اگه هیچ کدوم از کارهای من حساب کتاب نداره و برای هیچ چی برنامه ریزی و استراتژی ندارم، تو مورد تنبلی، دارای یک استراتژی مشخص و حساب شده و دقیقم.
همیشه وقتی به ذهنم میرسه که باید فلان کار رو بکنم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و بلند شم، طبق مانیفست تنبلی، اول کمی صبر میکنم، بعد یه نفس عمیق میکشم و بعد به اولین چیز دیگه ای که ذهنم رو از انجام دادن اون کار پرت کنه متمرکز میکنم. نتیجه البته معجزه آساست. هیچ کدوم از کارای من انجام نمیشه و به جاش زندگیم پره از لحظه های پرت.
هر چند گاهی هم پیش میاد که مستقیم تو چشم واقعیت زل میزنم و بهش میگم کور خوندی برو بعدن بیا، ولی خب بیشتر وقتا تنبلی همونه که گفتم. وقتی هم میخوام تصمیم بگیرم که دیگه تنبلی نکنم از این به بعد... خب معلومه دیگه، یه کم صبر میکنم و یه نفس عمیق میکشم و ...
خلاصه اگه گاهی یه کاری تو زندگیم انجام شد باید خیلی بیکار و بدبخت بوده باشم که ذهنم به هیچ چیز دیگه ای منحرف نشده باشه. فکر کنم برای همینه که تاکتیک ضد حمله من به تنبلی همیشه این بوده که بذارم علافی به مرز جنون برسونتم تا بتونم کاری رو که میخوام انجام بدم. فکر کنم هیچ وقتم به ذهن نخودیم نرسیده که مشکل جای دیگه است.
پی نوشت: هر چی بیشتر میبینم بیشتر به این نتیجه میرسم که این Allison شبیه زی زی خودمونه... به همون گوگولی، حتا لبخندشم همونه. عجب!
Labels: Life