Tuesday, October 16, 2007
English

خارجه) خارجه کلن خیلی خوبه. منتها بدیش اینه که به آدم انقدر کار میدن که به کار دیگه‌ای نمیرسی. امروز بالاخره بعد از یک هفته سر و کله زدن، کار گزارش نوشتن تموم شد و اومدم خونه، خسته و کوفته و یه چرت زدم و الان پاشدم که برای امتحان فردا درس بخونم و اونو که بدم (اینا میگن taking the exam و ما میگیم امتحان دادن) خیالم راحت میشه و میتونم با فکر باز به پروژه هفته بعدم فکر کنم.

زبان) قدیم میگفتن اینا که میرن آمریکا و کانادا و جاهای دیگه دو ماهه راه می‌افته زبانشون. دلم میخواست منم کاملن روون بشم بعد بیام درباره پروسه زبان یاد گرفتنم بنویسم ولی هنوز نشدم.

نکته جالب اینجاست که من زبانم برعکس چیزی که همه میگن، از وقتی اومدم خیلی بدتر شده و پسرفت کرده. اولا که رسیده بودم خیلی با شجاعت میرفتم و با همه حرف میزدم و هر چی هم میخواستم میگفتم. بعد جالبه که بهترم میفهمیدم که ملت چی میگن بهم.

بعد که یه کم گذشت، زبانم کم کم بد تر شد، بیشتر تته پته میکنم و تپق میزنم. این سکوت‌های مسخره و فکر کردن هام هم بیشتر شده. کمتر هم حرف مردم و میفهمم و بدفهمی هام بیشتر شده! جان خودم. البته وقتی با خارجی‌ها حرف میزنم خیلی اوضاع بهتره، چون معمولن زبان من از اونا بهتره (حتا اونایی که ده ساله اینجان) ولی به خود اوزی‌ها که میرسم اوضاع ناجور میشه.

البته بازم دو حالته. اوزی‌هایی که رسمی حرف میزنن، مثل فروشگاه و اداره و جاهای دیگه، و اونایی که دوستانه حرف میزنن. که این دسته دوم صد برابر بدتر از دسته اولن.حالا دارم مشکوک میشم به اینکه شاید قبلن بیشتر موقع حرف زدن و گوش کردن دقت میکردم و الان زیاد دقت نمیکنم. ولی هر چی باشه، فعلن اوضاع انگلیسیم خراب تر از اولاس.

یه مشکل دیگه هم که هست اینه که هنوز انگلیسی برام حس نداره. تازه یاد گرفتم یه خورده شوخی کنم‌(قبلن همه چیز رو خیلی جدی میگرفتم. شوخی رو تازه یاد گرفتم! چه فاجعه‌ای زندگی قبلش) ولی هنوز حس نداره. یعنی ممکنه با یکی بشینم یکساعت حرف بزنم و بفهمم همه چی رو ولی بعد یادم میره. بعضی وقتا حرصم میگیره که چرا اینا زبون اولشون انگلیسیه. اه...