این دو روز پدرم درومد. دنبال خونه میگشتم و انگار به اون سادگی هم که فکرش رو میکردم نبود. دیروز یه سری خونه رفتیم دیدیم که کلی آدم همه جور و همه رنگ توش زندگی میکردن و قیافه هاشونم خیلی دوستانه نبود. دو تا پا داشتیم دو تا دیگه هم قرض کردیم و فرار!
امروز ولی نشستم و یه سری سایت رو سر زدم و یه سری خونه دراوردم و شروع کردم به زنگ زدن بهشون. مسخره است خیلی، ولی اکثرن دنبال همخونه ای دختر میگردن. حالا نمیدونم از پسرا چی دیدن یا دخترا چی دارن ولی اکثرن ترجیح میدن با دخترا همخونه بشن. خلاصه چند جایی که زنگ زدم یا خیلی دور بودن یا گرون بودن یا اجاره داده شده بودن.
اینجا یه دفتر هست که به دانشجو ها کمک میکنه خونه پیدا کنن و قرارداد ببندن با آژانس ها و کارهایی از این قبیل. مثلن به جات زنگ میزنن و قرار میزارن و میبرن خونه نشونت میدن. منم اون تو نشسته بودم و زنگ میزدم تا اینکه دو تا پسر سنگاپوری و مالزیایی که دیروز با هم رفته بودیم خونه دیدیم اومدن و قرار شد با هم بریم خونه ببینیم. آخرش یه خونه سه خوابه دیدیم که به نسبت از بقیه بهتر بود و اینطوری شد که من همخونه ای های جدیدم رو پیدا کردم.
تا الانم سه تایی تو شهر میگشتیم و اینا رفتن برای خودشون موبایل گرفتن و قرارداد اینترنت بستیم و از این جورکارا! بعد هم من دودرشون کردم و اومدم دانشگاه. کلن بچه های خون گرمین و با اینکه با بدبختی با هم حرف میزنیم ولی تنها نمیذارن آدمو. چون نیم ساعت نشد دوباره پیداشون شد و نشستیم به حرف زدن و هر چی سرم رو بیشتر میکردم تو لپ تاپ اونام حرفشونو میزدن.
حالا بدبختی یکی دو تا نیست که. من اصلن لهجه اینا رو نمیفهمم و پدرم در میاد تا کشف رمز کنم و نصف بقیه رو حدس بزنم تا بفهمم چی میخوان بگن. بدبختی دوم اینه که اینا همه شبیه همن و موندم من دفعه بعد که اینا رو ببینم به جا میارمشون یا از کنارشون رد میشم!! خدا کنه لااقل لباساشونو عوض نکنن تا یه چند روز که میریم خونه جدید. (کاش عکس میگرفتم ازشون!!) بدبختی سوم هم اینه که اینا زبون همدیگه رو میفهمن و یهو با هم شروع میکنن به حرف زدن و من بدبخت میشم این وسط. خلاصه حالا موندم چه خاکی به سرم بریزم!
جالبه از وقتی که اومدم یه ایرانی هم ندیدیم و فارسی نشنیدم. البته امروز یکی میگفت که دیروز یه ایرانی دیده این طرفا!!! فکر کنم بچه های ایرانی اکثرن میرن سیدنی یا ملبورن.
خلاصه اینکه منم از بی خانمانی درومدم. خونه ایده آلم نیست و زیاد خوشحال نیستم از گرفتنش. ولی خب دارم هر شب کلی پول هتل میدم و پیدا کردن همخونه ای هم کلی دردسره و مصاحبه داره و باید مخ طرف رو بزنی و منم که زبون ندارم. فعلن این تنها راه چاره است. فقط بدیش اینه که مجبور شدم قرار داد شش ماهه ببندم و خدا کنه که این وسط پشیمون نشم یهو.
در هر حال دوشنبه میرم سر خونه زندگیم و فکر کنم یه هفته ای هم باید به خونه برسم و بعد هم که دیگه درس و زندگی...
Labels: Life