیش تنهایی شال و کلاه کردم و شیک رفتم سر ساعت فیلم ببینم، دیدم کاغذ زدن برنامه سالن‌ها قلقلک و میهمان و یه فیلم مزخرف دیگه، خون بازی هم هر شب ساعت ۹!

گذشت، باز یه چند بازی خواستم برم، منتها یا نمیرسیدم به سانس، یا نبودم و چیزای دیگه تا اینکه یه شب جمعه ای فرصت شد برم دوباره شانسم رو امتحان کنم. فکر کنم نهایت یک هفته بعدش بود. رفتم بلیت بگیرم، میگه که ساعت نه فیلم دیگه ایه، خون بازی برگشته تو سانس. شش و نیم و هشت!

این دفعه از ترس اینکه نکنه باز تصمیمشون عوض شه، فرداش پاشدم رفتم سینما، میبینم به جای خون بازی، یه فیلم مزخرف دیگه گذاشته!!! میگم آقا مگه دیروز نگفتی اکران خونبازی این ساعته؟ میگه برداشتیمش!!!

ماشالله به این برنامه ریزی و زمان بندی! نمیدونم سیاست مسئولین این اریکه چیه، احتمالا شعورشون به فیلم و سینما نمیرسه، و به جای اینکه به فکر اکران فیلم باشن، فقط یه سری تصاویر متحرک رو سر یه ساعت‌هایی پخش میکنن برای اینایی که اوقات فراغتشون خالیه و میان یکی دو ساعتی، هر چی که شد ببینن!

هیچی دیگه آخرش دست به دامن همون سینما فرهنگ شدیم، ما را به خیر اینا که امیدی نیست، ... (چقدر ذوق کردم موقع ساختنش که چه خوبه که سینما نزدیک خونه باز شده! کور خوندم انگار)

دو و نیم) «خون بازی» بد نبود، ولی کمتر از حدی بود که از رخشان بنی اعتماد انتظار داشتم. بعد از فیلم فقط این تیتر تو ذهنم روشن خاموش میشد که: خانم بنی اعتماد شما دیگه چرا!!! حالا بعد اگه حوصله ای بود و عمری، مینویسم درباره‌اش.

سوم) چند شب پیش یه سریال میدیدم، آخرش اومدم تو ویکی پدیا درباره‌اش بخونم، به این هشدار‌های خطر لوث شدگی و این لوس بازی‌ها هم توجه نکردم. صاف چشمم رفت رو تیکه مربوط به مردن یکی از شخصیت‌های اصلی! لعنتی تا صبح خواب میدیدم که تو سریالم و طرف به شیوه‌های مختلفی کشته میشه. صبح که بیدار شدم گفتم چه خوب که خواب بوده همش، یه مدت گذشت تا اینکه یادم افتاد واقعا آخر سریال رو تو ویکی پدیا خوندم. ای لعنت بهت ویکی!

چهارم) ملتی که ایرانید، برید از اینجا، این فایل رو بگیرید، برید اینجا کلیک کنید!!! دو سه روزه از رتبه پنجاهم ایران رو آوردیم بیست و پنجم، ولی بقیه خیلی قدرن و نیازمند یاری سبز همه ایم. من تا حالا صدهزار تا کلیک بیشتر کلیک نکردم (کلیک که نه، اون برنامه رو داشته باشید کافیه ماوس رو ببرید روی دکمه خودش کلیک میکنه) ولی بقیه کشور‌ها با سرعت سرسام آوری دارن زیاد میشن و کلی عقب داریم می‌افتیم هر لحظه!

Labels: , ,

Sunday, May 06, 2007
Dreams Happen

من تو ذهنم دارم هر روز، اونم روزی چند بار آپدیت میکنم. نمیدونم چرا بلاگم بیشتر دهنی شده تا وبی. عجیبه... خلاصه هر از گاهی میام میبینم که مثلن نزدیک یک هفته است که اینجا سر نزدم خودمم تعجب میکنم. حالا این بازی ای که میرکل منو دعوت کرده شاید بهانه ای شد برای آپیدن...

چند وقته میبینم ملت دارن بازی آرزو میکنن و خدا رو صد هزار رتبه شکر میکردم که کسی منو دعوت نمیکنه و نکرده و خدا کنه کسی حواسش نباشه و زیر زیرکی در رم از زیرش. اصلا اهل آرزو کردم، و تازه اعلام کردنش اونم تو این فضا نیستم. به نظرم این پروژه خیلی خطرناک تر و شخصی تر و خصوصی تر از پروژه اعترافاته. نمیدونم حالا چیکار کنم... حالا بنویسم ببینم چی میشه...

پیش درامد) اصلا از این آرزوهای شیک صلح جهانی و برافنکدگی قحطی و این جورر چیزا ندارمو ترجیح میدم چیزای شخصیم، مربوط به خودم باشه. میدونید که... از جنگ و قحطی و فقر ملت خوشحال نمیشم قطعا، ولی وقتی میخوام به خودم فکر کنم، به خودم فکر میکنم مسلما! حالا شاید اگه یه روز پولدار شدم مثلا رفتم مناطق محروم مدرسه درست کردم، ولی خلاصه این آرزوم نیست...

یکم) خوب شد گفتم اینو! ارزو دارم پولدار شم. از اینا که تو VH1 نشون میده. تو برنامه Fabulous Life of ... حالا مشهور هم نشدم، نشدم، پول دار ولی بشم!

دوم) آرزو دارم یه کاری داشته باشم که عاشقش باشم. از اونا که صبح که میخوام برم سرکار، تو راه آواز بخونم. هر چند، فکر کنم منو جهنم هم بخوان ببرن تو راه آواز میخونم!!!

سوم) آرزو دارم که... نچ!

والا من زياد اهل آرزو کردن نيستم، بيشتر خيال بافم تا آرزو کن. مثل همه اون خیال بافی‌های بچگونه و احمقانه ای که خودم فقط ازشون خبر دارم و یا اونقدر بزرگند و دست نیافتنی که به رویا شبیهند، یا اونقدر کوچیک و حقیر که به زودی و اگه بخوام احتمالا خیلی راحت به دستشون میارم.

همين يکی دو تا رو هم به زور نوشتم! بدبختانه زيادم اهل دنبال کردن رویاهام هم نيستم، و معمولا هر چه پيش آيد خوش آيد عمل ميکنم. کار مزخرفيه که تا حالا اصلا جواب نداده و به شدت و با قدرت هر چه تمامتر بايد سعي کنم اين رويه رو عوض کنم. ولي خب هر وقت اينطوري تصميم ميگيرم، پشتش ميگم باشه براي بعد!

پی نوشت: آهان راستی باید دعوتم بکنیم انگار... منم از احسان، مهدیه، الکس، نیوشا ، فربد و بهنام دعوت میکنم.

Labels: ,

Wednesday, May 02, 2007
Anger Management

یه کم از این مطلب چند بخشیا بنویسیم حال کنیم:

یکم) رفتیم پاسپورت بگیریم، میگن روزی چهل تا بیشتر پرونده درست نمیکنیم، برید فردا صبح ساعت ۶ بیاید. فردا ساعت ۶ رفتیم شدیم نفر بیستم!

یکی و نصفی ام) تو فرم درخواست گذرنامه مقصد پرسیده، مینویسیم فلان‌جا، برای تاییدش یه کاغذ پرینت شده میدن دستمون، علاوه بر غلط‌های دیگه، جلوی قسمت مقصد نوشته سوریه! میگیم خانم ببخشید، مقصد چرا شد سوریه؟ میگه فرق نمیکنه گذرنامه تون بین المللیه!

خب خواهر عزیز، اگه فرق نمیکنه پس چرا میپرسید. سوریه هم لابد برای اینه که فردا بیان آمار بدن نود درصد کسانی که گذرنامه میگیرن میخوان برن سوریه!

دوم) داشتم فکر میکردم به اینکه یه زمانی یکی ازم میپرسید چند سالته میگفتم پنج سال و نیم، یا شیش، یا چیزایی در این حد. یهو گفتم اوه اوه، چه کم! پنج سال پیش من دانشگاه میرفتم. شش سال پیش بود که کنکور دادم، چقدر اون موقع‌ها فکر میکردم عمرم زیاده!

سوم) فرازهایی از یادداشت هایی که منتشرشون نمیکنم:

بايد بشينم ليست کنم که از چه چيزهايي بيشتر بدم مياد، بعد سر فرصت باهاشون کنار بيام ببينم واقعن چيزهاي بدي اند يا من فعلن باهاشون مشکل دارم. يه مشکل جديد که پيدا کردم و قبلن نداشتم، نميدونم اسمش رو چي بايد بذارم، ولي هر چي هست يه obsession ه که خيلي آزارم ميده. دقيقن به همون معني که ديکشنري ميگه. وسواس فکري. رو يه چيزي زوم ميکنم و همه خشم و نفرت و حرصم رو سرش خالي ميکنم. در حالي که اصلن ارزش نداشته... چيکار بايد بکنم راحت شم از این قضیه.

بعدش خلاصه نشستم فکر کردم که چی میشه گاهی میپرم و از کوره در میرم و از چه موقعیت‌هایی بیشتر حرص میخورم و کی استرس میگیرم و این جور چیز ها و بعد نشستم فکر کردم که چیکار میشه کرد که این اتفاقا نیافته. مثلن یکیش همین شمردن یک تا ده برای موقعی که آدم عصبانی میشه یا وقتی استرس یه چیزی رو داره، ذهنش به چیز بزرگتر از اون مسئله فکر کنه و این باعث میشه که اون مشکل به نظر کوچیک میاد و چیزهایی از این قبیل.

حالا امروز رفتم نمایشگاه، یه کتاب دیدم به اسم «سخت نگیرید». انگار یکی برداشته باشه تمام چیزهایی که مینویسم یا نمینویسم و بهشون فکر میکنم رو یه جا جمع آوری کرده! عجب. خواستم بخرم، راستش زورم اومد دو تومن بدم برای چیزی که همین الان هم میدونم. ولی خیلی جالب بود، کلی خوشحال شدم. نویسنده هم نوشته بود دکتر نمیدونم کی...

پی نوشت: به خدا میبینید ایده‌ها چطوری و چه مفت مسلم از دست آدم میرن. شرط میبندم طرف با همین کار کلی پول دار شده.

Labels:

Immortality
گاهی وقتا یه اتفاق هایی می افته که حتا تو رویا هم نمیشد تصور کرد، چه برسه به اینکه بهش بخوای بگی به حقیقت پیوستن رویا... مثل این یکی. چند شب پیش تو برنامه آمریکن آیدول، Celine Dion یه اجرای مشترک داشت با ... الویس پریسلی.

سی سال بعد از مرگش، الویس برگشته و صحیح و سالم روی سن با سلین دیون میخونه. البته الویس مجازی، نه حقیقی، ولی چنان واقعی و زنده است که آدم هزار بار هم ببینه باورش نمیشه و چاره ای جز گول خوردن نداره. الویس برگشته.


الان چندین ساله که حرف بازسازی ستارگان درگذشته و استفاده از تصویر اون ها تو فیلم ها داغه. خیلی ها اینکار رو احترام به درگذشتگان میدونن، خیلی ها هم برعکس، معتقدند که با این کار جایگاه و شان این ستاره ها خدشه دار میشه و از لحاظ اخلاقی این کار درست نیست.

در هر صورت، سال 2004 در فیلم Sky Captain and the World of Tomorrow کارگردان در صحنه ای از فیلم، از بازسازی دیجیتالی چهره لارنس اولیویه استفاده کرد. با این حال بازم این کار آنچنان رواج پیدا نکرده بود. در هر حال انگار وسوسه این کار بر همه بحث های اخلاقی غلبه کرد.

ولی این بار، این کار تو تلویزیون و با این کیفیت و زیبایی، همه رو متعجب و حیرت زده کرده. اجرای مشترک این دو واقعن زیبا و تماشایی و باور نکردنیه. اگه انقلابی در عرصه تلویزیون نباشه، قطعن باید در آینده خودمون رو برای نقش آفرینی ستاره های درگذشته در سینما و تلویزیون آماده کنیم.

بعضی ها با نامشون جاودانه میشن، بعضی ها به خاطر کاراشون، بعضی ها به خاطر صداشون، اما انگار از این به بعد باید برای جاودانگی تعریف جدیدی ارائه کنیم.

پی نوشت: راستی اینم باز زنده کردن فردی مرکوری مرحومه تو یه برنامه تلویزیونی آلمانی. که البته هم سیاه و سفیده و به پای کیفیت اجرای سلین و الویس نمیرسه.

Labels: , ,