Wednesday, October 31, 2007
Exam PEriod

من خیلی باحالم... نه جدن. امروز نشستم خونه مثلا درس بخونم، درسه هم قربونش برم، شکر خدا، مزخرف، چرند، چرت، تا ده قیقه درس میخونم حواسم پرت میشه به facebook و بالاترین و ... خنگم دیگه. فکر کردم چون باید درس بخونم همین که بشینم پای کامپیوتر یعنی درس خوندن. نتیجه اینکه دیگه تو facebook فکر کنم چیزی نمونده که امتحانش نکرده باشم. هر چند یه دور هم جزوه رو زحمت کشیدم خوندم.

من گفتم درس‌های اینجا خوبه و چرند درس نمیدن و به درد میخوره و داریم چیز یاد میگیریم و اینا؟ غلط کردم. یا نمیدونم وقعا خوبه تا وقتی که سر کلاس میری و تمرینش رو حل میکنی ولی درس خوندن برای امتحان متنفرت میکنه از کل قضیه.

فعلا که فکرم به امتحان‌های دو هفته آینده است و تا دیروز که فکر میکردم که آب خوردنه و کاری نداره و نمره عالی میارم از همشون، دارم کم کم نگرانشون میشم. حالا جالبه الان همون دورانیه که آدم میشینه تو اتاق و پشت میز که درس بخونه و فکر میکنه که اگه امتحان نداشت چه کارها که نمیکرد. فکر کنم بد نیست الان که رو این مودم بشینم لیست کنم که چه کارهایی رو دلم میخواد بکنم و به خاطر درس خوندن (!)‌ نمیکنم و بعد از امتحانا نمونم که خب حالا چی...

Labels: ,

Sunday, October 28, 2007
Lady Vegeance

تم محوری سه فیلم اخیر چان-ووک پارک، کارگردان کره‌ای، انتقامه. از بین این سه فیلم (آقای انتقام، پیر پسر، بانوی انتقام) فیلم پیر پسر یا Oldboy توجه بیشتری جلب کرد. به طوری که علاوه بر جایزه ویژه هیئت داوران کن و جوایز دیگه‌ای که برد، تونست جاش رو تو لیست هزار و یک فیلمی که باید قبل از مرگ دید هم باز کنه.

هزار و یک فیلمی که باید قبل از مرگ دید

پیر پسر داستان یه مرد معمولیه که یه روز دزدیده و به مدت پانزده سال در اتاق حبس میشه. بعد از پونزده سال، یه روز لباس و تلفن بهش میدن و آزادش میکنن و حالا ماموریت داره از کسی که این بلا رو سرش آورده انتقام بگیره. همینطور که داستان جلو تر میره ، معلوم میشه که کسی که این پونزده سال حبسش کرده بوده برنامه‌های دیگه‌ای هم براش داره. تو این مسیر انتقام گرفتن، کم کم دیگه تشخیص دوست و دشمن و انتقام جو و قربانی سخت میشه تا اینکه معلوم میشه این همه بلایی که سر قهرمان داستان اومده و باهاش تا حالا همذات پنداری کردیم و دل سوزوندیم، خودش جزو برنامه انتقامی بوده که کس دیگه‌ای براش ریخته و ...

پیر پسر به هر لحاظ فیلم متفاوت و عجیبیه، چه از لحاظ گره‌های داستانیش و چه جنبه‌های بصری. جالبه که با وجود خشونت جاری در فیلم، برعکس فیلم‌های هالیوودی، تمام صحنه‌های حشونت خارج از کادر اتفاق می‌افته و فقط تاثیر و نتیجه‌ اون به تماشاگر نشون داده میشه.

فیلم بعدی این کارگردان، یا بانوی انتقام، هم تم مشابهی داره. دختری که به قتل پسر بچه‌ای اعتراف میکنه مجبور میشه سیزده سال رو در زندان بگذرونه و اونجا به دختر فرشته صفت معروف میشه. بعد از سیزده سال میاد بیرون و میخواد انتقام جرم نکرده‌اش رو از مقصر اصلی بگیره. این بار دیگه داستان خیلی سر راست تره و معلوم ه که هر کسی چکاره بوده و چه گناهی کرده و داستان خیلی درونی تره و بیشتر روی مفهوم انتقام حرکت میکنه.

در واقع این فیلم سه قسمت مجزاست، اول آشنایی با دختر و هدفش از انتقام، دوم برنامه ریزی و آماده شدنش برای گرفتن انتقام و سوم انتقام. قسمت سوم کمی به داستان «قتل در قطار سریع السیر» اثر آگاتا کریستی شبیه میشه، اماخیلی سر راست تر و بسیار شخصی و درونی. یعنی به جای طرح معما گونه داستان، یا روحیات انتقام جو و تبدیلش از یه موجود بی‌ازار و معصوم به قاتل خونسرد سر و کار داره.

دروغش) از این سه فیلم، فقط دو فیلم آخر رو دیدم. پیر پسر رو خیلی وقت پیش و بانوی انتقام رو دیشب. بانوی انتقام برنده شیر طلای جشنواره ونیز شده و خود فیلم و بازیگر نقش اول زن، هم جایزه‌های زیاد دیگه‌ بردن. دلم میخواست بعد از فیلم پیر پسر که یکی از بهترین و یدترین فیلم‌هاییه که تا حالا دیدم (بهترین از این نظر که موقع دیدنش خرت رو میچسبه و بعد تا مدتها بعد از دیدنش ولت نمیکنه و بدترین از این نظر که در تمام این مدت اعصابت رو دیوانه وار خورد میکنه) دلم میخواست بقیه فیلم‌های این مجموعه رو هم ببینم.

سه گانه انتقام

راستش) راستش... بازیگر نقش یانگوم، یا لی یونگ-آئه، بازیگر نقش اول فیلم بانوی انتقام ه و من میخواستم به خاطر یانگوم فیلم رو ببینم. وقتی داشتم دانلودش میکردم، رفتم درباره‌اش بخونم دیدم اه، این که فیلم بعدیه کارگردان پیر پسر ه که! چه بهتر! ولی در هر حال، وقتی داشتم دانلودش میکردم خبر نداشتم خودم و فقط به خاطر خود یانگوم میخواستم فیلم رو ببینم!!!

نقش یانگوم تو این فیلم، خیلی شبیه چیزیه که تو سریال میبینیم. یه دختر معصوم و مهربون و فرشته صفت ولی قوی و با اراده! ولی جدن فیلم بانوی انتقام، قوی و آبرو منده و ربطی به اون سریال نداره و یانگوم هم نقشش رو عالی دراورده. جانم!

Labels:

Thursday, October 25, 2007
Ethics

وقتی ایران بودیم، خب، برای خیلی چیزا واقعا چاره‌ دیگه‌ای نبود و بیشتر اجبار بود تا اراده. حالا این مجبور بودنه گاهی خیلی بد بود، و گاهی خیلی خوب. یکی از مواقع خیلی خوبش سر همین قضیه مالکیت معنوی (copy right) ه. باور کردنی نیست که ماها جدید ترین و بهترین و قوی ترین نرم افزار‌ها رو در دستمون با کمترین قیمت داشتیم. موسیقی و فیلم هم که دیگه هیچ. یه دی وی دی کپی میکردیم، بهترین و جدید ترین فیلم‌ها و موسیقی و نرم افزار‌ها، به قیمت مفت.

اما خوب، بعدن که آدم پاش رو از چهار دیواری ایران میذاره بیرون میبینه که ملتی دارن سر همین چیزایی که ما خیلی شیک کپی میکنیم و استفاده میکنیم نون میخورن. بعدن پای انتخاب میاد وسط و تمام چیزهایی ممنوعه‌ای که اون موقع چاره ای جز دانلود کردن و کپی کردنشون نبود، حالا آزاد و قانونی دم دسته و میشه خرید. اما، هنوزم که میرم تو خیابون و مغازه‌ها رو میبینم باورم نمیشه که باید برای این چیزایی که میبینم پول هم بدم... مثال ها رو داشته باشید:

- مغازه کامپیوتر و نرم افزار و سخت افزار. nero که جزو ضروریات روزمره است، ۹۰ دلار. photo shop سیصد دلار. microsoft office که دیگه قیمت خون بابای جناب گیتس.

- مغازه موسیقی و قیلم. هر آلبوم موسیقی نسبت به تاریخ انتشارش از ده دلار (که شامل البوم‌های عهد عتیق میشه) تا بیست و سی دلار (آلبوم‌های روز) (یعنی سی دلار بدی فقط یه آلبوم از یه خواننده بگیری که احتمالن از همه تِرَک‌هاشم خوشت نمیاد)

- دکه روزنامه فروشی (که دیگه پاتوقم بود تو ایران) مجله فیلم خودشون ده دلار (ده هزار تومن بدم مجله فیلم انگلیسی بخرم؟ بعدن تو کتابخونه یه شماره قدیمیش رو دیدم که چقدر هم مزخرف بود. همش عکس و دریغ از یه نقد و یه تحلیل درست حسابی. مجله فیلم خودمون خیلی بهتره)

فیلم و دی وی دی هم همین ماجرا. چه خریدنش چه کرایه کردنش باید آدم کلی پول بده. جدن جا افتادن این مسئله هنوزم خیلی سخته که برای تمام این چیزها آدم باید واقعن پول بده. خب... بهانه همیشه هست. فعلن که من دانشجو‌ام و پول ندارم و اینترنت پر سرعت هم که هست. اخلاق باشه برای وقتی پول دار شدیم.

Labels: , ,

Sunday, October 21, 2007
Waltzing Matilda

چند وقت پیش صحبت سرود ملی و این جور چیزها بود. داشتیم تعریف میکردیم که سرود ملی ایران تو این سی سال اخیر چند بار عوض شده و الان یه سرود ملی رسمی داریم یه سرود ملی غیر رسمی و ...

اما استرالیایی‌ها هم همچین برنامه ای دارن با سرود ملیشون. سال ۱۹۸۴ یه رای گیری گذاشتن برای انتخاب سرود ملی. قبل از اون سرود پادشاهی «خداوند ملکه را حفظ کند» که سرود کشور‌های مشترک المنافع بریتانیا مثل نیوزلند، استرالیا و کانادا و ... بوده استفاده میشده. اما سال ۱۹۸۴ برای انتخاب سرود ملی جدید یه رای گیری برگزار کردن و این آهنگ بین پنج آهنگ دیگه با چهل درصد آرا انتخاب شده. جالبه که سرود قبلی یا «خداوند ملکه را حفظ کند» بین پنج آهنگ کمترین رای رو آورده.

اما شعر سرود ملی استرالیا خیلی جالبه که میگه: «استرالیایی‌ها همه خوشحال باشید، چون ما جوان و آزادیم. خاکی از طلا داریم و سخت کوشیم. سرزمینمون بین دریاهاست و هدیه‌های طبیعی داریم و پیشرفت میکنیم و در هر برگ از تاریخ بذار پیشرفت ما ثبت بشه. برای کسانی از اونطرف دریا‌ها میان زمین‌های بیکران داریم که باهاشون قسمت کنیم، همه با هم متحد ششیم برای پیشرفت استرالیای زیبا ...»

اما سرودی که ملت دلشون میخواسته انتخاب بشه و تو رای گیری دوم شده و از اون به بعد بارها خواستن که جایگزین سرود ملی بشه اسمش هست «Waltzing Matilda». برعکس سرود قبلی که همچین سوسولیه و خوشحاله و از سرمایه ملی و این جور چیزا حرف میزنه، این سرود داستان یه دزد ولگرد ه که داشته رد میشده میرسه به یه گله گوسفند و چون گشنه‌اش بوده یه گوسفند میدزده و میخوره. بعد که صاحب گوسفند‌ها با پلیس میان دستگیرش کنن، برای اینکه دستگیر نشه خودش رو میندازه تو رودخونه!

ملت استرالیا هم این رو خیلی بیشتر از سرود ملی قبول دارن به چند دلیل. یکی تمایلش به زندگی و ایده‌های زندگی رعیتی و کشاورزیه و دیگه اینکه روحیه یاغی گری توش موج میزنه. در ضمن یه ریشه‌هایی هم در جریان‌های حرکت‌ها و اعتصاب‌های کارگری داره. در متن ترانه هم از کلمه‌های به شدت استرالیایی استفاده شده که بقیه انگلیسی زبان‌ها هم نمیفهمن.

جالبه که بارها هم تو برنامه‌ها و مسابقه‌های ورزشی این سرود به جای سرود ملی پخش شده.

پی نوشت: حالا که صحبت سرود ملی شد. سرود ملی فرانسه‌ خیلی خشنه. میگه که: «دشمن وحشی حمله کرده گلوی زن و بچه ما رو ببره، حمله کنید که خون ما زمین‌های سرزمینمون رو آبیاری کنه. این برده‌ها و پادشاهشون چی میخوان از سرزمین ما و .... بزنید بکشید و بذار دشمن در آخرین نفس‌هاش پیروزی ما رو ببینه!» بابا بیخیال چی خبره مگه...

پی نوشت ۲: اینم لیست سرود ملی‌های کشور‌های مختلف.

پی نوشت ۳: ای ایران در ویکی پدیا.

Friday, October 19, 2007
where did i come from

بازی) درس خوندن من به همه چی شبیهه غیر از درس خوندن. یه ربع میشینم سر درس، یه ربع بازی میکنم، دوباره ده دقیقه درس، یه ربع وب چرخی و ... برای همین هم تو کتاب خونه درس خوندن عذابه برام. در هر حال، معمولن اگه درس نداشته باشم، بازی هم نمیکنم، ولی وقتی مجبورم مدت طولانی پای کامپیوتر باشم می‌افتم به جون این بازی‌های اینترنتی اعتیاد آور. این بازی‌ها هم جون میدن برای دوره امتحانا.

این بازی، جریانش اینه که باید تمام صفحه رو یک رنگ کنیم. از خونه گوشه پایین سمت چپ شروع میشه و باید همه خونه‌ها آخر سر همرنگ باشن. تعداد حرکت‌ها هم نباید از یه مقدار مشخصی بیشتر بشه که هر مرحله این مقدار کمتر میشه. اسم بازی هست ویروس (احتمالن چون رنگ خونه‌ها مثل ویروس گسترش پیدا میکنه)

این یکی هم که امروز معتادش شدم جریانش اینه که باید با خونه‌هایی که کنار همند کلمه معنی دار بسازیم. بازی خیلی جذابی نیست منتها چون آنلاین ه و بقیه همزمان بازی میکنن، کرم رقابت می‌افته به جون آدم و تا چند دست بازی نکنم نمیتونم ازش دست بکشم. جالبه که آدم فکر میکنه که خوب زبانش چون خوب نیست و طبیعیه که نتونه خیلی کلمه‌ها رو حدس بزنه. ولی بعد که بهت نشون میده چه کلمه‌هایی رو از دست د ادی میبینی که چقدر کلمه‌های آشنایی بودند و میشد با یه کمی دقت پیداشون کرد. برای همین بازم بازی میکنی و ...

خوشگلی) از وقتی اومدم اینجا، یه اصطلاح جدید شنیدم. دفعه اول که یکی بهم گفت فکر کردم داره تعارف میکنه ولی بعد فهیدم که اصلن یه اصطلاحه. میگن: «ایران، کشوری که مردم زیبا ازش میان.» (Iran, Where all the beautiful come from). عجب. خوشگل بودیم خبر نداشتیم. حالا بدبختی فهمیدیم که ایرانیا خوشگلن، هر کی منو میبینه میگه are you spanish؟ شانس نداریم که.

ایران) نشستم عکس ایران نگاه میکنم. این سایت رو پیدا کردم چند وقت پیش. خیلی عکس‌های خوبی از تهران و ایران داره. اینم سری عکس‌های مدل‌های ایرانی. خوشگلیم دیگه!

این تیکه از کنسرت گوگوش هم ببینید خیلی باحاله. آهنگ I Will Survive رو میخونه. اینطوریشو دیگه ندیده بودیم...

خواب) ساعت خوابمم خدا رو شکر تنظیم شد. اولا که رسیده بودم، بد خواب شده بودم، شبا نه و ده خوابم میبرد تا هفت صبح. الان خدا رو شکر درست شده دیگه. سه و چهار میخوابم تا یازده صبح. منتها بدیش اینه که اینجا، دیر که میخوابم پرنده‌ها بیدار میشن و سر و صدا راه میندازن و مجبور میشم پنجره رو ببندم.

حالا جالبه که پرنده‌های محل ما شیفتی کار میکنن. یه جونوری هست که ساعت یک و نیم دو صبح شروع میکنه به سر و صدا کردن. طرفای سه و سه نیم ساکت میشه، ساعت چهار کلاغا غار غارشون شروع میشه و پنج هم پرنده‌های دیگه... بهترین ساعت برای خواب همین موقع بین دو تا شیفت این پرنده هاست. تقریبن همین الانا! شب به خیر.

عقل) منم انگار حالم زیادی خوشه. میخواستم ادامه زندگی در استرالیا رو بنویسم ، یا بازی متنفر‌ها که ندا دعوتم کرده. سر از کجا دراوردم. شاید وقتی دیگر...

Tuesday, October 16, 2007
English

خارجه) خارجه کلن خیلی خوبه. منتها بدیش اینه که به آدم انقدر کار میدن که به کار دیگه‌ای نمیرسی. امروز بالاخره بعد از یک هفته سر و کله زدن، کار گزارش نوشتن تموم شد و اومدم خونه، خسته و کوفته و یه چرت زدم و الان پاشدم که برای امتحان فردا درس بخونم و اونو که بدم (اینا میگن taking the exam و ما میگیم امتحان دادن) خیالم راحت میشه و میتونم با فکر باز به پروژه هفته بعدم فکر کنم.

زبان) قدیم میگفتن اینا که میرن آمریکا و کانادا و جاهای دیگه دو ماهه راه می‌افته زبانشون. دلم میخواست منم کاملن روون بشم بعد بیام درباره پروسه زبان یاد گرفتنم بنویسم ولی هنوز نشدم.

نکته جالب اینجاست که من زبانم برعکس چیزی که همه میگن، از وقتی اومدم خیلی بدتر شده و پسرفت کرده. اولا که رسیده بودم خیلی با شجاعت میرفتم و با همه حرف میزدم و هر چی هم میخواستم میگفتم. بعد جالبه که بهترم میفهمیدم که ملت چی میگن بهم.

بعد که یه کم گذشت، زبانم کم کم بد تر شد، بیشتر تته پته میکنم و تپق میزنم. این سکوت‌های مسخره و فکر کردن هام هم بیشتر شده. کمتر هم حرف مردم و میفهمم و بدفهمی هام بیشتر شده! جان خودم. البته وقتی با خارجی‌ها حرف میزنم خیلی اوضاع بهتره، چون معمولن زبان من از اونا بهتره (حتا اونایی که ده ساله اینجان) ولی به خود اوزی‌ها که میرسم اوضاع ناجور میشه.

البته بازم دو حالته. اوزی‌هایی که رسمی حرف میزنن، مثل فروشگاه و اداره و جاهای دیگه، و اونایی که دوستانه حرف میزنن. که این دسته دوم صد برابر بدتر از دسته اولن.حالا دارم مشکوک میشم به اینکه شاید قبلن بیشتر موقع حرف زدن و گوش کردن دقت میکردم و الان زیاد دقت نمیکنم. ولی هر چی باشه، فعلن اوضاع انگلیسیم خراب تر از اولاس.

یه مشکل دیگه هم که هست اینه که هنوز انگلیسی برام حس نداره. تازه یاد گرفتم یه خورده شوخی کنم‌(قبلن همه چیز رو خیلی جدی میگرفتم. شوخی رو تازه یاد گرفتم! چه فاجعه‌ای زندگی قبلش) ولی هنوز حس نداره. یعنی ممکنه با یکی بشینم یکساعت حرف بزنم و بفهمم همه چی رو ولی بعد یادم میره. بعضی وقتا حرصم میگیره که چرا اینا زبون اولشون انگلیسیه. اه...

Sunday, October 14, 2007
Aussie Salute

کانگورو) فکر کنم یکسال پیش، شاید حالا یه خورده بیشتر، به آخرین چیزی که فکر میکردم این بود که یه روز میرم استرالیا زندگی کنم. ولی خب، شد و اومدم. اوایل که رسیده بودم، قبل از اینکه راه و چاه دستم بیاد، هنوز نمیتونستم بگم که استرالیا زندگی کردم. بیشتر خودم شبیه یه توریست بودم، تا کسی که داره اینجا زندگی میکنه. یه مدت طول کشید تا راه و چاه دستم بیاد، مسیر‌یابی کنم، جاها رو یاد بگیرم، دوست پیدا کنم، و ...

یه چند باری که به ملت تو خیابون آدرس دادم و مسیر نشون دادم هم کافی نبود که بگم اینجا زندگی کردم. تا چند وقت پیش که خونه یکی از دوستان کباب کانگورو خوردیم! دیگه این کار رو هیچ وقت دیگه هیچ جای دیگه‌ای نمیشه کرد. کانگورو کباب! بر خلاف تصورم خیلی هم خوشمزه و نرم و شیرین بود. وقتی از صاحبخونه پرسیدم که کباب کوالا هم میخورید یا نه، گفت میتونی، ولی احتمالن غذای بعدیت رو تو زندان باید بخوری.

در ضمن کوالا رو نه تنها نمیشه خورد، بلکه از استرالیا خارج هم نمیشه کرد. چون مثل اینکه روی کوالا به عنوان یکی از جاذبه‌های توریسیتیشون حساب میکنن و اگه بره بیرون دیگه منحصر به استرالیا نیست و لوث میشه جریان!!! حالا جالبه که من هنوز نه کوالا دیدم نه کانگورو! فقط خوردم یکیشونو...

مگس) استرالیا، کلن جک و جونور زیاد داره. انواع و اقسام حشره و مارمولک‌های گنده و خفاش و چیزای دیگه. خیلی داهاته اینجا. بدبختی بزرگ هم اینجاس که حیوون‌ها، که شامل حشرات هم میشه از آدما نمیترسن. مثلن اگه بیرون غذا میخوری پرنده هه ممکنه بیاد خیلی شیک از بشقابت چیز برداره و بره.

باری. هوا که گرم میشه، یه معضل بزرگ زندگی ملت میشه مگس. اینا مگس دارن، قیافه و اندازه و همه چی عین مگس‌های خودمون، منتها صد برابر سمج تر. راه که میری دنبالت راه می‌افتن میان. می پرونیشون، یا نمیرن یامیرن و برمیگردن. این روزا که تو خیابون‌ راه بری میبینی ملت همینطوری دارن از سر و صورتشون مگس میپرونن. انقدر مگس پرونی شایعه که اسمش رو گذاشتن «دست تکون دادن استرالیایی» (Australian Wave). یا Aussie salute : brushing away flies with the hand

استرالیا) قبل از اینکه بیام اینجا، با خودم میگفتم رسیدم استرالیا، همه چیز رو در مورد زندگی اینجا مینویسم. بس که خودم دنبال یه وبلاگ میگشتم که روزمره بنویسه از زندگی تو یه همچین جایی. ولی همچین که پات میرسه اینجا، انقدر همه چیز عادیه که یادت میره. حالا سعی میکنم از این به بعد بیشتر از روزمره‌هام تو استرالیا بنویسم. اگه شد... و یادم بود.

Labels: ,

Thursday, October 11, 2007
No..., please don't

جریان از این قراره که چند هفته پیش من با قاطعیت و تصمیم گرفته بودم که برای تابستون برگردم ایران. اونم به خاطر اینکه چند روز هوا به شدت گرم شده بود و تازه چند ماهی مونده تا تابستون و شنیده بودم که تابستون گرم تر هم میشه، با این تفاوت که درصد رطوبت هوا هم میره بالاتر. و تمام آدمایی که دور و برم میشناسم برای تابستون دارن میرن سر خونه زندگیشون. چه اونایی که از اروپا اومدن و چه اونایی که خونشون همین بغل مغلا، چین و مالزی و این جور جاهاست. دوستای ایرانی هم که هیچ کدوم نمیمونن برای تابستون (غیر از هادی) و خلاصه همین شد که گفتم من صد در صد تابستون برمیگردم ایران.

ولی، از یه طرف ایران آدم رسمن هیچ کاری نداره بکنه و سه ماه بیکاری آدم رو خل میکنه. (شنیدم مامانم اینا ماهواره شون هم جمع کردن و دیگه تلویزیون هم خبری نیست.) اینترنت هم که ... و دلیل مهمتری که باعث شد نظر عوض شه هم این بود که این همه خداحافظی کردم از ملت و هنوز سه چهار ماه هم نشده و ترسیدم برگردم بشه جریان آرش. یا شیما! که نفهمیدیم کی رفتن و کی برگشتن.

خلاصه تصمیم بر این شد که بمونم همینجا و یا کلاس بگیرم یا برم سراغ تحقیق و پروژه. برای همین با چند نفر از استاد‌ها حرف زدم و حالا اینا منتظر من نشستن که جواب بدم ببینم با کدوم میخوام کار کنم!! (اهم) درست برعکس ایران که تو دانشگاه شدید احساس خنگ بودن میکردم و تک تک آدمای موجود در دانشگاه هم ابایی در تشدید این حس نداشتن. طبقه اساتید هم فقط برای گرفتن نمره پیدام میشد و این اواخر برای توصیه نامه گرفتن. حالا برعکس اینجا... دو سه نفر هستن که بهم گفتن برم براشون کار کنم و توصیه نامه گرفتن هم که تو ایران مصیبتی بود برای خودش، از دو تا از استادای همینجا گرفتم و برنامه تابستونم این طوری شد.

یه استادی هست که باهاش در مورد کارش حرف زدم، و داره روی سیستم‌های مالتی مدیا کار میکنه و یکی از اعضای تیمیه که دارن سعی میکنن Tivo که الان تو آمریکا هست و بیارن استرالیا و خلاصه بیشتر پروژه هاش با کانال‌های تلویزیونی استرالیاست و ... کلی هم ابراز علاقه کرد که برم باهاش کار کنم و تو همون مدت کوتاهی ک حرف زدیم کلیل رفیق شدیم با هم. بعد گفتم یه کتاب بهم بده که بخونم و بیشتر در جریان کارش قرار بگیرم. آقا هم گفت یه کتاب مقدماتی بهت میدم که بفهمی چطوریاس و چقدر به گرایش تو نزدیکه کار من!!!

دیروز نشستم این کتاب رو خوندم و چشمتون روز بد نبینه... تمام اون سال‌های نحس شریف برگشت جلو چشمم. از انتگرال دوگانه تا مومان و لاپلاسین و فرمول‌های گاوسی و سری‌های فوریه و ... دیروز نشسته بودم تو کتابخونه و عرق کرده بودم و هی ورق میزدم برسم به جاهای خوبش که دیدم این فرمول‌ها پیچیده تر میشن که آسون تر نمیشن. بعد جالبه که یه فرمول گنده خفن عجیب غریب مینویسه بعد صفحه بعد ربطشون میده به دو تا عکس.

حالا فکر میکنم دیده پیش زمینه من ریاضیه خواسته علاقمندم کنه، نمیدونسته بدتر زده میشم ازش. دیشب که این کتاب رو خوندم تا صبحش کابوس میدیدم و الان دو روزه که افسردگی گرفتم و نمیتونم از جام بلند شم. این ریاضی لعنتی بدجور سایه انداخته رو سرم. میخوام از این به بعد که جایی رزومه میدم حرفی از رشته ریاضیم نزنم، چون تا میپرسن لیسانس چی داری و میگم ریاضی کلی علاقمند میشن و مشتاق که بگیرنت و باهات کار کنن چون احتمالن هیچ آدم نرمالی یا نمیره ریاضی بخونه، یا اگه بخونه عوض نمیکنه رشته‌اش رو به چیز دیگه و خلاصه آدم ریاضی دون غنیمیتیه. از این به بعد میخوام بگم دبیرستانم که تموم شد چهار سال ماشین میشستم و حالا اومدم میخوام کار IT کنم... هر کاری بگین میکنم غیر از ریاضی!! تو رو خدا...

فردا باید برم بشینم با این استاد گرامی حرف بزنم ببینم واقعا کارش همیناس یا میخواسته جذبم کنه.

پی نوشت: خودش بهم گفت که من هیچی ریاضی بلد نیستم و دنبال یه آدم میگردم که ریاضی دون باشه. ولی فکر نمیکردم تا این حد! حالا اگه واقعن خودش ریاضی نمیدونه و کارش همینه شاید هنوزم امیدی باشه ... . ولی خوندن این کتابه هم تجربه جالبی بود برای خودش. همیشه ما این فرمول های عظیم الجثه رو میدیدیم و میساختیم و اثبات میکردیم، و همیشه هم برامون سوال بود که آخه تو رو خدا اینا که میین یعنی چه و تو این چهار سال و اندی یک نفر نشد بیاد بگه عزیز دلم اینی که الان خوندی تو فلان جا به درد میخوره. هر بدی داشته باشه این پروژه هه دست کم فهمیدم که اون کثافت کاری‌هایی که میخوندم چطوریه کاربردش.

پی نوشت ۲: اگه این کاره رو بگیرم یه خوبی که داره اینه که ممکنه دیگه خیلی فکر نکنم این چهار سال عمرم خیلی هدر رفته. ممکنه البته...

Sunday, October 07, 2007
Cheating

ما ایران، دانشگاه که میرفتیم از دم در جناب حراست تا خود رئیس دانشگاه جوری با آدم برخورد میکردن که انگار یه انگل جامعه اومده تو و میخواد انگل جامعه از اینجا بره بیرون. استادم داشتیم تا استاد. بعضی‌ها بودن که کلاسشون خوب خیلی بالاتر از این بود که وقت با ارزششون رو تلف دانشجو کنن و اگه درس داشتن که درسشونو میدادن و خداحافظ. خودتون یه خاکی به سرتون بریزین. فهمیدین فهمیدین. نفهمیدین هم ...

یا اینکه (بلا نسبت بعضی‌ها) اینقدر بی سواد و پر مدعا و بلکه عقده‌ای تشریف داشتن که سعی میکردن این بی سوادی رو تو پیچیده کردن چیزای ساده و سخت گرفتن تمرین و امتحان بپوشونن. خلاصه وضعی بود که من عاشق ریاضی و با هزار امید و آرزو وارد دانشگاه لعنتی شدم و متنفر و سرخورده در حالی که فکر میکردم چه موجود کودن ابلهی هستم از اون دانشگاه اومدم بیرون. اونم با زور تقلب و کپی تمرین و کپ دسته جمعی و کلاس دودر کردن و امتحان دادن به شیوه پیام نور (اینطوری که در طول ترم سر کلاس نمیرفتیم و آخر ترم میرفتیم همه جزوه‌ها رو کپی میکردیم. فقط هم ما نبودیما! تو اتاق کپی صفی میشد اواخر ترم) .

یکی دو بار هم سعی کردم یه چیزی از این چهار سال دربیارم که خیلی باهام برخورد خوبی شد و پشت دستم رو داغ کردم. (نمونه اش یکی از مشهور ترین اساتیدمون دکتر م. که چهار تا مقاله بهم داد و از سرش باز کرد و یا اون یکی که ... بماند)

در هر حال... گذشت. گذشت و اومدیم اینجا و تازه فهمیدیم که درس خوندن که میگن یعنی چه. (داشته باشید که حالا دانشگاه هم همچین تحفه‌ای نیست و دیدید که چطور دانشجو گدایی میکنه.) اینجا استاد که درس میده، تا فردا صبح هم ازش سوال بپرسی مسئولیت و وظیفه خودش میدونه که بهت درس رو بفهمونه. پروژه که بهت میدن، به امون خدا ولت نمیکنه که برو دو ماه دیگه آماده تحویل بده. روزی هزار بار اطلاعیه میده و راهنمایی میکنه و قدم قدم باهات میاد. اینطوری هم یاد میگیری هم کارتو انجام میدی. استاده کلی آدم حسابی و مسن، اصرار میکنه که با اسم کوچیک صداش کنی که نکنه یه وقت کارش داشته باشی و معذب شی از پرسیدن سوالت.

رفتم برای گرفتن پروژه، با ترس و لرز و اینکه هیچی بلد نیستم و الان طرف با لگد پرتم میکنه از اتاقش بیرون... دوست شدیم با طرف!

یادمه تو همون دانشگاه لعنتی کثیف یه درس داشتیم، فکر میکنم پاسکال بود که تو ده هفته‌ای که قرار بود کلاس داشته باشیم هفت جلسه درباره تفاوت‌های بیت و بایت حرف میزد و چند هفته هم نحوه تبدیل اعشار به باینری. و بعد پروژه داد که برنامه یک بازی کامپیوتری بنویسید. کلن اغلب کلاس‌های دانشگاه ما همینطور بود. اگه از بیرون اطلاعات داشتی که داشتی، نداشتی میرفتی از یکی که داشت میپرسیدی. معموان کسی از کلاس دانشگاه چیزی یاد نمیگرفت. حالا تازه اینجا بعد از چند سال اولین باره که حس میکنم در وقع دارم چیزی یاد میگیرم.

دیگه خلاصه خیلی رو میخواد اینجا درس نخوندن و دودره بازی کردن. تو ایران تقلب که میکردیم و کپی، یه حسی مثل انتقام بهم دست میداد. انگار که دارم موقع تقلب انتقام بی سوادی و بی اهمیتی استاد رو میگیرم. هر چند راه دیگه‌ای هم برای پاس کردن درس نداشتم خیلی وقتا!

منتها اینجا معمولن کسی تقلب و کپی نمیکنه. نه به خاطر اینکه تنبیه‌های عحیب و غریب گذاشته باشن. بیشتر انگار یه معذوریت اخلاقیه. شایدم خوب چون دارن پول میدن برای درساشون، سعی میکنن به جای تقلب کردن خودشون یاد بگیرنش. حالا جالبه که یه پسر هندیه هست اینجا، همونقدر که بقیه تلاش میکنن برای حل تمرین‌ها و انجام پروژه ها این وقت میذاره برای گدایی جواب‌ها از اینطرف اونطرف. خوشم میاد که هیچ کسم محلش نمیذاره دیگه و سر امتحانا که میشه چهار صندلی اطرافش خالی خالیه.

خلاصه اساتید عزیزی که از تقلب کردن دانشجو‌هاتون گله دارید، ریشه‌اش رو تو روش تدریس خودتون بگردید لطفن.

Thursday, October 04, 2007
My School

یه خورده از مدرسه‌مون بگم. تو رتبه بندی دویست دانشگاه برتر دنیا، از نظر The times higher education دانشگاه QUT در رتبه یکصد و هیجدهمه. تو خود استرالیا بعد از دانشگاه ملی استرالیا، دانشگاه سیدنی، دانشگاه نیو ساوت ولز و دانشگاه کوئینزلند ه.

اما مدرسه IT بر اساس رتبه بندی Thompson Scientific تو دانشگاه‌های استرالیا در جایگاه اوله. و همچنین سال گذشته در مقالات علوم کامپیوتر، QUT بیشترین ارجاع به مقالاتش رو داشته. در ضمن یکی از معدود مراکز تحقیقاتی ماکروسافت در خارج از آمریکا، تو بریزبن ه و با مدرسه IT دانشگاه ما تو زمینه‌هایی مثل e-research و system science کار میکنه.

گفتن برای دانشگاهتون تبلیغ کنین، ملت رو جذب کنین بیان. فکر کنم به پیسی خورده مدرسه‌مون. منم فعلن دارم در به در دنبال پروژه میگردم برای تابستون. ببینم میتونم یه پروژه انجام بدم، یا نه. دارم با اعتماد به نفس تمام میرم مخ استاد میزنم و آبروی خودم رو تو تمام دانشکده میبرم بلکه یکی بهم کار بده.

میخواستم برای تعطیلات تابستون برم خونه. الان فعلن معلوم نیست برم یا نه. اگه بتونم برم تو یه گروه تحقیقاتی که احتمالن مجبورم همینجا بمونم. راستی حرف موسیقی و تابستون شد، تو ژانویه هم Spice Girls قراره در ادامه تور بازگشتشون، یه سر بیان استرالیا. البته فعلن فقط برنامه کنسرت تو سیدنی گذاشتن. بعد از ده سال اولین بار ه که دوباره دور هم جمع شدن و برنامه دارن. بلیط‌های کنسرت لندنشون، فقط سی و هشت ثانیه طول کشیده تا فروش بره... که بعد چند تا تاریخ جدید هم اضافه کردن. اگه بودم اینجا و قیمت بلیطش معقول بود شاید منم برم. (مثل اینکه قیمت بلیط‌های لندن چند صد پوند بوده)

Monday, October 01, 2007
Under Orange Trees

خاله‌جان، خاله مامانم یه خونه قدیمی داشت، تو شیراز، نزدیک خونه مامانی اینا. عید‌ها و تابستون که میرفتیم شیراز، بیشتر وقتمون با خاله‌جان و بچه هاش میگذشت. بیشتر بچه‌های این خونه هنرمند و موسیقیدان بودن. تو خونه‌شون که میرفتی از تار و سه تار و کمونچه و سنتور میدی تا ویولن و پیانو و دف و دنبک. بعد این بچه‌ها هم با آدمایی شبیه خودشون جور شدن و ازواج کردن و جمعیت موسیقیدان خونواده بیشتر هم شد.

طبقه بالا که جای نشستن بود و مهمون خونه، مرتب بود، ولی پایین ملغمه‌ای بود از آلات و ادوات موسیقی و صفحه‌ها و نوار‌ و ضبط. کتاب و نت و عکس و پوستر. به هم ریخته و نا مرتب و دوست داشتنی. میتونستی بری پایین و ساعت‌ها موسیقی گوش کنی و پشت پیانو بشینی و بداهه نوازی کنی یا اگه خوش شانس باشی، موقعی برسی که دوستاشون دور هم جمعن و ساز میزنن و خوشن. همین موقعیت های سالی یکی دو بار بود که ما رو هم عاشق موسیقی کرد.

گذشت و بچه‌ها پراکنده شدن و هر کدوم رفتن یه سر دنیا، یه سری هلند و اروپا و آمریکا و خونه هه رو هم فروختند و مامانی هم از شیراز رفت و دیگه ما نه رنگ شیراز و دیدیم نه خونه خاله جان رو. کوروش که قرار بود سه هفته بره اروپا رو ببینه و بیاد، رفت و دیگه بر نگشت. تا صدای گروه تلفیقیش از هلند به گوشمون برسه.

سوسن هم که وقتی پشت پیانو مینشست انگار جادو میکرد و میخوند و انگشت‌های کشیده‌اش روی دکمه‌های پیانو میرقصید رو هم دیگه ندیدیم. مگر بعد از ده دوازده سال، توی دوربین ویدیوی یه نفر که رفته بود خونشون و از سوسن موقع پیانو زدن فیلم گرفته بود. همون فیلمی که یهو سوسن برگشت و دیدیم دخترشه، و خودش یه گوشه نشسته و داره نگاه میکنه.

عشق ما به موسیقی هم لای برگه‌های کاغذ و کتاب‌های تست‌های طبقه بندی شده گم شد و دیگه نفهمیدیم که سر تار آزاده چه بلایی اومد و اخرین باری که صدای پیانوی من بلند شد کی بود.

دیشب، مهمونی رفتیم خونه دوست یکی از دوستان. وارد که شدیم نفسم بند اومد. خونه به هم ریخته و پر از وسیله و شلوغ، و یه اتاق گنده موسیقی. چندین پیانوی باز و گیتار و درام و ضبط و سی دی و ویولن سل و ویولن. هر کدوم یه طرف. بعد از خوردن و خندیدن و نوشیدن، یکی یکی جمع شدن و شروع کردن به بداهه نوازی. دو نفر پشت پیانو و دو نفر ویولن به دست یکی هم ریتم میگرفت و یکی هم شروع کرد به خوندن. بعد از ده سال، انگار دوباره برگشته بودم به همون خونه قدیمی تو شیراز. همون آدما، نیکول با موهای مشکی و لختش همون سوسن بود، کوروش هم همونجا بود، فقط با ریش و موی بلند بور.

میفهمیدن که ایرانیم، از صدای خوش دف تعریف میکردن و گیتار باریک (تار). توی کتابخونه، حافظ انگلیسی بود و اشعار رومی. چراغ ها رو کم نور میکردن و شمع روشن میکردن و هر کس سازی دست میگرفت و میزد. و من، فقط یه گوشه نشسته بودم و فکر میکردم یه چند سالی که پیانو میزدم و سر زدن‌های ناگهانی کوروش و پیانو زدن‌های سوسن و تمرین‌های خونه محسن میر جلیلی و خونه قدیمی خاله جان. به همون اتاقی که کوروش نوار‌هاش رو نگه میداشت، یه پیانو بود و ویولن و مترونوم و یه پنجره گنده پشت سرش که به باغ نارنج باز میشد.

پی نوشت: کوروش تو هلند یه گروه داره. اینجا میتونین پیداش کنین.

پی نوشت ۲: از اون خونه اومدم بیرون. تو فکر بی سوادی خودم بودم، که نه حافظ میخونم نه مولوی رو میشناسم. موسیقی رو هم که دوست دارم فقط لذت میبرم ازش. پیانوم هم که فقط باهاش عکس دارم. از اون خونه اومدم بیرون، خوابیدم، رفتم مدرسه و تمرین هامو مثل همیشه تحویل دادم و اومدم خونه. نشستم الان، دارم آهنگ‌های مونیکا جلیلی رو گوش میدم، همون دختر امریکایی که آهنگ‌های فولکور ایرانی میخونه. دوباره همه اینا برگشتن تو ذهنم.

روز اول بیست و چهار سالگیم. بعد از چهار سال نوشتن «تو کی هستی» هنوز دنبال جوابم. ده سال دیگه، امیدوارم جایی باشم که به همین شب فکر کنم و خوشحال باشم از راهی که رفتم. و فهمیده باشم جواب سوال رو.

پی نوشت ۳: نمیخواستم تو بازی که رویا دعوتم کرده شرکت کنم. حس کردم خیلی شخصی ه سوال‌ها و انتخاب‌ها سختند و بیجا. حالا که نشستم و اینو نوشتم، همین رو میکنم جواب همه اون سوال‌ها. فکر میکنم جواب بیشترشون تو متن هست.

Labels: , ,