Saturday, March 22, 2008
Forever

یعنی واقعن این خبر راسته؟ بی. بی. سی. نوشته امسال در لحظه تحویل سال نو، رادیو تلویزیون ایران آهنگ ساز و دهلی مخصوص نوروز رو پخش نکرده. اگه راست باشه این غمگین ترین خبریه که آدم میتونه در مورود نوروز بشنوه.

پخش نکردن این آهنگ، یا نغمه، درست مثل ممنوع کردن نوروز میمونه. مثل انکار کردن چهارشنبه سوری. مثل فراموش کردن مهرگان. یا گذشتن از شب یلدا. مثل ممنوع کردن شادی، یا غدقن کردن خوردن آجیل و شیرینی.

بدون این آهنگ یکم فروردین میشه مثل دوازده شهریور! یا هشتم دی یا هر روز دیگه ای. سال تحویل هم دیگه بی معنی میشه. یعنی جدن مگه میشه این اهنگ پخش نشه؟

این ترانه رو فقط میشد سر سال تحویل شنید و براش باید یک سال تمام صبر میکردی و شاید در طول سیزده روز عید چند بار دیگه هم این طرف اون طرف میشنیدیش. مگه میشه تلویزیون سراسری ایران پخشش نکنه؟

ما سر سال تحویل با بر و بچه های ایرانی دور هم جمع شدیم و سال رو تحویل گرفتیم و گفتیم و خندیدیم. میخواستیم تلویزیون ایران رو بگیریم به خاطر این آهنگ که نشد، خوشحالم باز رادیو فردا رو تونستیم بگیریم و آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت و این آهنگ رو شنیدیم.

یعنی واقعا تلویزیون ایران این آهنگ رو پخش نکرد؟؟؟ باورم نمیشه. در هر حال. میشه این اهنگ رو از اینجا دانلود کرد و شنید. به کوری هر کی نمیتونه ببینه. نوروز از فرهنگ ایران جدا شدنی نیست.

پی نوشت: وقتی میفهمی معتادی که به خودت میای و میبینی برای خوندن درباره نوروز (کهن ترین آیین ملی ات) هم صفحه ویکی پدیا رو باز کردی و تو گروه نوروز تو فیس بوک عضو شدی. ای پدر اعتیاد بسوزه.

Norouz

الان چند روزه که میخوام بیام عیدانه و بهاریه بنویسم منتها چون نه حسش هست نه حالش نمیدونم چی بنویسم. همیشه عید که میشد اون عوض شدن سال رو آدم حس میکرد، با اینکه همه چی همونطور بود ولی روزای اول سال، روزای اول سال بود. بهار بود. تازه امتحانای ثلث دوم تموم شده بود یا یک هفته ای بود که کلاسای دانشگاه دودر. ولی حالا وسط ترمه و صبح سال تحویل باید رفت سر کلاس و با اینکه به خاطر Easter هفته دیگه همه جا تعطیله، بازم اون حس عوض شدنه و قول دادن ها و برنامه ریختن ها نمیاد. تازه پاییزم هست.

خلاصه تو همین فکرا بودم و اینکه الان بخوام مطلب درباره عید بنویسم یا تبدیل به غر زدن میشه یا خیلی نوستالوژیک، که مطلب خیلی خیلی عالیه سیما رو خوندم. مطلبش عین همون نسیم بعد از بارون بهاری تازه و عالیه. برای همین عیدانه امسالم لینک به همونه و اینجا فقط از همون جمله کوتاه ها میگم.

یکم) اولین عیدیه که از خونه دورم. الان با امیرعباس حرف میزدیم و میگفتیم که اگه الان خونه بودیم داشتیم میخوردیم و تو ترافیک میموندیم و الان من ده کیلو چاق شده بودم و مجبور بودیم بریم سری دوم آجیل بخریم (خونه ما دیگه رسمه این که دو سری اجیل عید بخریم. هر دو سری هم قبل از عید. یه سری سوم هم البته هست که روزای بعد از تعطیلی های عیده. مثلن پنجم شیشم)

دوم) سال نو ایرانی وقتیه که وارد بهار میشیم دیگه؟ خوب اینجا شیش ماه پیش عید بود. همون موقع که درباره اتیش بازی های بریزبن نوشته بودم. اون در واقع جشن ورود به بهار بود.

سوم) دیشب چهارشنبه سوری بود. البته که من نه مهمونی رفتم نه از آتیش پریدم. بعد ساعت سه صبح فهمیدم که تو ایران تازه شروع شده و ساعت 12 ظهر امروز (چهارشنبه) تازه تو آمریکا چهارشنبه سوری بود. ماشالله فاصله.

چهار) سال نوی میلادی همون حدودای شب یلدای ماست. سال نوی ایرانی همزمان با easter ایناست. حالا لابد ما که جشن بگیریم میگن از مسیحی ها داریم تقلید میکنیم! لابد. مثل یهودی ها که هاناکا رو جابه جا کردن با کریسمس همزمان بشه.

پنجم)راست میگن سال تحویل هر کاری بکنی تا آخر سال همون کار و میکنی. پارسال سر سال تحویل فرودگاه بودیم. در طول سال گذشته من بیست بار فرودگاه دیدم. خلاصه حواستون باشه، راسته.

ششم) امسال تو گروه های وبلاگی بحث خریدن یا نخریدن ماهی قرمز بود. (به دلیل اینکه جزو سنت خدا هزار ساله ایران نیست و ایناکه ماهی ها گناه دارن اذیت میشن سر سفره و میمیرن) ما که اینجا دستمون از دنیای متمدن کوتاهه، ولی کلن محض اطلاع و خالی نبودن عریضه. اگه قرار باشه هر هفت سین سفره هفت سین و نچینیم من مشکلی ندارم ولی تمام لذت عید به دیدن ماهی قرمز سر سفره هفت سینه. حالا میخواد رسم دوهزار و پونصد ساله باشه یا دویست ساله یا همین بیست ساله. در ضمن ما ماهیهامون معمولن چهار پنج تا عید رو میبینن تا خودمون دستی دستی ردشون کنیم برن.

هفتم) امسال سال خوک بود. پارسال نوشتم که «ر زندگی خصوصی "خوک ها"، امسال می تواند سال بسیار خوبی باشد زیرا شانس زیادی برای عاشق شدن وجود دارد و خیلی از "خوک هایی" که هنوز شریک زندگیشان را پیدا نکرده اند، به احتمال زیاد امسال محبوب خود را خواهند یافت.»

فکر کنم افتاد برای سری بعد. دوازده سال دیگه.

پی نوشت: اینم زمان دقیق سال تحویل تو اکثر شهرای دنیا.
This common pain
حتما تا حالا کتاب پرسپولیس رو خوندین و فیلمش رو دیدید. (اگه نه که حتما هر دو کار رو بکنید) اصولن پرسپولیس تصویر واقعی، جذاب و هوشمندانه‌ای از تاریخ بیست ساله اخیر ایران نشون میده.

جدیدن لینک مصاحبه‌ای با مرجان ساتراپی، خالق این اثر تو بالاترین پست شده بود که واقعا خوندنیه. خوندن این مصاحبه به اندازه خوندن خود کتاب بهم نشون داد که خالق این اثر چه موجود باهوش و جالبیه. در مورد وضعیت روحیش موقع نوشتن کتاب میگه: در سال 1997، از یک مدرسه هنر در استراسبورگ بیرون آمده بودم.
بدبختانه پروژه کتاب های کودکم پیش نمی رفت. به شدت افسرده بودم، تا جایی که قصد داشتم دیگر کار مصور سازی نکنم. تصمیم گرفته بودم شغلم را عوض کنم و کارآگاه خصوصی شوم. یک دوره کارآموزی در یک آژانس گذراندم و وقتی فهمیدم این کار تقریبا فقط رسیدگی به پرونده خیانت های زن و شوهرهاست ادامه ندادم.بعدخواستم شکارچی آدم بشوم. ولی با جایزه بگیر اشتباهش گرفته بودم، چون آن روزها در کاناپه لم می دادم و سریال مرد سه میلیارد دلاری تماشا می کردم.
بعد رفتم سراغ فروش پوست درخیابان "شانزه لیزه" ولی نمی توانستم فرق بین پوست خوب و بقیه شان را تشخیص بدهم.

وقتی درباره ایران و ایرانی بودن حرف میزنه، کاملن داره به یه درد مشترک اشاره میکنه: وقتی از ایران حرف زده می شود، مخصوصا این روزها، هدف فقط خلاصه کردن این کشور در متعصب ها و اسلام گرایان است. با این بحث تمام جنبه های انسانی این مردم حذف می شود... نقطه مشترک میان من و یک ایرانی متعصب چیست؟ نقطه مشترکی وجود ندارد.نقطه مشترک میان یک کاتولیک متعصب فرانسوی و شما چیست؟ هیچ.

انگار کسانی که از ایران میرن تجربه‌های مشترکی در مورد برخورد بقیه دارن. تمام این چیزا رو چه تو کتاب عطر سنبل عطر کاج، یا پرسپولیس یا همین مصاحبه اخیر دید: مهاجرت شما را در جایگاه خاصی قرار می دهد: در بیرون. حالا می خواهد در کشور خودتان باشید یا کشور دیگری. چیزی که تجربه کردن آن دشوار است. یا از آن رنج می بریم یا برای پیشرفت استفاده می کنیم.

جالبه که ساتراپی از مصاحبه کننده صد برابر باهوش تره. مثلا در مقابل اصرار مصاحبه کننده بر حفظ ارزش‌ها و تاکید بر اعتقادات میگه که: من ترجیح می دهم اعتقاداتم سیال باشند نه این که وقتی اعتقاداتم خرد شدند شرمنده بشوم. آموزش، تساوی میان زن و مرد،آزادی بیان: اینها مسائلی هستند که من تا آخرین نفسم ازآنها دفاع خواهم کرد. ولی از همه بالاتر من علیه پیش داوری ها می جنگم.

واکنش‌های مردم در برابر خودش و اثرش هم جالبه: یک زن ایرانی در فرانسه به من گفت:"از وقتی که فیلم در آمده، من این جا کمتر احساس خارجی بودن می کنم... در ایران DVD قاچاق فیلم در بازاری می چرخد که من برای خریدن فیلم های ممنوع سراغش می رفتم. این برایم بسیار جالب است. ر سیاتل بودم که خانمی که مقاله روزنامه را خوانده بود به من تلفن کرد. گفت:"من عکستان را دیدم. می توانم بگویم که حتی بدکی هم نیستید." من جواب دادم:"این "حتی" دیگر چه بود؟" یک ذره من و من کرد و گفت:"من فکر نمی کردم زن های ایرانی این شکلی باشند". "فکر می کردید ما شبیه میمون باشیم؟" یک ثانیه شک و تردید، بعد :"مم... راستش بله."


متن کامل مصاحبه رو از اینجا بخونین.

پی نوشت: تو فیلم، صحنه ای که مرجان میخواد زندگیش رو دوباره بسازه و میره کنکور میده که بره دانشگاه، سوال‌های رو برگه‌ای که داره جواب میده آخر خنده است:
چه کسی نیروی جاذبه را کشف کرد؟ نیوتن. حسن کچل. رازی
در ریاضیات چه علامتی علامت جذر است؟ کسینوس. کسر. پرانتز. رادیکال
به نظر شما سگ بیشتر میریند یا گربه؟ سگ. گربه
استرالیا در چه قسمتی از زمین واقع شده است؟ قطب جنوب. استرالیا. نیم کره جنوبی
Thursday, March 13, 2008
Alzeimer

دارم جدی جدی نگران خودم میشم...

دو هفته موبایلم رو دانشگاه جا گذاشتم. وقتی برگشتم همونجا که گذاشته بودمش (ده دقیقه بعدش) دیگه نبود. هر چند یه آدم با مرام پیدا شده بود برده بودش به قسمت اشیا گمشده و فرداش رفتم گرفتم.

چند روز بعد کیف پولم رو یه جا گذاشتم که دوستم دوید و اومد و بهم دادش. دستش درد نکنه.

چند روز پیش، فکر کنم شنبه بود، عینک آفتابیم رو گم کردم. حتا نمیدونم کجا ممکنه گمش کرده باشم. مسلما دیگه پیداش نکردم. حالا باز این خوبه.

حتا نمیدونم کی، دفتر یادداشت روزانه ام رو که چند مطلب قبل درباره اش نوشته بودم گم کردم. یعنی این یکی دیگه خیلی شاهکاره چون این همیشه جلو چشممه و برنامه هام و کارام رو توش مینوشتم و همیشه یا تو کیفم بود یا تو دستم! حالا این وسط کجا ممکنه غیب شده باشه رو هنوز نفهمیدم.

دیشب، دقیقن دیشب، نشسته بودم داشتم سر همین گم کردن هام حرص میخوردم و آی پادم رو از کیفم دراوردم و نگاهش کردم و گفتم این دفعه نوبت توئه که گم شی! دو ساعت نگذشته بود که یادم افتاد رو میز دو طبقه بالاتر جا گذاشتمش. شانس اوردم اون موقع کتابخونه خلوت بود و همونجا پیداش کردم...

از وقتی این دفتر یادداشته گم شده به طرز بی رحمانه ای بداخلاق شدم... هم حسرت خود دفتره رو میخورم، (خیلی خوشگل بود) هم نوشته های توش، و هم اینکه به شدت نگران خودمم که چه بلایی داره سرم میاد.

خلاصه اگه دیدید این وبلاگ مدت طولانی ای آپدیت نشد نگران شین و بدونین خودم یه جا گم و گور شدم.

Dion
حتما تا حالا شنیدید که امیرعباس اومده استرالیا! خیلی یه دفعه‌ای یه سه شنبه‌ای بهم زنگ زد که خبر بده تا دو روز دیگه میرسه و رسید و خونه هم پیدا کرد و رفت سر خونه زندگیش و فردا هم انگار کلاس داره. (فکرشو بکنید! یهو پاشد اومد... )

حالا اینا مهم نیست. مهم اینه که حدود دو هفته دیگه، سلین دیون داره میاد بریزبن و یه شب اینجا برنامه داره. همه بلیت‌های کنسرت هم تموم شده غیر از اون گرون گرون‌هاش که سیصد و پنجاه دلاره. (البته من که خیلی وقت پیش بلیت خریدم) اگه میدونستم این پسره داره میاد براش بلیت میگرفتم (چون فکر کنم تا دو هفته پیش هنوز بلیت صد و پنجاه دلاری پیدا میشد) در هر حال...


من بهش گفتم کمک هزینه خرید یک عدد بلیت کنسرت سلین دیون رو بهش میدم به عنوان کادو تولد (که یک ماه دیگه‌ است). اگه کس دیگه‌ای هم میخواد به یه جوون آرزو دار کمک کنه و براش کادو تولد بخره الان وقتشه، هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...


پی نوشت: الان چک کردم. تو سیدنی و ملبورن هنوز بلیت ارزون پیدا میشه ولی بریزبن نه. شانس که نباشه جان در عذابه. (در واقع تو سینی دو شب کنسرته. بهش پیشنهاد کردم پاشه بره سیدنی ولی خب... بلیت هواپیما از بلیت کنسرت گرون تر میشه)


پی نوشت۲: آهنگ جدید سلین خیلی باحاله. اگه میخواین سلین رو در حال خوندن آهنگ کمی تا قسمتی Hip-Hop با همراهی Will-i-am در حال تلاش برای Belly Dancing تماشا کنید، اینجا رو ببینید.

پی نوشت3: البته یه راه دیگه هم هست. اینکه سلین رو فراموش کنه بجاش بره کنسرت بیژن مرتضوی که اونم اتفاقن همون موقع ها داره میاد بریزبن. (به مناسبت نوروز فکر کنم.)

Quotesً

جمله قصار اول) روز اولی که رسیدم، تو فرودگاه موبایلم رو روشن کردم و فهمیدم چند تا پیام صوتی دارم که تو این مدتی که نبودم برام گذاشته بودن ملت. یکیش این بود:

سلام... اممم. من مارکم. مرسی به خاطر رقص دیشب!! زنگ زدم بگم به من خیلی خوش گذشت و گفتم زنگ بزنم ببینم اگه خواستی بازم همدیگه رو ببینیم و یه قراری بذاریم بریم بیرون!!!

دارید که جریانو! طرف کلی زحمت کشیده مخ دختره رو تو کلاب (احتمالن) زده، بعد شماره که خواسته بگیره دختره برداشته شماره عوضی داده بهش.

جمله قصار دوم) امروز رو شیشه یه مغازه یه نوشته جالب تبلیغاتی دیدم:
هر کسی این حرف رو زده که پول شادی نمیاره، بلد نبوده کجا خرید کنه.

جمله قصار سوم) من نمیدونم بعضی از ملل غیر انگلیسی زبان چطور تو کشور انگلیسی زبان کار و زندگی میکنن. هر روز با آدمایی برخورد میکنم که با بدبختی میتونن یه جمله نصفه نیمه انگلیسی ردیف کنن و تازه چندین سال هم هست که دارن اینجا زندگی میکنن.

حالا این آسیایی و چینی و اروپایی و هندی هم نداره. کلن خیلی‌ها فقط با گروه خودشون رفت و آمد میکنن و فقط به زبون خودشون حرف میزنن. طرف چینیه، صبح پامیشه با هم خونه‌ای های چینیش خدافظی میکنه میاد دانشگاه با استاد چینیش حرف میزنه و روزنامه چینیش رو وقت استراحت باز میکنه و گوگل هم که میره به جای گوگل نوشته 公司.


حالا آلمانی‌ها و سوئدی‌ها! آدم فکر میکنه داره دوسلدورف زندگی میکنه بسکه ملت با همدیگه آلمانی حرف میزنن. بعد که میخوای باهاشون دو کلمه حرف بزنی میبینی دو تا جمله انگلیسی هم نمیتونه ردیف کنه.

در هر حال... جمله قصار سومی مال این دختر نروژیه است که باهاش این ترم همگروهیم. دو ساله که بریزبنه و درس خونده و ترم آخره ولی زبانش افتضاحه. برگشته میگه:

ببخشید... اممم. شوما از کشور .... اممم.... جنوبی... آفر.... نه نه ... اممم آمریکای جنوبی هستید؟


به مرگ خودم آمریکا و آفریقا تو همه زبونا یه اسم دارن