من الان اینجام...
من بالاخره فرار مغزها کردم و الان تو این نقطه قرمزه تو این نقشه هه ام! امروز صبح ساعت نه رسیدم هتل! گفتم یه ربعی بخوابم و بعد برم دانشگاه! ولی کل روز خواب بودم. سفری بود برای خودش. بیست ساعت و خورده ای تو راه بودم. همسفرام انگار عادت داشتن و گرفتن خوابیدن تو راه ولی من همینطوری داشتم تعداد کیلومتر های باقی مونده رو میشمردم!!
تو راه همش از رسیدن میترسیدم و فرودگاه و چک بازرسی و کنترل گذرنامه و این جور چیزا. مخصوصن اینکه تو هواپیما هم هی اخبار میخوندن که یکی از مضنونین بمب گذاریهای لندن رو تو همین فرودگاه گرفتن دیروز و گفتم واویلا. نشون دادن پاسپورت ایرانی همان و بدبخت شدن همان. نمیدونم چرا اصلن مطمئن بودم که دیپورت میشم.
خلاصه بالاخره رسیدیم و یه کارت دادن پر کردیم و هزار و یک بار تاکید کردن که سوالای این کارت خییییلی مهمنا! حتمن صادفانه پر کنین... منم تجربه بدی داشتم هم از فرودگاه قبرس هم دوبی و خلاصه هزار جور مدرک تو کوله ام گذاشته بودم که توضیح بدم که من چیکارم و چرا اومدم. ولی خیلی خوب بود و اصلن از این خبرا نبود. فقط یه چک کوچولو تو کامپیوترش کرد و همین! بازرسی چمدون هم خیلی خوب بود و فقط اصرار داشتن که مواد خواراکی وارد استرالیا نشه که گفتم نیست و تمام. تازه مامور چک گذرنامه و چمدونم هم یه دختر خانم خیلی خوشگل و خیلی باحال بود و کلی گفتیم و خندیدیم. آدم باورش نمیشه (خودمم باورم نمیشد به همین راحتی باشه) ولی به خدا راست میگم!!!
از صبح تا یکی دو ساعت پیش خواب بودم. الانم ده شبه و رفته بودم یه دور بزنم تو شهر ببینم چه خبره. باحاله... خیلی خلوت و تمیزه. فکر میکردم الان باید خیلی سرد باشه چون مثلن وسط زمستونشونه ولی هوا عین بهاره تهرانه. رفتم دانشگاهم رو پیدا کردم که صبح زود که میخوام برم گم نشم. دانشگاه کنار یه پارک خیلی بزرگه و اونطرفش هم رودخونه است و جای باحالی به نظر میرسه. شهر هم تو شب خیلی خلوت ه. حالا نمیدونم به خاطر فوتبال مهمی ه که داره از تلویزیون پخش میشه و ملت جمع شدن تو کافهها نگاه میکنن یا همیشه اینطوریه!
تو راه هم رسیدم به یه خیابونی که پر فروشگاه و اهنگ و رستوران و اینجور چیزا بود. گفتم اه چه خوب... انگار اینجا شهر بزرگیه. دو تا کوچه پایین تر از هتل یه همچنی خیابونی باشه پس حتما بقیه اش هم خیلی بزرگ و باحاله. ولی بعد که پرسیدم فهمیدم خیابون اصلی و مرکز خرید بریزبین همونه!!! اینم عکسش...
تو راه برگشت دیدم از سطل آشغال یه جونوری پرید بیرون و منم خوشحال که آخ جون گربه! فقط تن پشمالوش و دم درازشو میدیدم که یهو برگشت و دیدم یا خدا! پوزه داره و شبیه راکون یا چیزی شبیه به اینه!!! کلی دلم تنگ شد واسه گربههای شهرمون!!!!
ملتم خیلی باحالن، جو گیرفتتشون تو خیابون هی انگلیسی حرف میزنن...
فعلن همین دیگه چیز خاصی نیست برای تعریف کردن و نوشتن امروز که همش خواب بودم و فردا برم دانشگاه ببینم چی میشه.
Labels: Life