یادمه وقتی که خودم داشتم از ایران میرفتم و داشتم خدافظی میکردم حس خیلی خیلی بدی بود. همون موقعها نوشتم که: حس رفتن و دلکندن نبود، حس مردن بود. حس کسی که داره برای یه عده میمیره و اونا به خاطر همین گریه میکنن. نه کسی که واقعن به خاطر رفتنش هیجان زده و خوشحاله...
خلاصه هر چی بود فرار مغزها کردیم و اومدیم و مدتی گذشت تا رسیدم به امروز. امروز باز دو بار صحبت مردن شد! یه بار وقتی نیما داشت از وقتی که رفته خونه مون تعریف میکرد یه بار دیگه هم وقتی ندا گفت تو مردی رفتی بهشت!!! که یهو شصتم خبر دار شد که این همون موقع است که منتظرش بودم...
مرحوم شدنم زیاد بد نیست! به خصوص اگه بعدش بتونی دوباره متولد بشی. فعلن که اینجا در حال متولد شدن و تاتی تاتی کردنم.
جالبه که مرجان ساتراپی هم تو کتاب پرسپولیس وقتی داره از ایران میره از رفتنش به همین مردن تعبیر میکنه... ایناهاش.