جریان از این قراره که چند هفته پیش من با قاطعیت و تصمیم گرفته بودم که برای تابستون برگردم ایران. اونم به خاطر اینکه چند روز هوا به شدت گرم شده بود و تازه چند ماهی مونده تا تابستون و شنیده بودم که تابستون گرم تر هم میشه، با این تفاوت که درصد رطوبت هوا هم میره بالاتر. و تمام آدمایی که دور و برم میشناسم برای تابستون دارن میرن سر خونه زندگیشون. چه اونایی که از اروپا اومدن و چه اونایی که خونشون همین بغل مغلا، چین و مالزی و این جور جاهاست. دوستای ایرانی هم که هیچ کدوم نمیمونن برای تابستون (غیر از هادی) و خلاصه همین شد که گفتم من صد در صد تابستون برمیگردم ایران.
ولی، از یه طرف ایران آدم رسمن هیچ کاری نداره بکنه و سه ماه بیکاری آدم رو خل میکنه. (شنیدم مامانم اینا ماهواره شون هم جمع کردن و دیگه تلویزیون هم خبری نیست.) اینترنت هم که ... و دلیل مهمتری که باعث شد نظر عوض شه هم این بود که این همه خداحافظی کردم از ملت و هنوز سه چهار ماه هم نشده و ترسیدم برگردم بشه جریان آرش. یا شیما! که نفهمیدیم کی رفتن و کی برگشتن.
خلاصه تصمیم بر این شد که بمونم همینجا و یا کلاس بگیرم یا برم سراغ تحقیق و پروژه. برای همین با چند نفر از استادها حرف زدم و حالا اینا منتظر من نشستن که جواب بدم ببینم با کدوم میخوام کار کنم!! (اهم) درست برعکس ایران که تو دانشگاه شدید احساس خنگ بودن میکردم و تک تک آدمای موجود در دانشگاه هم ابایی در تشدید این حس نداشتن. طبقه اساتید هم فقط برای گرفتن نمره پیدام میشد و این اواخر برای توصیه نامه گرفتن. حالا برعکس اینجا... دو سه نفر هستن که بهم گفتن برم براشون کار کنم و توصیه نامه گرفتن هم که تو ایران مصیبتی بود برای خودش، از دو تا از استادای همینجا گرفتم و برنامه تابستونم این طوری شد.
یه استادی هست که باهاش در مورد کارش حرف زدم، و داره روی سیستمهای مالتی مدیا کار میکنه و یکی از اعضای تیمیه که دارن سعی میکنن Tivo که الان تو آمریکا هست و بیارن استرالیا و خلاصه بیشتر پروژه هاش با کانالهای تلویزیونی استرالیاست و ... کلی هم ابراز علاقه کرد که برم باهاش کار کنم و تو همون مدت کوتاهی ک حرف زدیم کلیل رفیق شدیم با هم. بعد گفتم یه کتاب بهم بده که بخونم و بیشتر در جریان کارش قرار بگیرم. آقا هم گفت یه کتاب مقدماتی بهت میدم که بفهمی چطوریاس و چقدر به گرایش تو نزدیکه کار من!!!
دیروز نشستم این کتاب رو خوندم و چشمتون روز بد نبینه... تمام اون سالهای نحس شریف برگشت جلو چشمم. از انتگرال دوگانه تا مومان و لاپلاسین و فرمولهای گاوسی و سریهای فوریه و ... دیروز نشسته بودم تو کتابخونه و عرق کرده بودم و هی ورق میزدم برسم به جاهای خوبش که دیدم این فرمولها پیچیده تر میشن که آسون تر نمیشن. بعد جالبه که یه فرمول گنده خفن عجیب غریب مینویسه بعد صفحه بعد ربطشون میده به دو تا عکس.
حالا فکر میکنم دیده پیش زمینه من ریاضیه خواسته علاقمندم کنه، نمیدونسته بدتر زده میشم ازش. دیشب که این کتاب رو خوندم تا صبحش کابوس میدیدم و الان دو روزه که افسردگی گرفتم و نمیتونم از جام بلند شم. این ریاضی لعنتی بدجور سایه انداخته رو سرم. میخوام از این به بعد که جایی رزومه میدم حرفی از رشته ریاضیم نزنم، چون تا میپرسن لیسانس چی داری و میگم ریاضی کلی علاقمند میشن و مشتاق که بگیرنت و باهات کار کنن چون احتمالن هیچ آدم نرمالی یا نمیره ریاضی بخونه، یا اگه بخونه عوض نمیکنه رشتهاش رو به چیز دیگه و خلاصه آدم ریاضی دون غنیمیتیه. از این به بعد میخوام بگم دبیرستانم که تموم شد چهار سال ماشین میشستم و حالا اومدم میخوام کار IT کنم... هر کاری بگین میکنم غیر از ریاضی!! تو رو خدا...
فردا باید برم بشینم با این استاد گرامی حرف بزنم ببینم واقعا کارش همیناس یا میخواسته جذبم کنه.
پی نوشت: خودش بهم گفت که من هیچی ریاضی بلد نیستم و دنبال یه آدم میگردم که ریاضی دون باشه. ولی فکر نمیکردم تا این حد! حالا اگه واقعن خودش ریاضی نمیدونه و کارش همینه شاید هنوزم امیدی باشه ... . ولی خوندن این کتابه هم تجربه جالبی بود برای خودش. همیشه ما این فرمول های عظیم الجثه رو میدیدیم و میساختیم و اثبات میکردیم، و همیشه هم برامون سوال بود که آخه تو رو خدا اینا که میین یعنی چه و تو این چهار سال و اندی یک نفر نشد بیاد بگه عزیز دلم اینی که الان خوندی تو فلان جا به درد میخوره. هر بدی داشته باشه این پروژه هه دست کم فهمیدم که اون کثافت کاریهایی که میخوندم چطوریه کاربردش.
پی نوشت ۲: اگه این کاره رو بگیرم یه خوبی که داره اینه که ممکنه دیگه خیلی فکر نکنم این چهار سال عمرم خیلی هدر رفته. ممکنه البته...