Thursday, March 13, 2008
Alzeimer

دارم جدی جدی نگران خودم میشم...

دو هفته موبایلم رو دانشگاه جا گذاشتم. وقتی برگشتم همونجا که گذاشته بودمش (ده دقیقه بعدش) دیگه نبود. هر چند یه آدم با مرام پیدا شده بود برده بودش به قسمت اشیا گمشده و فرداش رفتم گرفتم.

چند روز بعد کیف پولم رو یه جا گذاشتم که دوستم دوید و اومد و بهم دادش. دستش درد نکنه.

چند روز پیش، فکر کنم شنبه بود، عینک آفتابیم رو گم کردم. حتا نمیدونم کجا ممکنه گمش کرده باشم. مسلما دیگه پیداش نکردم. حالا باز این خوبه.

حتا نمیدونم کی، دفتر یادداشت روزانه ام رو که چند مطلب قبل درباره اش نوشته بودم گم کردم. یعنی این یکی دیگه خیلی شاهکاره چون این همیشه جلو چشممه و برنامه هام و کارام رو توش مینوشتم و همیشه یا تو کیفم بود یا تو دستم! حالا این وسط کجا ممکنه غیب شده باشه رو هنوز نفهمیدم.

دیشب، دقیقن دیشب، نشسته بودم داشتم سر همین گم کردن هام حرص میخوردم و آی پادم رو از کیفم دراوردم و نگاهش کردم و گفتم این دفعه نوبت توئه که گم شی! دو ساعت نگذشته بود که یادم افتاد رو میز دو طبقه بالاتر جا گذاشتمش. شانس اوردم اون موقع کتابخونه خلوت بود و همونجا پیداش کردم...

از وقتی این دفتر یادداشته گم شده به طرز بی رحمانه ای بداخلاق شدم... هم حسرت خود دفتره رو میخورم، (خیلی خوشگل بود) هم نوشته های توش، و هم اینکه به شدت نگران خودمم که چه بلایی داره سرم میاد.

خلاصه اگه دیدید این وبلاگ مدت طولانی ای آپدیت نشد نگران شین و بدونین خودم یه جا گم و گور شدم.