بعضی وقتا، بعضی مطلبا یه جورین که آدم میمونه از اون به بعد چی باید بنویسه. میدونید که... مثل همین مطلب قبلی. یعنی خونسرد بیایم روزمره تعریف کنیم و بخندیم یا هنوز از دکتر نجومی یاد کنیم. به هر حال دکتر نجومی اونقدر تو زندگی همه کسایی که باهاش کلاس داشتند اثر گذار بود که یکی از معدود کسانی باشه که خیلی ها مدتها بعد از اینکه درسشون تموم شده و جاهای محتلف دنیا پراکنده شدن، چه همون موقع که حالشون رو به وخامت گذاشت و چه بعدش، پی گیر و جویای حالش باشند.
در هر حال، نمیدونم واقعن این مطلب رو چطوری ادامه بدم. که سه بار نوشتم در سه جهت و هر سه بار رو پاک کردم. یه بار از تعریفهای دکتر، که چطور اومد و شد آخرین امید ریاضی برای کسانی که دیگه حالشون از هر چی تابع و آمار بود به هم میخورد. کسی که برای اولین بار حس میکردی داری از سر کلاسش نشستن لذت میبری. کسی که برای خودت و زحمتی که میکشیدی ارزش قایل بود و شاید یکی از معدود کسانی که میدونست داره چیکار میکنه و استاد بودن رو بلد بود.
یه جهت دیگه نوشتم میرفت سمت یه سری خاطرات از دکتر و اینکه چقدر ازش فحش خوردیم و دعوامون کرد. نه اصلن بذارین اینو بگم... سریال جواهری در قصر رو دیدید که! عالیجناب و ملکه و یانگوم. این یانگوم هی خدمت میکنه و همه کارها رو درست انجام میده، و به ازای هر باری که یه کار خوب تو زندگیش کرده، دست بسته میندازنش تو انبار و دستور اعدامش رو صادر میکنن. دکتر نجومی هم همینطوری مثل عالیجناب بود! خدا نکنه اشتباهی میکردی، چه زمانی که دانشجوش بودی یا بعد که دیگه فقط دوست بودین.میدونید که، یه روز دوست بودین و فرداش ممکن بود یه ایمیل حاوی حکم اعدامتون به دستتون برسه. ای بابا. حالا برو باز منت کشی! (البته بستگی داشت دختر باشید یا پسر. حکم های اعدام پسرها به مراتب بیشتر از دخترها صادر میشد و حکم بخشیدنشون به مراتب کمتر)
فکر کنم به خاطر دقت خیلی زیادش بود. (برگههای صحیح شده تمرینها رو که یادتونه. از خود آدم بیشتر مطلب توش مینوشت. ما هم اصلن کم چیز ننوشته بودیم. برای همین هم اصلن عجیب نبود اینکه چهار صفحه تمرین تحویل بدی هشت صفحه تحویل بگیری) یا به خاطر انتظار بالاش از هر چیزی.
جهت سوم نوشتهام هم داشت میرفت سمت خاطرات کلی دانشکده و اساتید و طبقه چهارم. کلن خاطره خوبی از دانشکده و استاداش ندارم (شرمنده) غیر از همین چند تا خاطره از دکتر نجومی و (البته اگه مایل باشید بدونین استاد محبوبم کیه) دکتر زنگنه (خدا حفظش کنه). نمیدونم والا، ترجیح میدم درباره دانشکده چیزی ننویسم دیگه. نه مجالش هست و نه فرصتش. (ولی جدن چند بار با دوستان نشستیم یکی یکی اطاقهای دو طبقه آخر رو مرور کردیم ببینیم چند نفرشون رو فردا تو خیابون ببینیم خوشحال میشیم. به تعداد انگشتهای یک دست هم نرسید) البته قطعن دکتر نجومی جزو همونها بود، چون بعدها خیلی پیش اومد که همدیگه رو تو خیابون دیدیم و خوشحال هم شدیم.
ندا حرف آخر و زده که : ...می دونید از معدود استادای این دانشکده بود که برای دانشجو اهمیت قائل بود. دانشجو رو آدم حساب می کرد. می دونید که چی می گم؟؟ اگه شریفی باشید حتما می دونید چی می گم...
البته جهت چهارمی هست. زندگی ادامه داره، و ما شاگردهای تنبل دکتر نجومی بشنیم با خودمون فکر کنیم که چی یاد گرفتیم، یاد دست بلند کردنهای سر کلاس دکتر بیافتیم (ارتفاع دست هم مهمه) و یاد «یک نمره»هایی که فقط با دقت زیاد و زحمت و یکی یکی به دست میاوردیم، یا «تمرین دموکراسی»، «ریسک سیستماتیک» و یا اطلاعیههاش «راهپیمایی و تظاهرات وجشنواره دلیل موجه برای غیبت محسوب نمیشود». یا نظم خدشه ناپذیرش که هیچ بهانهای برای توجیه و عذر باقی نمیذاشت.
در هر حال... برای ماها که دیگه شاید رنگ اجرهای قهوهای دانشکده رو هرگز نبینیم، دکتر نجومی همیشه همون جا، اتاق یکی مونده به آخر، سمت راست طبقه چهارم دانشکده پشت کامپیوترش نشسته، بر خلاف بقیه در اتاقش هم بازه و هر لحظه ممکنه برامون ای میل بفرسته. تمرین یا شاید هم توبیخ.
Labels: Nostalgia