برداشت اول: دیشب بود. زنگ زدم بهش که امشب برنامهات چیه. گفت امشب تولد هم خونه ایمه قراره شام دور هم باشیم. گفتم اه تولد منم هست گفتم شام بریم بیرون! دعوتمون کرد شام خونهاش، رفتیم یه تولد برای دو نفر گرفتیم.
برداشت دوم: امروز بعد از ناهار اینطرف اونطرف گروه گروه داشتیم حرف میزدیم و شوخی میکردیم که هادی گفت پژواک، پشت سرتو نگاه کن... برگشتم دیدم ده نفر آدم وایسادن دارن برام تولدت مبارک میخونن، یه کیک گنده هم دست صاحب خونه است!
این همون جاست که دیشب میخواستم خودمو لوس کنم و به همه بگم تولدمه. فکر نمیکردم کسی بخواد ذوق زدهام کنه.
برداشت سوم: آخر شبه. اومدم خونه و رو تختم نشسته بودم داشتم چت میکردم. خونه بغلی هم انگار مهمونیه و سر و صدای مهمونا یک ساعتی بود که میومد. یهو دیدم دسته جمعی شروع کردن به خوندن تولدت مبارک. این دیگه برای من نبود ولی خیلی عجیب بود.
فلاش بک: رفته بودیم کافه. سفارش که دادیم یه شماره گنده بهمون دادن که بذاریم رو میز بتونن پیدامون کنن. روی یه کاغذ گنده، روی میز من نوشته بود ۲۴
فلاش فوروارد: تولد بیست و چهار سالگیم شد اولین تولدم تو خارجه. فکر کنم آدم خیلی خوش شانسیم که تونستم دوستای خیلی خوبی پیدا کنم. به آینده امیدوار شدم... I feel blessed. عصری هم که تلفن دوستای قدیمی و شنیدن صداشون از راه دور. خدا رو شکر با این همه تکنولوژی و اینترنت و تلفن آدم اصلن احساس نمیکنه فاصله رو.
پی نوشت: یه دختر تایوانی بهم تولدم رو تبریک گفت. به چینی ازش تشکر کردم یه دفعه یه جیغ بنفش کشید که تو الان چینی حرف زدی با من!!! گفتم آره، اشتباه گفتم؟ گفت نه، درسته. ولی خیلی عجیب بود!!! ها ها ها!
ببین دوستام برام چی درست کردن:
یادش به خیر. اون موقعها که ایران بودیم (همه) اینجور موقعها بهانهای میشد برای اینکه دوباره دور هم جمع شیم برای دلقک بازی. به احتمال خیلی زیاد خونه نیما به صرف کیک و شام و خنده. اینم از اولین ساگرد تولد ما در غربت! خدا رو شکر دوستهای خوب اینجا دارم که شبم رو برام بسازن.
حالا جالبه که فردا یه مهمونی به صرف ناهار دعوتیم با بر و بچ دانشگاه. برنامهام هم فعلن اینه که اونجا کلی خودمو لوس کنم. هر چند یه سریشون همین الان تولدم رو تبریک گفتن ولی خب...
راستی... مامانم اینا برام مجله فیلم مشترک شدن و دو سه روز پیش اولین شمارهاش به دستم رسید. جالبه که بهم هم نگفته بودن و رفتم صندوق پست رو چک کردم و پاکت قهوهای با آرم آبی فیلم کلی ذوق زده ام کرد. بعضی وقتا اینجا پیش میاد که تو موقعیتم که حس میکنم که انگار تو اتاق خودم تو تهران نشستم. مثلن گاهی که با دوستام چت میکنم یا بهم زنگ میزنن. این مجله فیلم خوندن آخر شب هم از همونا بود. چند ماه بود که رنگش رو ندیده بودم و خیلی چسبید. مرسی.
امروز نشستم سخنرانی احمدی نژاد رو دیدم. من از وقتی اومدم اینجا نمیدونم چرا اینقدر علاقمند مملکت شدم و برعکس اون موقعها که همش غر میزدم و فحش میدادم، حالا هی دارم دفاع میکنم. شاید به خاطر اینکه ایران خیلی بیچاره مظلوم واقع شده، و در ضمن همونقدر که تلویزیون خودمون دروغ دونگ تحویل ملت میده از آمریکا و غرب (!) رسانههای غربی هم همون قدر ملت رو از ایران میترسونن.
خلاصه که هی مجبوری بشینی اینور اونور عکسهای ایران و نشون بدی بلکه یه خورده ذهنیت منفی ملت از ایران بهتر بشه. امروزم که نشستم سخنرانی احمدی نژاد رو دیدم. جدا بعضی وقتا آدم میمونه از حاضر جوابی این بشر. و واقعن حرفایی میزنه که اون کله پوکهای آمریکایی میمونن. یادتونه که تو برنامه 60 Minutes چه بلایی سر مایک والاس آورد.
حالا جریان سخنرانی دیروز هم همینطور بود. رئیس دانشگاه کلمبیا اول اومد و یه تو یه سخنرانی ده دقیقهای هر چی بد و بیراه بود به احمدی نژاد گفت. از احمق و بی سواد تا دیکتاتور و تروریست! که احمدی نژاد هم خوب جوابش رو داد که آدم مهمون دعوت میکنه خودش بلند نمیشه قبل از مهمون، بهش تهمت بزنه و بد و بیراه بگه. (خوب راستم میگه!) که دانشجوها هم براش دست زدن.
بعد هم هر سوالی ازش میپرسیدن به شیوه خاص خودش با سوال جواب میداد. مثلن میگفتن چرا گیر دادی به هولوکاست؟ میگفت چرا شما میگین نباید تحقیق کرد؟ یا گفتن چرا اعدام دارین تو ایران، گفت خوب شما به کسی که قاچاق میکنه و قتل جایزه میدین مگه؟ شمام اعدام دارید. یا درباره برنامه هستهای، خیلی جالب گفت، که آمریکا که هنوز داره بمب هستهای آزمایش میکنه و میسازه در جایگاهی نیست که بخواد برنامه هستهای ایران رو زیر سوال ببره. و البته تمام این حرفا هم با استقبال دانشجوها روبرو میشد. در مورد حمایت از تروریسم که دیگه شاهکار کرد. ازش پرسیدن چرا از تروریسم حمایت میکنین که جواب داد ما قربانی تروریسم هستیم و گروه مجاهدین خلق که گروه تروریستی ه رو آمریکا داره حمایت میکنه. و ما اولین کشوری بودیم که جنگ علیه تروریسم رو شروع کردیم. (بازم تشویق) یه جا هم که عملن به بوش گفت عقب مانده ذهنی ( تشویق حضار).
بهترین قسمت هم اینجا بود که میگفت ایران میتونه بهترین دوست دولت آمریکا باشه!!! (این یکی دیگه خیلی جدید بود)
ولی سوتی خیلی ناجوری که داد سر اعدام همنجسگرایان در ایران بود. خیلی راحت میتونست بگه مجازات اعدام نداریم، نه اینکه همجنسباز نداریم! کاملن مشخص بود که انتظار این سوال رو نداشته و جا خورده. بدیش هم اینه که حالا همین شد بهانه برای تیتر کردن و مسخره کردن حرفاش.
در هر حال، اشکال این آمریکایی ها (غربیها) اینه که دروغ زیاد تو عمرشون نشنیدن و هر چی بهشون بگی باور میکنن. مثلن وقتی رئیس دانشگاه حرف میزد برای اون دست میزدن، وقتی احمدینژاد حرف میزد برای این! برای همین، فکر نمیکنم زیاد مهم باشه جلسه پرسش و پاسخ دانشجوهای دانشگاه کلمبیا. چون یه چیزایی از مدیا شنیدن، که خوب جوابش معلومه. مثل برنامه هستهای و نمیدونم حمایت از حزب الله و حقوق بشر و چیزای دیگه. ولی اگه میتونه بیاد به همین حاضر جوابیای به سوالای یه ایرانی که تو ایران زندگی کرده و از اوضاع روز خبر داره جواب بده. یا به جای برگزاری رفراندوم تو فسطین، همین کار تو ایران بکنه. (از یه تیکه حرفای رئیس دانشگاه خیلی خوشم اومد که گفت ملت ایران خیلی بافرهنگ و با شعورند و شما به چه حقی اونا رو اینطوری در معرض آسیب قرار میدین)
در هر حال، انگار هر بار که احمدینژاد اینطوری با رسانههای آمریکایی حرف میزنه بازی رو خوب به نفع خودش میکنه. با کسانی هم که مخالف حرف زدن احمدینژاد هستن و میگن خودش رو مسخره کرده مخالفم. اتفاقن الان که اینطوری آمریکا داره ایران رو تهدید میکنه، خیلی خوب و منطقی حرف زد و همه سوالها رو هم جواب داد. از خاتمی هم خیلی بهتر حرف زد (یادتونه که جملههای تکراری خاتمی رو! گفتگوی تمدن ها و ملت بزرگ و متمدن ...)
کلن من از وقتی اومدم بیرون و با ملیتهای دیگه آشنا شدم، خیلی بیشتر از ایران و ملت خودمون خوشم اومده. نه جدی میگم. ماها ایرانیها خیلی خیلی ملت با شعور و با فرهنگی هستیم. یعنی همین که همش داریم غر میزنیم و به دولت گیر میدیم و تو همه چیز اظهار نظر میکنیم نشون میده که چقدر انتظارمون از زندگی بالاست و لیاقت چه چیزهای خوبی رو داریم.
باور کنید کشورهای دیگه که اوضاع سیاسی و اجتماعی و فرهنگیشون خیلی خیلی از ایران بدتره، ملتش خیلی هم خوشحال و راضی زندگی و شکر خدا میکنن. جدن خیلی امیدوار شدم به خودمون.
اینم فیلم کامل سخنرانی رئیس جمهور. این هم صفحه مربوط به همین جریان در بالاترین.
بعضی وقتا، بعضی مطلبا یه جورین که آدم میمونه از اون به بعد چی باید بنویسه. میدونید که... مثل همین مطلب قبلی. یعنی خونسرد بیایم روزمره تعریف کنیم و بخندیم یا هنوز از دکتر نجومی یاد کنیم. به هر حال دکتر نجومی اونقدر تو زندگی همه کسایی که باهاش کلاس داشتند اثر گذار بود که یکی از معدود کسانی باشه که خیلی ها مدتها بعد از اینکه درسشون تموم شده و جاهای محتلف دنیا پراکنده شدن، چه همون موقع که حالشون رو به وخامت گذاشت و چه بعدش، پی گیر و جویای حالش باشند.
در هر حال، نمیدونم واقعن این مطلب رو چطوری ادامه بدم. که سه بار نوشتم در سه جهت و هر سه بار رو پاک کردم. یه بار از تعریفهای دکتر، که چطور اومد و شد آخرین امید ریاضی برای کسانی که دیگه حالشون از هر چی تابع و آمار بود به هم میخورد. کسی که برای اولین بار حس میکردی داری از سر کلاسش نشستن لذت میبری. کسی که برای خودت و زحمتی که میکشیدی ارزش قایل بود و شاید یکی از معدود کسانی که میدونست داره چیکار میکنه و استاد بودن رو بلد بود.
یه جهت دیگه نوشتم میرفت سمت یه سری خاطرات از دکتر و اینکه چقدر ازش فحش خوردیم و دعوامون کرد. نه اصلن بذارین اینو بگم... سریال جواهری در قصر رو دیدید که! عالیجناب و ملکه و یانگوم. این یانگوم هی خدمت میکنه و همه کارها رو درست انجام میده، و به ازای هر باری که یه کار خوب تو زندگیش کرده، دست بسته میندازنش تو انبار و دستور اعدامش رو صادر میکنن. دکتر نجومی هم همینطوری مثل عالیجناب بود! خدا نکنه اشتباهی میکردی، چه زمانی که دانشجوش بودی یا بعد که دیگه فقط دوست بودین.میدونید که، یه روز دوست بودین و فرداش ممکن بود یه ایمیل حاوی حکم اعدامتون به دستتون برسه. ای بابا. حالا برو باز منت کشی! (البته بستگی داشت دختر باشید یا پسر. حکم های اعدام پسرها به مراتب بیشتر از دخترها صادر میشد و حکم بخشیدنشون به مراتب کمتر)
فکر کنم به خاطر دقت خیلی زیادش بود. (برگههای صحیح شده تمرینها رو که یادتونه. از خود آدم بیشتر مطلب توش مینوشت. ما هم اصلن کم چیز ننوشته بودیم. برای همین هم اصلن عجیب نبود اینکه چهار صفحه تمرین تحویل بدی هشت صفحه تحویل بگیری) یا به خاطر انتظار بالاش از هر چیزی.
جهت سوم نوشتهام هم داشت میرفت سمت خاطرات کلی دانشکده و اساتید و طبقه چهارم. کلن خاطره خوبی از دانشکده و استاداش ندارم (شرمنده) غیر از همین چند تا خاطره از دکتر نجومی و (البته اگه مایل باشید بدونین استاد محبوبم کیه) دکتر زنگنه (خدا حفظش کنه). نمیدونم والا، ترجیح میدم درباره دانشکده چیزی ننویسم دیگه. نه مجالش هست و نه فرصتش. (ولی جدن چند بار با دوستان نشستیم یکی یکی اطاقهای دو طبقه آخر رو مرور کردیم ببینیم چند نفرشون رو فردا تو خیابون ببینیم خوشحال میشیم. به تعداد انگشتهای یک دست هم نرسید) البته قطعن دکتر نجومی جزو همونها بود، چون بعدها خیلی پیش اومد که همدیگه رو تو خیابون دیدیم و خوشحال هم شدیم.
ندا حرف آخر و زده که : ...می دونید از معدود استادای این دانشکده بود که برای دانشجو اهمیت قائل بود. دانشجو رو آدم حساب می کرد. می دونید که چی می گم؟؟ اگه شریفی باشید حتما می دونید چی می گم...
البته جهت چهارمی هست. زندگی ادامه داره، و ما شاگردهای تنبل دکتر نجومی بشنیم با خودمون فکر کنیم که چی یاد گرفتیم، یاد دست بلند کردنهای سر کلاس دکتر بیافتیم (ارتفاع دست هم مهمه) و یاد «یک نمره»هایی که فقط با دقت زیاد و زحمت و یکی یکی به دست میاوردیم، یا «تمرین دموکراسی»، «ریسک سیستماتیک» و یا اطلاعیههاش «راهپیمایی و تظاهرات وجشنواره دلیل موجه برای غیبت محسوب نمیشود». یا نظم خدشه ناپذیرش که هیچ بهانهای برای توجیه و عذر باقی نمیذاشت.
در هر حال... برای ماها که دیگه شاید رنگ اجرهای قهوهای دانشکده رو هرگز نبینیم، دکتر نجومی همیشه همون جا، اتاق یکی مونده به آخر، سمت راست طبقه چهارم دانشکده پشت کامپیوترش نشسته، بر خلاف بقیه در اتاقش هم بازه و هر لحظه ممکنه برامون ای میل بفرسته. تمرین یا شاید هم توبیخ.
Labels: Nostalgia
هر چند با پسرا زیاد خوب نبود و همیشه هوای دخترا رو بیشتر داشت ولی یکی از بهترین و مدرنترین و با سوادترین (شاید در بعضی از این موارد «یکی از ...» زاید باشه) اساتید دانشکده ریاضی بود. هنوز خیلی نمیتونم باور کنم که دکتر نجومی دیگه نیست، برای همین مطلب احساسی نوشتنم نمیاد. شایدم اینطوری بهتره، امشب با دوستان که میچتیدیم یاد خاطرههامون با نجومی می آفتادیم و میخندیدیم.
بعد از همه اون خاطرههایی که از کلاسش و دفترش و زندگی آکادمیکش دارم، یاد اون شب ماه کامل میافتم تو پارک جنگلی لویزان و بعد هم یاد بلنديهای داراباد، اون شبی که ماه کامل بود و نشستیم و هر کس از آرزوهاش میگفت. اینکه اگه دوباره به دنیا میومدیم چیکار میکردیم. فکر کنم ما خود نجومی موسیقی بود یا زبان شناسی. یادمه که کلی هم خندیدیم به اینکه یکی از اعضای هیئت علمی دانشکده ریاضی میگه اگه دوباره به دنیا میومد ریاضی رو ادامه نمیداد.
یادمه هر بار که میرفتیم چیزی بخوریم به سفارشهای من حسودی میکرد و میگفت یه روزی ازم انتقام میگیره. اینم تابلوی شام آخر دکتر نجومی! مام در نقش حواریون. محل چلوکباب نایب ولیعصر.
من چه جوون بودم اون موقعها! هی... امروز که رفتم دنبال این عکسها بگردم، رفتم تو folder عکسهای My Document و فهمیدم که چه فولدر غم انگیزی شده این. اولین سری که عکس های علیرضاست، بعد یه سری عکسهای خونه و دوستان و خونه نیما و پارتیها و بعد سری عکسهای نجومی و یه کم پایینتر عکسهای بی بی و آقا نور (سرایدار خونه مون که چند سال پیش مرد ).
هر چند یه سری هم دایرکتوری جدید اضافه شده با آدمهای جدید و جاهای جدید، ولی باز نمودار خوبیه از گذر غافله عمر! آدمهایی که این زیرن رو بخوای تو دنیا رد یابی کنی چیزجالبی از آب درمیاد. از آمریکا و کانادا تا اروپا و ایران و استرالیا و بریزبن و سیدنی!
هی دکتر نجومی... یادمه همیشه آنلاین میشد و اگه یه مدت باهاش چت نمیکردیم قهر میکرد و آی دی رو پاک میکرد از مسنجرش و دوباره که حرف میزدیم دوباره اد میکرد! این اواخر مثل اینکه حالش بهتر شده بود یا چی بیشتر آنلاین میشد ولی جرات نکردم بهش سلام کنم. فکر کردم حالش خوب شده که انگار اشتباه میکردم.
هی... من هی روضه میخونم شما گریه کنین، ماه رمضونه ثواب داره. خنیدیدین هم خندیدین. شادی روح اون مرحوم.
این و ببینین حتمن. از این مسابقه هاس که آدمهای معمولی میان و هنر نمایی میکنن (مثل آمریکن آیدول) و در موارد خاص گه گاه چیز خوبی ازشون درمیاد، ولی بیشتر معروفیت برنامه به خاطر ضایع بودن بیش از حد شرکت کنندههاست. (ویلیام هانگ آمریکن آیدول رو که یادتون هست!)
حالا اینم فیلم پاول ه. با اون هیکل گندهاش و شغلش که موبایل فروشیه و با دندونهای درب و داغون و قیافهاش که داد میزنه الان میزنه زیر گریه، میاد رو صحنهای که داورش «سایمون کاول» ه و میگه میخوام اپرا بخونم. (سایمون که هم معرف حضور هست. دارو آمریکن آیدول و یکی از بد اخلاق ترین و به شدت ضایع کننده ترین آدم های روی کره زمین که از هیچ گونه تحقیر کردنی روی گردان نیست) ملت هم منتظر نشستن که قاه قاه به طرف بخندن. نتیجه رو خودتون ببینین...
چند بار اول که این فیلم رو دیدم تمام تنم مور مور میشد. حالا هر از گاهی که اعصابم خرابه نگاهش میکنم و هنوزم به وجد میام. از اون چیزاس که به آدم دو نوع احساس متفاوت میده. یکی اینکه فکر میکنی هیچ چیز غیر ممکن نیست و به زندگی امیدوار میشی، و یکی دیگه اینکه دلت میخواد همین الان بری بالای پل بریزبن و خودتو پرت کنی پایین!
تو بالاترین یکی به این فیلم لینک داده بود با عناون جوجه اردک زشت رو... واقعن عنوان برازندهایه.
من اون موقع که ایران بودم خیلی رابطه چندانی نه با مردم داشتم و نه با فرهنگ و هنر ایرانی. پیش خودمم فکر میکردم خب حالا من که برم، احتمالن دلم برای چیزی تنگ نمیشه چون نه غذاهای ایرانی خیلی دوست دارم نه شعر و نه تلویزیون و نه هیچی...
خلاصه... گذشت و اومدیم این جزیره آخر دنیا. یه مدتی گذشت و هی انگلیسی حرف زدیم و هی زور زدیم عادت کنیم و هی غذاهای عجیب غریب خوردیم و هی بی مامانی کشیدیم، هی گفتیم خوب حالا عادت میکنیم هی نشد. رسید به جایی که له له میزدم برای غذای ایرانی و دانلودهام که قدیم سریالهای آمریکایی بود، تبدیل شد به دانلود «جواهری در قصر» دوبله فارسی!
حالا مشکل زبون و نداشتن هم زبون یه طرف، که کم کم زبون یاد میگیری و حل میشه بالاخره بعد از یه مدت، (هر چند من شانس آوردم و هادی رو پیدا کردم و دیگه زندگی خیلی شیرین شد) ولی این غذا دردسری شده برای خودش. دیگه هر چقدر هم برای امتحان کردن چیزای جدید مشتاق باشی، بالاخره دلت برای قورمه سبزی و قیمه و باقالی پلو تنگ میشه که... حالا هی بگرد دنبال فروشگاه ایرانی.
هفته پیش یه فروشگاه ایرانی پیدا کردم. همچین حالی داد اینکه بری تو مغازه و با مغازه دار فارسی حرف بزنی و جنسهای «یک و یک» ببینی و تن ماهی شیلان بخری و لیمو امانی (درسته که؟) قیمت کنی. یه قوطی حلیم آماده هم گرفتم و دو روز صبحونه خوردم. حالا امروز شنیدم که یه فروشگاه دیگه هم نزدیک خونه، اون طرف رودخونه باز شده که هنوز وقت نکردم برم ببینم.
مثل اینکه کولونی ایرانی به بریزبنن نرسیده بود که انشالله تعالی با مجاهدتهای دولت فخیمه و آبرو و اعتباری که برای ایران و ایرانی تو دنیا بوجود اومده، به زودی آسیاییها رو از اکثریت خارج میکنیم.
راستی صحبت آبرو و اعتبار شد، ببینید این دوست استرالیایی من امروز چه مقالهای برای من فرستاده: «جاسوسهای ایرانی به دانشگاههای استرالیا نفوذ کردهاند» متن مقاله هم از دانشجوهایی که با بورس دولت ایران میان استرالیا و جاسوسی بقیه دانشجوها رو میکنن حرف زده. نوشته هر چند که بیشتر دانشجوهایی که میان خیلی باهوشن و از خانوادههای خوبی میان ولی عدهای با بورس دولت ایران میان اینجا برای جاسوسی... حالا هر وقت حرف ایران میشه بعد از احمدی نژاد و انرژی هستهای ملت یاد جاسوسهای ایرانی میافتن و مسلمن فقط چند تا کلید واژه از مقاله یادشون میمونه مثل ایران و دانشجو و جاسوس!
خلاصه اینکه همین هر از گاهی هم که -زبونم لال- میخواد دلم تنگ بشه، این چیزا رو میشنوم. نگاه کنا، نمیذارن آدم یه کم حس نوستالوژی بگیره. نخواستیم بابا. غذای ایرانی تو قوطی میخوریم.
یادمه وقتی که خودم داشتم از ایران میرفتم و داشتم خدافظی میکردم حس خیلی خیلی بدی بود. همون موقعها نوشتم که: حس رفتن و دلکندن نبود، حس مردن بود. حس کسی که داره برای یه عده میمیره و اونا به خاطر همین گریه میکنن. نه کسی که واقعن به خاطر رفتنش هیجان زده و خوشحاله...
خلاصه هر چی بود فرار مغزها کردیم و اومدیم و مدتی گذشت تا رسیدم به امروز. امروز باز دو بار صحبت مردن شد! یه بار وقتی نیما داشت از وقتی که رفته خونه مون تعریف میکرد یه بار دیگه هم وقتی ندا گفت تو مردی رفتی بهشت!!! که یهو شصتم خبر دار شد که این همون موقع است که منتظرش بودم...
مرحوم شدنم زیاد بد نیست! به خصوص اگه بعدش بتونی دوباره متولد بشی. فعلن که اینجا در حال متولد شدن و تاتی تاتی کردنم.
جالبه که مرجان ساتراپی هم تو کتاب پرسپولیس وقتی داره از ایران میره از رفتنش به همین مردن تعبیر میکنه... ایناهاش.
یادش به خیر، ما اونجا یه دکتر نجومی داشتیم، که تنها استاد و کلاسش تنها کلاسی بود که مجبور بودیم برای اینکه به کلاس برسیم بدوییم و همیشه خدا هم تمرینی پروژهای چیزی داشتیم. اینجا همه همینطورن. البته خدا رو شکر تا حالا کلاسام عصر بوده و مجبور نشدم زیاد بدوم (غیر از کلاس چهارشنبهها صبح که چون خیلی زود شروع میشه، ساعت ده، مجبورم دنبال اتوبوس بدوم!)
خلاصه اینکه برای هفته دیگه غیر از دو تا امتحان و دو تا پروژهای که داریم، باید یه گزارش درمورد یه شرکت بنویسیم و راهکارشون برای حل یه مشکل تجاری رو نقد کنیم. منم یه هم گروه دارم که میخواد همه چی عالی و بی نقص باشه و تمام پیشنهادهای من مربوط به اینکه یه چیز حاضر و آماده رو ارائه کنیم رد کرده و نشستیم یکی یکی مقاله جمع کردیم خوندیم و باید حالا فردا و پس فردا بشینیم گزارش بنویسیم و اسلاید درست کنیم. ما اونجا از این دانشجوها نداشتیم زیاد، برای همین تازه فهمیدم که بدتر از استاد خوب، همگروهی و دانشجوی (پی)گیر ه!
پی نوشت)
پاواروتی مرد... امروز کنه خبر رو خوندم یه لحظه شوکه شدم و اصلن باورم نمیشد، در واقع انقدر صدا و حضورش قوی بود که حتا به ذهنمم خطور نمیکرد که همچین کسی ممکنه یه روزی بمیره حتا اگه یه پیرمرد چاق هفتاد و یک ساله باشه. در هر حال... خداحافظ پیرمرد.
آتیش بازی دیشب معرکه بود... بعد از نمایش هواپیماها آتیش بازی شروع شد و تا یکساعت ادامه داشت. شانس آوردیم یه جا نزدیک یکی از محلهای اصلی آتیش بازی گیرمون اومد. از همه جای شهر فقط آدم میدید که داشتن میومدن طرف South bank و کنار رودخونه خیلیها بساط پهن کرده بودن و بلندگوها هم موسیقی پخش میکردن.
رادیو اعلام کرد که چند زوج هم اومدن و میخوان کنار رودخونه عروسی کنن، که بعدن که خواستن عکسهای عروسیشون رو نشون بدن بتونن ادعا کنن که این آتیش بازیها برای عروسی اونا بوده.
ما چون سال اولی بود که این برنامه رو میدیدیم همینطوری خیلی شیک دیر پاشدیم رفتیم و بعد که رسیدیم فهمیدیم باید زود میرفتیم که جا بگیریم. ملت با خودشون صندلی و زیر انداز و کلی خوراکی آورده بودن. مام زنگ زدیم به یکی از بچهها که هنوز نرسیده بود بهش زنگ زدیم که سر راه خوراکی بگیره بیاره چون صفهای خوراکی فروشی غلغله بود.
برای اجرای برنامه آهنگهای مختلف رو میکس کرده بودن و آتیش بازی هم کاملن هماهنگ با ریتم و نوع موسیقی بود. مثلن وقتی آهنگ هاللویا پخش میشد یه آبشاری از نور زیر پل درست شد یا سر آهنگ Accidentaly in Love قلبهای قرمز تو آسمون درست میشد. سه تا آهنگ از Pink پخش کردن و یه آهنگ از Evanescence. و کلی آهنگ دیگه.
اول و آخر آتیش بازی دو تا جت F11 نیروی هوایی با سوختشون تو آسمون رد آتش درست کردن. مثل اینکه این برنامه همیشگی نیست و ما شانس آوردیم که امسال این کارو کردن. آخر برنامه هم که همه چی تموم شد بصورت زنده با یکی از خلبانها حرف زدن و آخر حرفاش به دوست دخترش پیشنهاد ازدواج داد و دختره هم گفت : Yes!!! of course
پی نوشت ۱: کلی ها با دوربین و لنزهای خفن اومده بودن عکس بگیرن. منم خوب چون دوربین نداشتم فقط از نمایش لذت بردم و الان دارم فیلمها و عکسها رو از یوتیوب و فلیکر نگاه میکنم. فقط الان که میخوام عکس بذارم دارم رسمن دزدی میکنم ولی خب چاره دیگهای هم نیست. فلیکر تو ایران فیلتره. اینم لینک آرشیو عکسهای دیشب تو فلیکر. دوستم تمام برنامه رو با دوربینش ضبط کرد، حالا هر وقت ازش گرفتم تو سه تا تیکه میذارم اینجا، غیر دزدی!
پی نوشت ۲: دیشب ما شانس اوردیم یه جا پیدا کردیم که درست کنار یکی از قایقهای محل پرتاب بود و این شکلها درست بالا سرمون درست میشد به علاوه اینکه کنارمون هم پل بود. لعنتی وسطای برنامه که موسیقی داشت با صدای بلند پخش میشد و این اتیش بازی ها هم با اوج و فرودهای آهنگ هماهنگ بودن همش یاد کسایی بودم که دوست داشتم کنارم باشن. آخر برنامه هم که آهنگ Evanescence گذاشتن و دیگه رو ابرا بودم.
پی نوشت ۳: همچین حال میکنم به هر بهانهای ملت رو شاد میکنن. مناسبت این آتیش بازی هم شروع همین فستیوال رودخونه بود. فکر کنم برنامه آتیش بازی بعدی سر سال نو باشه (که گویا چون بریزبن شرقی ترین نقطه دنیای متمدنه یکی از اولین جاهاییه که سالال توش نو میشه!) دیگه اینجا ته خارجهها...