طولانی ترین یک هفته عمرم رو گذروندم. اصلن باورم نمیشه که این همه مدت فقط یک هفته بوده. به نظرم خیلی بیشتر میرسه، یک ماه مثلن.
میگن آدما که تازه میرن جای دیگه زندگی کنن، اول یه مدتی هیجان زدهاند و به نظرشون همه چی خوب میاد. بعد کم کم دلتنگ خونه زندگیشون میشن و آخر سر بعد از چند ماه تازه عادت میکنن. نمیدونم والا، شاید مرحله اولم الان ولی فعلن این ده دوازده روزه که خوب بوده و کلی هم خوش گذشته.
دیگه الان خونه دارم و یه حساب بانکی و کارت اعتباری و خط تلفن و ... اولین نامهام رو گرفتم و دیگه یادم نمیاد اولین مکالمه تلفنیم با کی بوده. این چیزا به نظر خیلی بااهمیت نیستن و خیلی هم روزمرهاند، ولی به من یه حس خوبی میده. یه حسی مثل یه دونهای که تازه داره تو خاک ریشه میزنه. یه چند تایی دوست پیدا کردم و میریم میگردیم و خلاصه احساس خوبیه.
هفته پیش بعد از خرید وسایل خونه، رفتیم به گشت و گذار. این دوستامون یه دوستایی دارن که اون دوستاشون ماشین دارن و اومدن دنبالمون و رفتیم دیدن شهر. شب اول رفتیم دیدن بام بریزبین! یه تپه ای بود که هی از جنگل گذشتیم و رفتیم بالا تا رسیدیم به بلند ترین نقطه و از اونجا کل شهر زیر پا بود. بریزبین خیلی بزرگتر از اونیه که فکرش رو میکردم، در واقع از نظر مساحت شهر خیلی بزرگیه، ولی برج و ساختمون بلند فقط تو مرکز شهر پیدا میشه و بقیه فقط خونههای کوچیک یک یا دو طبقه اند.
در ضمن بر خلاف چیزی که من فکر میکردم که دارم میرم شهر ساحلی، تا حالا کوچکترین اثری نه از ساحل دیدم و نه دریا! حتی از دور هم ندیدمش!!! بیشتر جنگله و درخت. هر چند فعلن که زمستونه و فصل ساحل رفتنم نیست، ولی دیدن دریا از دور هم کلی آرامش بخشه! من دریا میخوام!!!!
دیروزم رفتیم یه بازار میوه و گوشت و این جور چیزا که فقط روزهای شنبه و یکشنبه هستن و میوه و سبزی رو به قیمت خیلی خیلی ارزون میفروشن. حالا جالب بود که من تو خونه از میوه و سبزی خریدن فراری بودم، دیروز زنبیل گرفته بودم دستم و تو شنبه بازار داشتم میوه سوا میکردم. هر چند که قیمتهاش واقعن ارزون تر از فروشگاههای دور و بر خونه بود ولی خیلی شلوغ و پر سر و صداست. من که فکر نکنم دیگه گذرم اون دور و برا بیافته.
راستی اونجا کلی هم ایرانی دیدم. دو تا خانواده بودن فکر کنم. مردها ریش و پشم و زن ها هم محجبه. خلاصه منم با این دوستای آسیاییم بودم و هیچ به روی مبارک خودم نیاوردم. جالبه که ما از دست شماها فرار کردیم اومدیم ته دنیا، شماها دیگه چرا مملکت اسلامی رو ول کردین. آدم میونه چی بگه این وسط...
حالا بماند... چند روز پیشم با یه عده ای رفتیم یه جا که میگفتن ناهاراش خوبه. گروه رو هم داشته باشید تا دستتون بیاد زندگی اینترنشنال و دهکده جهانی و اینا یعنی چی. من که ایرانی بودم و دوستم سنگاپوری. یه زن و شوهر هندی که البته همسن خودمون بودن هر دو و یه دختر تایلندی! همه با هم پاشدیم رفتیم یه رستوران چینی وسط استرالیا به صرف پولو و کباب! واقعن هم خوش گذشت و کلی گفتیم و خندیدیم. همون قدر که دونستن از ایران براشون جالبه، چیزی هم ازش نمیدونن و من پدرم در میاد تا با انگلیسی مزخرفم هی سوالاشونو جواب بدم.
کلن ایرانی بودن خیلی جالبه و تا میگی ایرانی یهو کنجکاوی همه تحریک میشه. اون روز کلی با یه راننده تاکسی کلنجار رفتم سر اینکه بهش بقبولونم ایران خیلی جای وحشتناکی نیست (طرف فکر میکرد یکی از مجازات های معمول قطع دسته!) هر چند خدا رو شکر که خبر سنگسار به گوشش نرسیده بود، ولی کلن تونستم قانعش کنم که اخبار زیاد گوش نکنه چون همش یه مشت مزخرفه!
یه مدت قبلش هم داشتم سعی میکردم حال یک استرالیایی رو بگیرم. ازم پرسید که خوب بوده استرالیا تا حالا، گفتم آره بد نیست. بعد پرسید ایران خیلی فرق میکنه با اینجا و لابد انتظار داشت من بپرم بگم آره، شماها خیلی خوبید و من از دست رژیم وحشی ایران و طالبان اومدم اینجا. منم خیلی خونسرد برگشتم گفتم آره خب خیلی فرق داره. میدونی، اینجا خیلی کوچیکه، من احساس میکنم اومدم دهات. تهران خیلی بزرگه و پره از ساختمون های بلند و این موقع روز اصلن انقدر خلوت نیست! بعد گفت نه منظورم در مورد زندگی روزمره مردمه. مثلن ایران بودی الان چی کار میکردی. گفتم هیچی، زندگی روزمره همینه. و زیاد فرقی نمیکنه و اگه ایران بودم الان میرفتم پارتی. در مورد حمله نیروی انتظامی به پارتیها و حجاب دخترا هم مسلمه که صدام در نیومد! والا! حالا باید یه سری عکس از تهران هم بریزم تو گوشیم و نشون ملت بدم. بیچارهها خیلی تصویر بدی از ایران تو ذهنشون هست. (هر چند حق هم دارن خب)
مشکل اصلیم هنوز زبانه. خیلی عادت نکردم به انگلیسی حرف زدن، اونم تمام مدت و با همه. گاهی یادم میره و وقتی برمیگردم خونه فکر میکنم الان با دوستام باید فارسی حرف بزنیم ولی بعد یادم میافته که هنوز نه! فقط دو سه شب پیش که یکی از دوستان دانشگاه رو دیدم و رفتیم شام خوردیم تونستیم یه دل سیر فارسی حرف بزنیم. اونم میگفت که تو این مدت خیلی ایرانی ندیده اینجا و دوست ایرانی نداره و خلاصه دلی از عزا دراوردیم.
ولی چون با دو تا از همخونهای هاش اومده بود، مجبور بودیم رعایت اونا رو بکنیم و انگلیسی حرف بزنیم. در واقع تا سوئیچ میکردیم به فارسی یهو سر و صداشون درمیومد. ولی غیر از مسئله زبان، که خب مسلمن به مرور حل میشه، مشکل دیگهای نیست جز دوری شما.
به خدا خارجه خیلی خوبه! ایشالله خدا قسمت همه کنه پاشید بیاید خارج...
اینم من و مینگ! ببینین چقدر شادیم!
Labels: Life