یادش به خیر، ما اونجا یه دکتر نجومی داشتیم، که تنها استاد و کلاسش تنها کلاسی بود که مجبور بودیم برای اینکه به کلاس برسیم بدوییم و همیشه خدا هم تمرینی پروژهای چیزی داشتیم. اینجا همه همینطورن. البته خدا رو شکر تا حالا کلاسام عصر بوده و مجبور نشدم زیاد بدوم (غیر از کلاس چهارشنبهها صبح که چون خیلی زود شروع میشه، ساعت ده، مجبورم دنبال اتوبوس بدوم!)
خلاصه اینکه برای هفته دیگه غیر از دو تا امتحان و دو تا پروژهای که داریم، باید یه گزارش درمورد یه شرکت بنویسیم و راهکارشون برای حل یه مشکل تجاری رو نقد کنیم. منم یه هم گروه دارم که میخواد همه چی عالی و بی نقص باشه و تمام پیشنهادهای من مربوط به اینکه یه چیز حاضر و آماده رو ارائه کنیم رد کرده و نشستیم یکی یکی مقاله جمع کردیم خوندیم و باید حالا فردا و پس فردا بشینیم گزارش بنویسیم و اسلاید درست کنیم. ما اونجا از این دانشجوها نداشتیم زیاد، برای همین تازه فهمیدم که بدتر از استاد خوب، همگروهی و دانشجوی (پی)گیر ه!
پی نوشت)
پاواروتی مرد... امروز کنه خبر رو خوندم یه لحظه شوکه شدم و اصلن باورم نمیشد، در واقع انقدر صدا و حضورش قوی بود که حتا به ذهنمم خطور نمیکرد که همچین کسی ممکنه یه روزی بمیره حتا اگه یه پیرمرد چاق هفتاد و یک ساله باشه. در هر حال... خداحافظ پیرمرد.