Friday, August 31, 2007
Goodwill Bridge

بیشتر روزا پیاده میرم مدرسه و پیاده هم برمیگردم. QUT درست کنار رودخونه بریزبن ه و برای رسیدن بهش باید از روی پل Goodwill Bridge رد شم. همین پله که عکسش این زیره.

بهترین موقع روز برای من موقع‌هایی که دارم از روی پل رد میشم، چه وقتی که امتحانی چیزی دارم یا صبح زوده و نمی‌خوام برم مدرسه چه وقتی نصف شب خسته و کوفته دارم برمیگردم برم خونه. هر دفعه که به این پله میرسم انگار بال درمیارم و خیلی وقتها گشتگی و دیر رسیدن رو فراموش میکنم و یه چند دقیقه‌ای وایمیسم رو پل و منظره رو تماشا میکنم. یا گاهی که یادم میره اومدم خارج (!) یه خورده رو این پله میمونم و رودخونه و پارک و ساختمون‌ها و مردم و این قایق‌ها (بهشون میگن فری) رو تماشا میکنم و کیف میکنم.

به خصوص شب‌ها که هوا عالیه و چراغ‌های شهر روشنه و همه جا خلوت و آرومه و سطح آبم به خاطر نبودن قایق‌ها صافه یه حس و حال دیگه‌ای داره. همیشه هم تو گوشم موسیقی هست، و اگه خیلی خوش شانس باشم مثل چند روز پیش Somewhere Over the Rainbow پخش بشه، دیگه خر کیف میشم. (این ساختمونه که لای اون شاخ و برگا میبینین QUT ه)

چند شب پیش از روی همین پل رد میشدم که دیدم ماه قرمز شده و همه ملت هم جمع شده بودن و آسمون رو نگاه میکردن. بعدن معلوم شد که خسوف بوده. از فردا هم یه فستیوالی قراره به مدت یک هفته تو بریزبن برگزار بشه به اسم River Festival. یعنی فردا از ساعت سه و نیم تا ساعت هشت شب این پل رو میبندن و قراره روش آتیش بازی کنن.

امروز هم از این جنگنده‌های فانتوم تو آسمون تمرین میکردن. از این و اون شنیدم که فردا برنامه اصلیه و یکی از برنامه‌ها اینه که هواپیما‌ها بعد از برنامه اجرا کردن میان از زیر همین پله رد میشن و میرن تو آسمون چرخ میزنن. خلاصه مام قرار گذاشتیم با بر و بچ که بریم تماشا. دوربین ندارم عکس بگیرم شرمنده.

پی نوشت: دیشب اومدم مختصر بنویسم درباره فیلم La Vie en Rose منتها طولانی شد و گذاشتمش تو سینما پژواک.

Labels: ,

Monday, August 27, 2007
La vie en Rose

یه سری چیزا تو زندگی آدم هست که هر کاری بکنه و هر جا بره، انگار باهاش هست و هیچ کاریش هم نمیشه کرد. قضیه سینما رفتن منو که یادتونه؟ حالا اصولن اگه منو بشناسید میدونید که این اولین بار نبوده تو زندگیم و من همیشه سر فیلم دیدن اونم تو سینما بدبختی کشیدم و ریاضت بوده برای خودش و همیشه هم مسئله فیلم دیدن تو سینما بیشتر از اینکه به خاطر دیدن خود اون فیلمه باشه آخرش حیثیتی شده.

در هر حال... میگفتم. به خاطر این جریانی که الان میخوام تعریف کنم، فهمیدم این نفرینه از اون چیزاس که هر جا برم و هر کاری کنم، همیشه باهامه. اون موقع‌ها که تازه رسیده بودم اینجا چیزی که تو ایستگاه‌های اتوبوس و قطار خیلی توجهم رو جلب میکرد تبلیغات فیلم La Vie En Rose بود. این فیلمه بر اساس زندگی edith piaf ساخته شده و انگار فیلم خوبی هم بوده. ادیت پیاف هم که یادتونه که. همون خواننده بدبخته که تو بچگی کور کچل شد و تو فاحشه خونه بزرگ شد و بعد تبدیل شد به نماد ملت فرانسه. همون...

همون موقع من تصمیم گرفتم که برم اینو ببینم و خوبیش هم این بود که سینمای نزدیک مدرسه نشونش میداد و بلیطش هم خیلی ارزون بود و ساعتش هم خیلی خوب بود و همه شرایط هم فراهم. گذشت تا اینکه یه کم جا بیافتم و انقدر بیکار باشم که بخوام برم فیلم ببینم که به جاش رفتیم هری پاتر دیدیم. هفته بعدش که قرار بود آزاده بیاد و نرفتیم دیگه. بعدش هم که رفت دیگه از اون سینما برش داشته بودن و رفته بود یه سینمای خیلی دوتر از خونه.

باز من نا امید نشدم و مسیریابی کردم و خط اتوبوس پیدا کردم که یه روز پاشم برم، ولی خب هفته پیش سه چهار تا پروژه داشتم واینا نشد. جمعه بیکار بودم. دیگه شال و کلاه و کفش و شیک و پیک راه افتادم برم سینما! حتا بارون شدید هم مانعم نمیشد و وقتی رسیدم ایستگاه اتوبوس مثل موش آبکشیده شده بودم و همینطوری شر شر از کله و لباسام آب میریخت. شاد و خوشحال به موقع هم رسیدم به ایستگاه و منتظر اتوبوس شدم، که دیدم اومد ولی بالاش نوشته بود Sorry, Bus is Full!!! اتوبوس بعدی هم نیم ساعت دیگه میومد و دیگه به فیلم نمیرسیدم.

شنبه اومدم برم که این دوستمون گفت منم میخوام ببینم فیلم و صبر کن باهم بریم. گفتیم اوکی! بشین درستو بخون فردا میریم. فرداش دوباره شیک و پیک و شال و کلاه کردیم و داشتیم راه می‌افتادیم که گفتم صبر کن من یه نگاهی به برنامه اتوبوس‌ها بندازم ببینم کی میان که دیدم بله! یکشنبه‌ها اتوبوس فقط تا ساعت هشت هست و اگه بریم مجبوریم کل شهر رو پیاده برگردیم. که خب معلومه دیگه کنسل شد برنامه!

دیگه اینجا بود که دین فیلم حیثیتی و ناموسی شد و این دوستمون هم فهمید که من شوخی ندارم با کسی و با کتک و چک و لقد هم که شده باید بیاد، حتا اگه مجبور شه موقع برگشتن کل شهر رو سینه خیز برگرده،... حالا جالب اینجاست که من مسیر اتوبوس رو اشتباه دیده بودم و مجبورم شدیم که حدود یک و نیم کیلومتر برگردیم و من داشتم کم کم نگران میشدم که نرسیم به سانس فیلم (البته قبلش هم نگران این بودم که برسیم هم بگن فقط شما ابله‌ها برای دیدن فیلم فرانسوی لنگ ظهر دوشنبه اومدین و شرمنده، فیلم و نشون نمیدیم).

بالاخره طلسم شکست و دیدمش... اینم La Vie en Rose

Labels: ,

Thursday, August 23, 2007
History

این استرالیایی‌های بیچاره از طرفی خودشون رو انگلیسی میدونن و خیلی احساس اروپایی بودن بهشون دست داده، از طرف دیگه دویست سال بیشتر تاریخ ندارن. به علاوه مدیا و رادیو و تلویزیونشون به شدت تحت تاثیر رسانه‌های آمریکاییه و خلاصه موندن این وسط. حالا بدبختی خودشون کمه، افتادن تو یه جزیره‌ای که از همه دنیا (به خصوص دنیای متدن و شیک غرب) دوره ولی دورشون پره از این کشور‌های گره گوری و جزیره‌های فسقلی. خلاصه اینکه ملت این دیار به دو دلیل عمده خیلی عقده‌ای شدن. یکی همین دور موندنشون از جامعه متمدن و دیگه نداشتن تاریخ.

این عقده رو میشه جاهای مختلف حس کرد، مثلن یه چیزی که آزاده کشف کرد این بود که خیلی علاقه دارن که به همه ثابت کنن که کشورشون خیلی خیلی پیشرفته و متمدن ه. و انقدر هم اصرار دارن به این مسئله که آدم اعصابش خورد میشه. یا مثلن چند وقت پیش که یه مظنون به عملیات تروریستی لندن رو گرفته بودن انقدر خوشحال شده بودن که روزی ده میلیون بار خبرش رو پخش میکردن (میخواستن بگن مام تروریست داریم و مثل آمریکا شدیم!). که آخرشم معلوم شد طرف هیچ کاره بوده. در هر حال...

چند وقت پیش رفته بودیم یکی از پارک‌های شهر. داشتیم رد میشدیم که دیدیم یه بنای عجیب و غریب به سبک خونه‌های آسیایی اون وسط هست که با معماری کلی پارک جور در نمیاد. یکی هم اونجا سیخ وایساده بود به عنوان راهنما که تا ما رو دید خرمون رو چسبید و تا تمام چیزهایی که با بدبختی حفظ کرده بود رو توضیح نداد ولمون نکرد. حالا این هی توضیح میداد مام هی به زور خنده مون رو جمع میکردیم.

جریان از این قرار بود که نوزده سال پیش یه جشنواره‌ای تو بریزبن بوده که از کشور‌های مختلف اومدن شرکت کردن و خودشون رو معرفی کردن و رفتن. از قرار کشور نپال این بنا رو که ساخته هدیه کرده به شهر و دیگه جمع نکرده با خودش ببره! بعد حالا این شده نماد تاریخ بریزبن و یه مامور گذاشتن اونجا که این تاریخ رو به ملت توضیح بده.

آقاهه میگفت که نوزده سال پیش این جشنواره برگزار شد و خیلی خیلی موفق بود و ما خیلی خیلی بهش افتخار میکنیم و سال دیگه قراره به مناسبت بیستمین سالگرد این جشنواره خیلی خیلی موفق دوباره جشن بگیریم و این پارکی هم که میبینید به خاطر همون جشنواره ساخته شده و مونده از همون موقع و ما خیلی خیلی به این تاریخمون افتخار میکنیم! بعد که دید ما ساکتیم پرسید که کجاهای استرالیا رو دیدید تا حالا که گفتیم هیچ جا! بعد گفت تو فلان شهر هم یه بنای دیگه هست که نمیدونم فلان سال قدمت داره و تو یونسکو تونستیم ثبتش کنیم و خیلی خیلی بهش افتخار میکنیم و خوشحالیم از این مسئله!

بعد ما مونده بودیم که بزنیم تو ذوقش یا نه (با این فرهنگ چند هزار ساله و بناهای چندین هزار ساله و اشتیم به این فکر میکردیم که اگه از بناهای ایران و مثلن ارگ بم تعریف کنیم اینا رو بیشتر تحقیر کردیم یا خودمونو) که یهو خودش پرسید از کجا میایید. بعد گفت من به هفت زبان تسلط کامل دارم اسپانیایی و فرانسه و روسی و ژاپنی و نمیدونم چی و چی. ولی حیف که استرالیا خیلی دوره از همه جا... و وقتی اینو میگفت میشد واقعن غم و تو چهره‌اش دید که چقدر اینا واقعن ناراحتن از این مسئله. بمیرم الهی.

ما تاریخ اضافه داریم. میخرید؟

پی نوشت: اینم مقاله مربوط به همین جشنواره از ویکی پدیا!!! سال دیگه رو بگو که جشن بیستمین سالگردشه!

Labels:

Wednesday, August 22, 2007
Days like these

امروز که از مدرسه برمیگشتم خیلی شاد و شنگول بودم. از روی پل روی رودخونه رد میشدم و یه باد خوبی هم میومد و آی پادم هم تو گوشم و خلاصه حالی بود. از همه بهتر اینکه این هفته مزخرف رد شد و پرزنتیشن دیروز به خیر و خوشی گذشت و کامنت‌های خوبی هم گرفتیم و تمرین‌هام رو هم تحویل دادم و امتحان امروزمم خوب شد و خلاصه همه چی خوبه.

تو راه داشتم یه سری به این فکر میکردم که برسم خونه و بگیرم بخوابم (جان عمم! الان ساعت دو صبحه و چشمام نیمه بسته است اصلن نمیفهمم چی دارم تایپ میکنم) و یه سری به اینکه بیام بعد از مدتها یه سری به وبلاگ بزنم.

جالبه تا روزی که آزاده اینجا بود هوا عین بهار، خنک و عالی بود. حالا از دقیقن همون موقع که رفت سوار هواپیما شد داره بارون میاد و توفان شده. حالا نکته اینجاست که این استرالیایی‌ها همش میگن که منابع ابمون کمه و میرین حموم چهار دقیقه بیشتر طول ندین و داریم از خشکسالی میمیریم، الان سه چهار روزه داره یه بند بارون میاد و تازه مثل اینکه قراره تا آخر هفته هم اوضاع همینطوری باشه. بعد من یه سرچ کردم دیدم این خنگا تو تابستونشون بیشتر بارون دارن تا زمستون و بهار! من که عاشق بارونم، شکایتی ندارم. بذار بباره.

بدبختی اینجاس که تا هفته پیش هوا کلی گرم شده بود و بخاری‌ها و لباس گرم ‌ها رو همه جمع کرده بودن حالا دوباره هوا انگار یادش افتاده که زمستونه انگار و دوباره سرد شده. خلاصه برنامه ای داریم. الان فعلن تمام هوش و حواسم پرت رختخواب گرم و نرمه و به هر چی فکر میکنم ختم به خواب میشه!

این عکسه هم مال هفته پیشه که رفته بودیم یه جزیره نزدیک بریزبن به اسم استرادی! خوبیش این بود که خیلی خیلی خلوت بود و ساحل فوق العاده ای داشت و جنگل و طبیعتش خیلی خیلی زیبا بود و هوا هم که دیگه تعریف نداشت. ولی از همه بهتر این بود که وقتی از کنار صخره‌های کنار آب قدم میزدیم کلی دلفین دیدیم که رو آب بالا پایین میپریدن، این عقابه هم که تو عکس میبینید یهو بدون مقدمه زرت اومد نشست جلوی ما شروع کرد به خوردن ماهی‌ای که گرفته بود! اینا جونوراشون خیلی عجیببن. نمیدونم چرا از ادما نمیترسن. حالا اینا که وحشین هیچی، تو شهرم که راه میری کبوترا از سر راهت قدم زنان کنار میرن. بر عکس تهران که از ده کیلومتری که نگاهشون میکنی سکته ناقص میکنن و می پرن میرن.

Labels:

Sunday, August 19, 2007
I believe I Can Fly
believe I can fly
I believe I can touch the sky
I think about it every night and day
Spread my wings and fly away
I believe I can soar
I see me running through that open door
I believe I can fly

پی نوشت: دو هفته آزاده (آبجی محترمه) از ممالک متحده اومده بود پيش من. کلن اين مدت خونه نبودم، غير از آخر شب برای خواب. درس هم که خب معلومه، نخوندم اين مدت. امروز صبح برگشت رفت خونه و من هنوز تو کفش موندم که اين دو هفته تو خواب بود يا بيداری. صبح يه مقدارش تو گيجی گذشت و هر لحظه منتظر بودم از يه گوشه‌ای صداش بياد و بعد که خونه رو جمع و جور کردم و آخرين آثار بجا مونده ازش هم پاک شد داره کم کم باورم ميشه که دوره خوشی گذشته و برگشتم به زندگی خودم.

فعلن اين چند تا عکس رو داشته باشيد تا يه مقداری حواسم سر جاش برگرده و ببينم دنيا دست کيه.

ارتفاع ما تو اون عکس اولی که میبینید حدود پنجاه متره و تا اون پایین سقوط آزاد کردیم و اگه میبینید داریم میخندیم برای اینه که دو سه بار تاب خوردیم و سرعتمون و ارتفاعمون کم شده وگرنه دو سه بار اولش که قیافه‌هامون به این خوشحالی نبود.

Labels:

Saturday, August 04, 2007
Depth
الان من اومدم اینجا نشستم که یه سری فحش و بد وبیراه به خودم بدم و برم. هر بار لِک و لِک پامیشم میام مدرسه که مثلا درس بخونم و آخر، سر از بالاترین و وبلاگ‌ و چت درمیارم. جالبه که حالا یه سری وبلاگ جدیدی پیدا کردم که تا حالا اسمشونم به گوشم نخورده بود و هر روز آرشیوشون رو بالا پایین نکنم، روزم شب نمیشه!
بیرون از مدرسه هم که همش تفریح و خوشیه و خونه هم که میرم کی دستش طرف کتاب درسی میره وقتی هری پاتر هست! حالا هر چقدر من دارم ول میچرخم، برعکس این دوستای هندیم. سر کلاس که درس رو میقاپن هیچ، بعد هم که درس رو میخورن و هزار تا تمرین حل میکنن و با استاد رفع اشکال میکنن و تازه اینا در حالیه که کار نیمه وقت و تمام وقت هم دارن. باعث شرمندگی من!
حالا اینا بماند... دیروز با یکی از دوستان قدیمی میچتیدیم که الان انگلیسه و به نتایج جالبی در مورد تفاوت بین دانشجو‌های ایرانی و خارجی رسیدیم. از این قرار:
دانشجو تو ایران، به نسبت فعالیت‌های سیاسی و بینش سیاسیش تعریف میشه. گروه بندی‌ها هم که رسمن بر مبنای عقیده و جناح بندی‌های سیاسی انجام میشه و بحث‌ها هم تمام دور محور سیاست میچرخه. در عرصه هنر و ادبیات هم که نباید چیزی کم داشته باشه و از تاریخ هنر و تاریخ ادبیات و نقد ادبی و چیزای دیگه هم سررشته تام و تمام داشته باشه. در کنار همه اینها و اگه وقتی بود و شد، نیم نگاهی هم به درس میشه انداخته اونم به خاطر اینکه ببینی از دختر همکلاسیت چه جزوه ای میتونی بگیری.
خلاصه دانشجوی ایرانی یک پکیج کاملی از هنر و ادبیات و سیاست و مهندسی و پزشکی و کامپیوتره به علاوه مقدار کمی هم رشته تخصصی خودش.
حالا این اجنبی‌ها، هر کی برای خودش یه هابی و سرگرمی داره و گهگاه، اگه بیکار بود، بهش میپردازه و بقیه موقع ها (منظورم موقع هایی که تو دانشگاهه و قراره درس بخونه است) هم مشغول درس و تحقیق در مورد رشته‌ خودشه.
به قول یکی که یادم نیست کدوم وبلاگ بود و کجا خوندم، دانشجوی ایرانی مثل یه اقیانوس ه به عمق یه بند انگشت، در حالی که سیستم اینا آدم پرورش میده به وسعت یه برکه ولی به عمق ده متر!
شاید هم دلیلش سیستم تحصیلیمون باشه که آدم به طور کاملن تصادفی و از روی اجبار، (چون کار دیگه ای نداره بکنه ) تو یه رشته دانشگاهی که هیچ علاقه و شناختی ازش نداره قبول میشه و مجبوره کلی عمرش رو صرف اون بکنه و برای اینکه این دوره قابل تحمل بشه خوب مجبوره که به کارهای جنبی پناه ببره. در حالی که اینا، وقتی وارد دانشگاه میشن، واقعن میخوان تو اون رشته ای که اومدن چیز یاد بگیرن و هدف دارن و معمولن هم برای کارشون همون لیسانس کفایت میکنه و دیگه خیلی باید عاشق و علاقمند و شیفته علم و دانش باشن که تو دوره‌های بعد از لیسانس هم شرکت کنن.
خلاصه اینکه بدبختی ما جهان سومی‌ها هم اینه که مجبوریم! آقا میفهمی؟ مجبورییم!

Labels: ,

Thursday, August 02, 2007
Campaign

ندا دعوتم کرده به حرکت جمعی وبلاگ نویس‌های ایرانی... یا هر چیزی که هست:

«...این یک فراخوان است. برای همه ی وبلاگ نویس ها. می خواهیم روز 14 مرداد 86 همگی برای همبستگی با دانشجویان دربند نام وبلاگ هایمان را تغییر دهیم به:

"14 مرداد روز همبستگی وبلاگ نویسان با دانشجویان دربند"

برای این که کار با سرعت بیشتری پیش برود پیشنهاد می کنم به جز تبلیغ هایی که در سایت ها و وبلاگ های پرخواننده می کنیم هر کس حداقل ۱۰ نفر از دوستانش را برای پیوستن به این حرکت جمعی دنیای مجازی و همبستگی با دانشجویان دعوت کند... »

ولی من برعکس ندا و بقیه کسانی به این فراخوان دعوت شدن و این دعوت رو اجابت کردن امید چندانی بهش ندارم. میدونین چند درصد مردم ایران به اینترنت دسترسی دارن، و چند درصد این جمعیت قلیل وبلاگ میخونن، و تو همین چند درصد چند درصد کوچولو چند نفر براشون مهمه و اهمیت میدن به این موضوع. و همینایی هم که اهمیت میدن چقدر تاثیر داره تغییر نام چند تا وبلاگ به نام همبستگی یا حالا هر چی.

خلاصه اینکه فکر میکنم این حرکت و حرکت‌های مشابه وبلاگی، حتا کمپین‌ها و پتیشن‌ها بخصوص پتیشن‌های فارسی کوچکترین تاثیری در هیچ روندی ندارند. در هر حال به حرکتی که بقیه کردن احترام میذارم و دعوت رو اجابت میکنم و متن رو کپی میکنم. به امید آزادی تمام کسانی که به جرم عقیده اشون دارن زجر میکشن.

اینا رو نمیگم چون سرنوشت کسانی که تو زندانن برام مهم نیست یا وقتی خبراشون رو میخونم خوشحال میشم و اعدام‌های دسته جمعی رو نمیبینم. اتفاقن مهمه، خبر تاکستان، اولین چیزی بود که بعد از چند روز بی اینترنتی درباره ایران شنیدم. تا چند روز فقط تو شوک بودم و کابوس میدیدم. الانم مدام که اخبار زندانی شدن بچه‌های دانشگاه پلی تکنیک رو میبینم و دنبال میکنم.

ولی من اگه خیلی اهل مبارزه بودم و میخواستم بیافتم دنبال این برنامه‌ها الان ایران بودم و دنبال آزادی دوستای دربندم. یا داشتم برای حقوق بشر مبارزه میکردم یا حالا هر چی. آدم بالاخره باید تکلیف خودش رو یه جایی روشن کنه و من این توانایی یا جسارت یا جرات یا هر چی که اسمش رو میذارید تو خودم نمیدیدم که بخوام بمونم و با نظام درگیر شم و قاطی جریان‌های سیاسی باشم. اونم به این دلیله که من سیاست رو نمیفهمم. حالم رو به هم میزنه، وقتی میبینم قاطی هر جریانی باشی، (فرقی نمیکنه کدوم طرف) آخرش بازیچه دست یه عده دیگه هستی و تمام عقیده و مرامی که داشتی در خدمت اهداف یه عده گنده تر از تو بوده.

خلاصه اگه عوض کردن اسم یه وبلاگ بی نام و نشان که تازه خرابم هست و درست حسابی لود نمیشه چیزی رو عوض میکنه، خیلی خوب! چهارده مرداد اسمش رو میذارم همبستگی با دانشجویان در بند. ولی نه از کسی دعوت میکنم نه میخوام اسم وبلاگم تو لیست حامی‌ها ثبت بشه.

آقا ولمون کنید تو رو خدا، تازه از شر این برنامه‌ها راحت شدیم. خودمون تازه از زندان (ایران) درومدیم، اومدیم یه گوشه زندگیمون رو بکنیم، تو رو خدا اینجا دیگه راحتمون بذارین.

Labels: