ما ایران، دانشگاه که میرفتیم از دم در جناب حراست تا خود رئیس دانشگاه جوری با آدم برخورد میکردن که انگار یه انگل جامعه اومده تو و میخواد انگل جامعه از اینجا بره بیرون. استادم داشتیم تا استاد. بعضیها بودن که کلاسشون خوب خیلی بالاتر از این بود که وقت با ارزششون رو تلف دانشجو کنن و اگه درس داشتن که درسشونو میدادن و خداحافظ. خودتون یه خاکی به سرتون بریزین. فهمیدین فهمیدین. نفهمیدین هم ...
یا اینکه (بلا نسبت بعضیها) اینقدر بی سواد و پر مدعا و بلکه عقدهای تشریف داشتن که سعی میکردن این بی سوادی رو تو پیچیده کردن چیزای ساده و سخت گرفتن تمرین و امتحان بپوشونن. خلاصه وضعی بود که من عاشق ریاضی و با هزار امید و آرزو وارد دانشگاه لعنتی شدم و متنفر و سرخورده در حالی که فکر میکردم چه موجود کودن ابلهی هستم از اون دانشگاه اومدم بیرون. اونم با زور تقلب و کپی تمرین و کپ دسته جمعی و کلاس دودر کردن و امتحان دادن به شیوه پیام نور (اینطوری که در طول ترم سر کلاس نمیرفتیم و آخر ترم میرفتیم همه جزوهها رو کپی میکردیم. فقط هم ما نبودیما! تو اتاق کپی صفی میشد اواخر ترم) .
یکی دو بار هم سعی کردم یه چیزی از این چهار سال دربیارم که خیلی باهام برخورد خوبی شد و پشت دستم رو داغ کردم. (نمونه اش یکی از مشهور ترین اساتیدمون دکتر م. که چهار تا مقاله بهم داد و از سرش باز کرد و یا اون یکی که ... بماند)
در هر حال... گذشت. گذشت و اومدیم اینجا و تازه فهمیدیم که درس خوندن که میگن یعنی چه. (داشته باشید که حالا دانشگاه هم همچین تحفهای نیست و دیدید که چطور دانشجو گدایی میکنه.) اینجا استاد که درس میده، تا فردا صبح هم ازش سوال بپرسی مسئولیت و وظیفه خودش میدونه که بهت درس رو بفهمونه. پروژه که بهت میدن، به امون خدا ولت نمیکنه که برو دو ماه دیگه آماده تحویل بده. روزی هزار بار اطلاعیه میده و راهنمایی میکنه و قدم قدم باهات میاد. اینطوری هم یاد میگیری هم کارتو انجام میدی. استاده کلی آدم حسابی و مسن، اصرار میکنه که با اسم کوچیک صداش کنی که نکنه یه وقت کارش داشته باشی و معذب شی از پرسیدن سوالت.
رفتم برای گرفتن پروژه، با ترس و لرز و اینکه هیچی بلد نیستم و الان طرف با لگد پرتم میکنه از اتاقش بیرون... دوست شدیم با طرف!
یادمه تو همون دانشگاه لعنتی کثیف یه درس داشتیم، فکر میکنم پاسکال بود که تو ده هفتهای که قرار بود کلاس داشته باشیم هفت جلسه درباره تفاوتهای بیت و بایت حرف میزد و چند هفته هم نحوه تبدیل اعشار به باینری. و بعد پروژه داد که برنامه یک بازی کامپیوتری بنویسید. کلن اغلب کلاسهای دانشگاه ما همینطور بود. اگه از بیرون اطلاعات داشتی که داشتی، نداشتی میرفتی از یکی که داشت میپرسیدی. معموان کسی از کلاس دانشگاه چیزی یاد نمیگرفت. حالا تازه اینجا بعد از چند سال اولین باره که حس میکنم در وقع دارم چیزی یاد میگیرم.
دیگه خلاصه خیلی رو میخواد اینجا درس نخوندن و دودره بازی کردن. تو ایران تقلب که میکردیم و کپی، یه حسی مثل انتقام بهم دست میداد. انگار که دارم موقع تقلب انتقام بی سوادی و بی اهمیتی استاد رو میگیرم. هر چند راه دیگهای هم برای پاس کردن درس نداشتم خیلی وقتا!
منتها اینجا معمولن کسی تقلب و کپی نمیکنه. نه به خاطر اینکه تنبیههای عحیب و غریب گذاشته باشن. بیشتر انگار یه معذوریت اخلاقیه. شایدم خوب چون دارن پول میدن برای درساشون، سعی میکنن به جای تقلب کردن خودشون یاد بگیرنش. حالا جالبه که یه پسر هندیه هست اینجا، همونقدر که بقیه تلاش میکنن برای حل تمرینها و انجام پروژه ها این وقت میذاره برای گدایی جوابها از اینطرف اونطرف. خوشم میاد که هیچ کسم محلش نمیذاره دیگه و سر امتحانا که میشه چهار صندلی اطرافش خالی خالیه.
خلاصه اساتید عزیزی که از تقلب کردن دانشجوهاتون گله دارید، ریشهاش رو تو روش تدریس خودتون بگردید لطفن.