امروز بهترین و تلخ ترین روز زندگیم بود. یه روز خیلی عجیب که کلی دوست داشته شدم و کلی خوش به حالم شد. یه روز خیلی خاص تو زندگیم که نوشتن دربارهاش جاش تو دفتر خاطراته که دارم الان از اونجا میام. از اون حسها که آدم دلش میخواد با خساست تمام فقط برای خودش نگه داره و با هیچ کس قستمش نکنه. ولی خب... وبلاگ رو از اول برای همین درست کردم. خلاصه اینکه این مطلب به شدت شخصیه و احتمالن قراره احساسی بشه. اگه حوصله ندارین نخونینیش.
امروز، روز خداحافظی بود. روزی که با شادی شروع شد و هر چی به آخرش رسیدم تلخ تر و زهر تر شد. شوکران! هنوزم باورم نمیشه چطور از سر گذروندم این تلخی رو. شروعش با دوستان بود و خنده و شادی. با کسایی که بهترین بودن برام تو این یک سال. امروز خوشحال بودم و متعجب از این همه محبت. که هر چی از روز گذشت و آدمها عوض شدند، برام عجیب تر شد و تلخ تر.
درست یکسال پیش همین روزها بود که درخواست ویزام برای تحصیل در آمریکا رد شد. و چند هفته بعدش هم همین اتفاق برای ویزای کانادام افتاد. تمام برنامههام برای آینده و چیزهایی که برای خودم میخواستم جلوی چشمم یکی یکی نابود شدن. و اینطوری این سال نحس من شروع شد. یک سال پر از روزهای شکست. زمین خوردن های محکم و بدتر از اونها، روزهای بیکاری و معلق بودن بعدش.
همین سال بود، که لطف روحیه خوبم و اخلاق خوشم، تبدیل به کتاب راهنمای کاملی شدم از چیزی که نمیخوام باشم. تمام خصوصیات مزخرفی که هیچ وقت دلم نمیخواد تکرارشون کنم. تو این مدت نه دوست جدیدی پیدا کردم و نه در نگهداشتن دوستیهای قدیم کاری کردم. واقعن دوست خوبی نبودم، فامیل و آشنای خوبی هم نبودم. اگه از خودم میپرسیدی، میگفتم اگه خودم رو بیرون از خودم ببینم، حالم قطعن ازش به هم خواهد خورد. حتا آدم خوبی هم نبودم.
هدفم هنوز بعد از این همه زمین خوردنها و شکستها عوض نشده بود. فقط فکر میکردم دلم نمیخواد چیزی داشته باشم که بعد از گذار از این دوره بخوام حسرتش رو بخورم، فقط بودم، خودم تنها تو اتاقم و یه کامپیوتر و موسیقی و یه وبلاگ. و چند تا دوست (که قطعن همه بهتر از من بودن که اگه نبودن الان جزو اسمها و خاطرههای قدیم بودن و وابستگیهای بریده شده) که شدن تنها راه تنفس من بیرون از این چار چوب. روابطی که خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم محکم بودن و عمیق. چیزی که تا امروز اینطوری نفهمیده بودمشون. (من ذاتن نفهمم آخه)
در هر حال، این یک سال به همون مزخرفی و بدی که فکرش رو میکردم گذشت. قراره به زودی برم دنبال زندگیم و این مرحله رو هم تموم کنم. مدتیه که واقعن تنها حسم از تموم شدن این دوره خوشحالیه و هیجان. به موقعهایی فکر میکنم که دیگه گاهی هیچ امیدی نداشتم و روزایی که حتا دلم نمیخواست از تخت بیام پایین. تمام اون روزایی که حرف زدن با بقیه، خود شکنجه بود. این روزها خوشحالم به خاطر تموم شدن تمام اون لحظهها.
امروز روز خداحافظی بود. با تمام این تفصیلات، فکر میکردم تنها واکنشی که رفتن من پیش میاره شادیه و خوشی. تمام فلسفه فکري من تا امروز اين بود که خب اين زندگي خودمه و هر بلايي هم سرش بيارم خودمم و خودم. ولي انگار خيلي اشتباه ميکردم. اینو موقع خداحافظی از کسایی که داشتم چند دقیقه پیش باهاشون میگفتم و میخندیدم و یهو یا یه کلمه خداحافظ بغضشون میترکید فهمیدم. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بپرم تو آسانسور و فرار کنم از این موقعیتهای ناراحت کننده. تکرار شدن این صحنهها، گیر کردن بین کسانی که دوستشون دارم و دلم میخواد که به خاطرم شاد باشن و همراهم بخندن و میبینم که دارن گریه میکنن و شاهد تلاش نافرجامشون برای پنهان کردن بغض و بعد اشکشونم سخت ترین موقعیتیه که تا حالا برام پیش اومده بود. باور نکردنی بود برام، و بسیار متاثر کننده.
شب هم طبق معمول آنلاین شدم چت کنم حالم خوب شه، بدتر شد که بهتر نشد... تلخی، زهر شد و موند. امروز روز شديدن احساسي اي بود. ولي حس غالبش حس خوبي نبود و ميتونم بگم گريه ها هم گريه هاي خوبي نبود.
تمام شب حس بدی داشتم. حس کسی که داره از یه جمعی میره بیرون، ترس برم داشت. اصلن حس خوبی نبود. حس رفتن و دلکندن نبود، حس مردن بود. حس کسی که داره برای یه عده میمیره و اونا به خاطر همین گریه میکنن. نه کسی که واقعن به خاطر رفتنش هیجان زده و خوشحاله...
الان از زهرش کم شده، ولی تلخیش مونده هنوز. تلخیش به خاطر فکر کردن به بقیه است و خوبیش به خاطر فکر کردن به خودم. و تمام چیزهایی که از تموم شدن این دوران گفتم. به آینده که فکر میکنم یه چیز خوبی، اون پایینها خوشحالم میکنه و دلگرم. درست مثل یه چایی تلخی که توش شکر ریختی و همش نزدی و حالا رسیدی به تهش.
اوضاع خیلی باحال شده... نشستم و صفحههای بالانرین و ورق میزنم و میمیرم از خنده. ساعت نه که اعلام شد از ساعت دوازده امشب بنزین سهمیه بندی میشه حدس میزدیم یه فاجعهای چیزی پیش بیاد، ولی نهایت تصورمون تو همون حدود صفهای طولانی و قفل شدن بزرگراه و این جور چیزا بود. تصویرهای تکراری و آشنایی که همیشه قبل از گرون شدن بنزین و اینجور موقعها میبینیم ولی انگار اوضاع خیلی بیخ پیدا کرده...
پمپ بنزین نیایش رو آتیش زدن و عکسش رو هم گرفتن. انگار چند جای دیگه هم اوضاع همینطوره و آشوب به شهرای دیگه هم رسیده. بعد در حالی که کلی از خبرگزاریها دارن از اوضاع قمر در عقرب ایران گزارش میدن، شبکه خبر داره تصاویر گل و بلبل پخش میکنه با موسیقی سنتی...
حالا باز این خوبه، تو این هیر و ویر، بازتاب گزارش داده که از امروز برخورد با بدحجابیها شدید تر میشه. خلاصه نشستم اینجا و بالاترین میخونم و هی میخندم. اوضاعی شده...
میخواستم آپدیت کنم و از زندگی بنویسم و ماجرا تعریف کنم و چیزهای دیگه که این چند روز تنبلی کرده بودم بنویسم، ولی سرم به خوندن این خبرها گرم شد و واقعن حس میکنم نوشتن چیز دیگهای بی معنیه. فقط به سیاق چند مطلب اخیر یه سری نتیجه اخلاقی بگیریم بریم بخوابیم...
یکم) جالبه که با وجود فیلتر بودن تقریبن همه چیز اینترنت در ایران، این قضیه سهمیه بندی شدن بنزین اینطوری تو «بالاترین» پوشش پیدا کرده. بالاترین تو ایران فیلتره و تمام کسانی هم که درباره این قضیه توش مطلب فرستادند هم مسلمن ایران زندگی میکنن.
دوم) نقش سانسور و سکوت خبری روز به روز کمرنگ تر و بی معنی تر میشه. امروز با ابزارهایی که وب ۲ در اختیار آدم میذاره هر کسی تبدیل به یه خبرنگار شده که اخباری که قراره کسی نشنوه رو به سرعت به همه جا میرسونن. میگید نه همین بالاترین رو ببنید...
سوم) یک بار بنزین زدن یا نزدن و یا مثلن ذخیره کردن یه دبه بیست لیتری بنزین تاثیر زیادی رو زندگی هیچ کسی نداره مسلمن. ولی جالبه که ملت از همین فرصت چطوری استفاده کردن برای اعتراض. فکر کنم بنزین دیگه آخر آستانه تحمل مردم بوده مخصوصن با اون شعارهای تبلیغاتی احمدی نژاد درباره سر سفره آوردن نفت...
چهارم) الان چند وقته میخوام درباره کتابی که اخیرن خوندم بنویسم، فرصتش نشد. کتاب «در انتظار بربرها» رو بگیرید بخونید. جالبه! درباره یه حکومته که هی مردم رو از حمله بربرها میترسونه و به بهانه سرکوب بربرها نیروهاشو وارد شهر میکنه و سربازها نه تنها ملت رو غارت میکنن، بلکه منت هم سرشون میذارن و ...
آقا به من چه خودتون بگیرید بخونید هر نتیجهای هم میخواهید ازش بگیرید... ناشرش هم نشر البرزه.
پنجم) اینم لینکهای مربوط به سهمیه بندی بنزین در بالاترین.
پی نوشت) حیف که به خودم قول دادم تو سیاست دخالت نکنم و اظهار نظر سیاسی نکنم، وگرنه الان مطلب مفصلی درمورد تظاهرات ملت ایران مینوشتم و ربطش میدادم به کلی چیزای تاریخی و فرهنگی و نقش خاتمی و احمدی نژاد و لابد انقلاب مشروطه و ... فقط حیف که دیگه میخوام سیاسی ننویسم و فکر نکنم و حرف نزنم (سیاسی رو میگم) ... حالا بعدن در مورد این تصمیم باید بنویسم. سر فرصت.
یه یک هفتهای نبودم. رفته بودم دوبی، به قول مامور کنترل فرودگاه امام «عشق و حال»! البته تو این مدت مسلمن به اینترنت دسترسی داشتم ولی خب به پول استفاده ازش نه. تو هتلی که بودم اینترنت دقیقهای ناقابل ۵۰۰ تومن بود و تو مراکز خرید خیلی ارزون تر (حدودا ساعتی پنج هزار تومن). برای همینه که یک هفتهای هست که خبری ازم نیست.
حوصله سفرنامه نوشتن و تعریف و این جور چیزها ندارم. فقط چند تا نکته به نظرم جالب اومد تو این سفر که بدم نمیاد بگم.
یکم) از فرودگاه امام پرواز کردیم. بعد از خلوتی بیش از اندازه فرودگاه، چیزی که توجه آدم رو شدید جلب میکنه برخورد تحقیر آمیز مامورین فرودگاه با مسافرانه. از گیرهایی که به دخترا میدن و تهدیدهاشون به اینکه «نمیذارم سوار هواپیما بشی ها!!!» تا «داری میری عشق و حال؟؟؟» و اینجور چیزها.( این عشق و حال رو یادتون باشه بعدن اشارهای بهش میکنم)
دوم) دوبی جای تحفهای نیست. بزرگترین مشخصهاش برجها و سازههاشه. انگار این چند ساله ترافیک شدید هم به مشخصههاش تبدیل شده. منتها بزرگترین خصیصه دوبی، تقلید کورکورانهاش از کشورهای غربی، به خصوص آمریکاست. یعنی هر غلطی آمریکا میکنه، اینا باید بهترش رو داشته باشن.
یادمه اون موقع که آمریکا تازه از مسافرا انگشت نگاری میکرد کلیها صداشون درومده بود و یه عده هم از همون فرودگاه برگشته بودن و کلی سر و صدا شده بود. منتها نمیدونم این دوبی که از همه «چشم نگاری» میکنه، نه تنها هیچ کس صداش در نمیاد، که حتا این کارشون به گوشمون هم نخورده بود.
سوم) راستش خیلی شهروند اماراتی ندیدیم. (مگه موارد معدودی که رفتیم تو ساختمونهای اداری) دوبی یک نمونه عالی از زندگی بین اللملیه. زبان و نژاد و رنگ پوست و کشور و این جور چیزها، تا اونجا که یه آدم عادی (توریست) میبینه تاثیری در روابط اجتماعی آدمها نداره. اگه پنج دقیقه یه گوشه بشینی انواع زبونها و لهجهها رو میبینی که از کنارت رد میشن و با هم صحبت و کار میکنن. ایرانی هم که فراوون.
گاهی که فکرش رو میکنم میبینم ایران شده مثل یه پادگان، با یه دیوار نظامی گنده دورش و نگهبانهای مسلح هم روی برجهای اطرافش که نه کسی از بیرون میتونه تو رو ببینه، نه کسی از تو بیرون رو! بعد گوله گوله ملت نشستن افتخارات تاریخیشون رو برای همدیگه میشمرن در حالی که دو متر بیرون دروازههای این پادگان، ملتهای دیگه خونسرد دارن زندگیشون رو میکنن و خیلی چیزهایی که هنوز آدم های اون تو دارن به خاطرش تو سر و کله خودشون میزنن براشون حل شده.
چهارم) تو یه فروشگاه بودیم و عین آدم داشتیم لباس میدیدیم و خرید میکردیم، که یه خانواده تیپیکال حزب اللهی وارد شدن. سه چهار تا زن چادری و مردهای کت و شلوار خاکستری و پیرهن سفید و ریش و تسبیح و بند و بساط! حالا محیط هم آروم و موسیقی ملایم از بلند گو ها داره پخش میشه و ملت هم خیلی شیک دارن خرید میکنن. چنان جار و جنجالی همین گروه چادری و مذهبی راه انداختند که بیا و ببین. از دیالوگهای برگزیده همین رو از قول یکی از خانم های محترمشون نقل میکنم (با جیغ بفنش بخونین):«حسین آقا، اگه پیرهنه مارکش pierre cardin نیست نگیر»
اگه ممکلت رو اسلامی درست کردین و جلوی ورود جنس خارجیهم گرفتید برای حمایت از تولید کننده داخلی، میتونم بپرسم اینجا چه غلطی دارین میکنین؟؟؟ چقدر دلم میخواست حال اون مامور فرودگاه (آقای عشق و حال) رو هم میپرسیدم تو اون حال و هوا.
پنجم) دوبی یه شهر مذهبیه، با مرامهای اسلامی و مسجد و اینجور چیزها. تو شهر که گردش میکنید گهگاه صدای اذان به گوش میرسه و احتمالن عدهای هم میرن نماز میخونن. تو شهر، ولی، از چادر و روبنده و لباسهای سنتی میبینید تا رکابی و شلوارک. معمولن کسی هم به کسی کاری نداره. (فقط یه بار که یه زوج تو یه رستوران خیلی دیگه با هم صمیمی! شده بودن، بعد از بیست دقیقه که از صمیمیتشون میگذشت، یه نفر اومد و در گوش آقاهه خیلی آروم یه چیزی گفت و همین) کلن ملت خیلی مودبند. حتا اگه بخوان از جایی بیرونت هم کنن با ادب تمام این کارو میکنن. بقیه هم که ازشون خرید میکنی یا خدمت دیگهای میگیری انقدر ازت تشکر میکنن که آدم خودش شک میکنه نکنه واقعن کار خوبی کرده.
اون استرسی هم که تو خیابونهای تهران موج میزنه و مردمی که انگار تک تک سلولهای عصبی شون به ویبراتور وصله هم خبری نیست. آرامش رو میشه همه جا حس کرد. در واقع این عصبیت موجود در تهران رو فکر نکنم هیچ جای دیگهای بشه پیدا کرد.
ششم) راننده تاکسیهای دوبی هم بگم که خیلی باحالن. یه جا ترافیک باشه، خیلی شیک از رفتن به اونجا امتناع و از ماشین پیادهات میکنن. خودم شخصن یه دختر چشم بادومی رو دیدم که پنج تا ماشین سوار شد تا آخر سر ششمی قبول کرد که ببرتش.
راستی اینترنت دوبی هم فیلترینگ داره! رفتم یکی رو که تو فلیکستر ادم کرده بود اکسپت کنم که دیدم بعله، نوشته دسترسی به این سایت امکان پذیر نمیباشد!!! جالبه که برای اولین بار با دیدن این پیام خوشحال شدم.
هفتم) همین دیگه... راستی تو نقشههای توریستی دوبی هم نوشتن خلیج عربی. نه جان من، شما به عنوان یه آدم بی طرف نگاه کن، از یه طرف ایران که داره تند تند همه دنیا رو تهدید میکنه و کشور از نقشه جهان پاک میکنه رو دارید، با یه کشور دیگه که داره تند تند سرمایه و اعتماد جلب میکنه. قرار باشه دریای وسط این دو تا رو تو نقشه نشون بدین، اسمش رو چی میذارین...
هشتم (پی نوشت)) اشتباه نشه، از دوبی هیچ خوشم نمیاد و احتمالن دیگه اگه مجبور نشم نمیرم اونجا، در ضمن غلط میکنن اسم خلیج فارس رو مینویسن خلیج عربی و فلان و بهمان. اون ماشینهای خوشگل هم کوفتشون بشه، ولی خب، به عنوان یه ناظر بی طرف نظرم رو گفتم فقط.
چهار پنج روز موندن تو یه کشور، مسلمن خیلی کمه برای قضاوت در مورد ملتش. تمام چیزهای گفته شده در این مطلب هم از دید یه توریسته. نه بیشتر نه کمتر.
پی نوشت ۲) ها ها!! من که اینو پست کردم تازه تهدید ندا رو دیدم!!!! خیییییلی بدجنسی تو! اونم شعر کوچه فریدون مشیری!!!! اوه اوه... به خدا دیگه زود به زود می آپم تو رو خدا دیگه از این کارا نکن!
Labels: Life
یکی از آخرین چیزهایی که انتظار داشتم ببینم همین فیلمی بود که یکشنبه گذشته از شبکه Dubai one پخش شد. فیلمی به اسم «ثریا» محصول سال 2003 فرانسه و آلمان. داستان هم تاریخ معاصر ایران با نگاهی به زندگی «ثریا اسفندیاری بختیاری»، از بازگشت ثریا به ایران و ازدواجش با شاه شروع میشد تا کودتای بیست و هشت مرداد و بچه دار نشدنش و جدایی این دو و رفتن ثریا به سوییس.
در حالی که دارید اطلاعات بالا رو آنالیز میکنید، اینم بگم که در مدت تماشای فیلم مونده بودم از چی بیشتر تعجب کنم. فیلمی داستانی درباره تاریخ معاصر ایران، یا تولید و ساختار رواییش، یا پخشش از شبکه اول دوبی. آخرین ساختاری هم که برای همچین فیلمی انتظار دارید، داستانی رومانتیک با پایانی غم انگیزه و جالب اینکه چندین سال بعد از ساخته شدن این فیلم هیچ خبر و حرفی دربارهاش نه تو دنیای واقعی نه مجازی ایرانی نوشته و گفته نشده. خب موقع تماشای فیلم زیاد فرصت تعجب پیدا نمیکنید چون یکی یکی وقایع معاصر ایران به شیوه دراماتیک از جلوی چشمتون رژه میره و ذهنتون درگیر مسائل مهمتری مثل مقایسه تاریخ واقعی ایران، با تاریخ دراماتیک ایران میشه.
مصدق و آیت الله کاشانی
داستان با ورود ثریا، و معرفیش به شاه شروع میشه. شاه که از فوزیه جدا شده، دنبال همسر میگرده و به توصیه مصدق (که تو فیلم اینطوری القا میشه از لج انگلیسهاست) تصمیم میگیره با ثریا ازدواج کنه. مصدق دنبال ملی کردن نفته، و شاه دنبال بالا بردن سود ایران در صادرات نفت (از پونزده درصد به چیزی بالای پنجاه درصد) و از مصدق برای چانه زنی با غرب استفاده میکنه. این وسط خانواده شاه (مادرش، شمس و اشرف که هنوزم نفهمیدم چرا تو فیلم اسمش و لقبش تبدیل به دختر خاله شاه به نام سمیرا شده!) با مصدق مخالفند و مدام به شاه یادآوری میکنند که یادته که انگلیس ما رو به تاج و تخت رسوند؟ و وقتی تمایل سیاسی ثریا به مصدق رو میبینند در مقابلش جبهه گیری میکنند و دسیسههای درباری و این برنامهها. حواستون به دراما که هست...
خانواده شاه، شمس، اشرف (سمیرا!!!!) و مادر شاه
بقیه داستان رو هم همه میدونند... شاه، یک انسان روشن فکر با آرزوهای بزرگ برای آبادی ایران نشون داده میشه. که البته بعد از قدرت گرفتن به دست آمریکاییها حسابی عوض میشه و شکنجه و کشتار مخالفان و چیزهای اینطوری به نظرش لازم و ضروری میرسه و باعث جدایی فکریش از ثریا.
ثریا یه دختر روشن فکر و مدرن و تحصیل کرده است که اول به شدت با ازدواج با شاه مخالفه ولی بعد شیفته اخلاقش و منشش میشه و باهاش ازدواج میکنه. حامی فکری و معنوی شاه، که باعث حسادت شدید سمیرا (اشرف پهلوی) میشه. در تنهایی ای که بوسیله خانواده شاه براش بوجود میاد حسابی رنج میکشه و در آخر هم که به دلیل فشارهایی که به علت بچه دار نشدن روش هست در اوج احساسی فیلم مجبور به طلاق میشه. با اینکه شاه برای تداوم ازدواج بارها به ثریا پیشنهاد میده که با ازدواج موقت (صیغه) شاه بتونه بچه دار بشه، ولی ثریا مخالفت میکنه و طلاق رو ترجیح میده.
ازدواج شاه و ثریا
مصدق و ایت الله کاشانی و رزم آرا و بقیه شخصیتهای تاریخ ایران هم هستند و کار خودشون رو میکنند. عکسهای فیلم رو هم که میبینید زیاد خوشحال نشید، چون مردم عادی ایران خیلی کج و کوله نمایش داده شدن، درست نقطه مقابل عظمت و جلال خانواده سلطنتی.
استقبال مردمی از شاه موقع بازگشت به ایران بعد از کودتای بیست و هشت مرداد
شاه از ثریا میپرسه چرا برای مردم دست تکون نمیدی؟ نمیبینی چقدر دوستمون دارن؟ ثریا جواب میده اینا همه نمایشه
خب در واقع انتظار که ندارید فیلمی درباره تاریخ دقیق ایران به علاوه تمام شخصیتها و مکانهای دقیق ببینید که... پس اگه خودتون رو برای دیدن یک فیلم رومانتیک، دور شخصیت ملکه زیبای ایران، ثریا اسفندیاری آماده کنید احتمالن از دیدن فیلم لذت خواهید برد.
این فیلم تو شبکه دوبی، با دوبله انگلیسی و البته زیر نویس عربی پخش شد، ولی DVD ای که من دارم به زبون فرانسه است و زیر نویس فرانسه و ایتالیایی!!! خیلی خوشحال شدم واقعا از این مسئله. اینم صفحه ثریا در ویکی پدیای انگلیسی.
Labels: Cinema
جالبه که این قضیه همزمان شد با آگهیهای سیما درباره تولید دی وی دیهای مجموعه سربداران. من سریال سربداران رو با دو شخصیت یادمه، یکی «قاضی شارع» با بازی علی نصیریان و دیگه «فاطمه» با بازی سوسن تسلیمی. البته برعکس قاضی شارع که کل بار داستان و تعلیق روی دوشش بود، فاطمه گاهی گذرا عبوری میکرد و رد میشد (که البته بعدها فهمیدم بیشتر صحنههای مربوط به سوسن تسلیمی سانسور شده) ولی همون لحظههای گذرا، به قدری جذاب و گیرا بود که هنوزم سربداران، با «فاطمه» سوسن تسلیمی برام زنده میشه.
کارنامه سینمایی تسلیمی در ایران خلاصه شده به فقط شش فیلم! که چهار تای اونها رو «بهرام بیضایی» کارگردانی کرده. و با همین شش فیلم و یک سریال، هنوز در نظر سنجیها بهترین بازیگر زن تاریخ سینمایی ایران لقب میگیره.
نمیدونم از کتاب بنویسم یا خلاصه زندگی تسلیمی رو. شایدم هیچ کدوم و فقط یه سری حسرت بنویسم، و شایدم بشینم غرغر و گله و شکایت کنم. از سالهایی که تو ایران جلوی کارش گرفته میشد به دلیل اینکه «حضورش زیاد بود». یا از سالهای بعد از مهاجرتش به سوئد بنویسم. از سختیهاش و موفقیت خیره کننده اش. در هر حال همه اینها رو میشه تو زندگینامهها به خصوص کتاب «اسطوره مهر» خوند. شاید بهتر باشه تمام چیزهایی که میخوام بگم رو فقط لیست کنم.
یک) اولین بار در مرگ یزدگرد دیدمش. خیلی بچه بودم و فقط جذبه حضور تسلیمی تو ذهنم حک شد.
دو) باشو غریبه کوچک رو تو سینما دیدم. بعدن فهمیدم که به دلیل مضمون ضد جنگش شش سال توقیف بوده. نمای معروف تسلیمی که فقط چشمهاش پیداست هنوز یکی از نمادهای سینمای ایرانه. اینکه تسلیمی تو اون فیلم به مادری معنایی فرابشری و اساطیری داد، نمیدونم مدیون کارگردانی بیضاییه، یا فیلم نامه یا بازی و قدرت خود تسلیمی.
سه) جلوی کارهای سوسن تسلیمی درایران گرفته میشد. با فیلمها در صورتی موافقت میشد که نام تسلیمی از فهرست بازیگران خط میخورد. بیشتر فیلمهای تسلیمی، تا زمانی که تو ایران بود در توقیف موندن. چریکه تارا و مرگ یزدگرد که هیچ وقت فرصت نمایش پیدا نکردن، باشو هم سالها بعد اکران شد.
چهار) با صد دلار پول از ایران خارج شد. مدتی در کمپ پناهندگان زندگی کرد و سوئدی یاد گرفت. قرار بود به شهری دور افتاده نزدیک قطب فرستاده بشه که با لجاجت در گوتبرگ ماند. در تئاتر کار گرفت، از نظافت چی و بلیت فروشی تا منشی و ... در سال ۹۱ مدهآ رو به تنهایی و با لهجه سوئدی روی صحنه برد. برای اجرای این نمایش از هفت ماسک مختلف برای تمام نقش ها استفاده کرد. هر شب سالن اجرا پر میشد و در مجامع هنری شناخته شد. پس از آن دو سال با یکی از مشهور ترین کارگردانان سوئد در استکهلم کار کرد.
پنج) تو نظر سنجی مجله فیلم، با اختلاف زیاد بهترین بازیگر زن تاریخ سینمای ایران لقب گرفت. موقع اکران گیلانه هم برای قدردانی از درخشش معتمد آریا، با سوسن تسلیمی مقایسهاش میکردن.
شش) فیلمهایی که چندین ساله دنبالشونم، رو بالاخره گیر آوردم. «مرگ یزدگرد» رو اینطوری تصور کنید که یه فیلم VHS دارید و چندین هزار بار دیدید و بعد که تقریبن نابود شد و رنگها رفت و تصویرها و صداها گنگ و نامفهوم شد، به CD تبدیلش کرده باشید. اوضاع چریکه تارا هم بهتر از این نیست. باز خدا رو شکر که «باشو...» و «شاید وقتی دیگر» توقیف نبودن و دی وی دی قابل قبولی ازشون مونده هنوز.
هفت) با دوستان که صحبت میکنم یا سوسن تسلیمی رو نمیشناسن یا به یادش نمیارن. تازه اینا متولدین دهه شصتن. از فیلمهای تسلیمی هم که یا چیزی نمونده، یا مونده و وقتی گیر میاد اوضاعش اینطوریه،... تئاترها هم که به تاریخ نانوشته پیوستهاند. هر چند اوضاع بیشتر فیلمهای قدیمی ایرانی همینه، اونایی هم که در توقیف موندن بدتر از بقیه.
بر باد رفته رو اما، با اینکه مال حدود صد سال پیشه، همه دیدن و دی وی دیش با کیفیت خیلی خوب در دسترسه. اما فیلمهای ایرانی ده سال پیش رو باید با کاردک و فرچههای باستان شناسی بازیابی کرد.
هشت) از رفتن سوسن تسلیمی از ایران بیشتر از بیست سال میگذره (۱۳۶۵). در سال ۲۰۰۳ نشان افتخار شخصیت فرهنگی سوئد رو میگیره و شایعههایی مبنی بر وزارتش به گوش میرسه (که البته بعدن تکذیب میشه). سال ۱۳۸۶، سال اتحاد ملی در ایران، اوضاع اما چندان بهتر نیست. ایران، هنوزم بهترینهای خودش رو به تبعید میفرسته. هنوزم انگار ایرانیان ترجیح میدن برای کشورهای دیگه افتخار آفرینی کنن.
نه) در نامهای خطاب به هیچ کس نوشته:« ... چون امیدی به کار در ایران نداشتم فکر کردم از ایران بیایم بیرون. هم بچهام درس میخواند و هم خودم ادامه تحصیل میدهم. تمام دار و ندارم را دادم دست آقایی که میگفت ویزای مهاجرت درست میکند. موقع سوار شدن به هواپیما پاسپورتم را ازم گرفت و برد و دیگر نیاورد. حالا مهاجر هستم و بدون پاسپورت ایرانی... چون گذرنامه نداشتم به من یک گذرنامه سوئدی دادهاند به نام گذرنامه بیگانه که با آن به همه جا میشود مسافرت کرد ولی به ایران نمیشود، چون گذرنامه ایرانی نیست.»
ده) پرسونای سوسن تسلیمی در سینمای و تلویزیون، زنی قوی و با اراده و مصمم بود. یه چیزی شبیه چیزی که الان هدیه تهرانی باهاش مشهور شده منتها بیست سال قبل. صحنههای سوارکاریش در سربداران و قدرت و مدیریتش تو مادیان و باشو چیزی بود که به مذاق سیاست گذاران سینمای اون دوره خوش نیومد. بعد از خوندن کتاب، فهمیدم این قدرت و حضور فوق العاده از شخصیت قدرتمند خودش میومده.
یازدهم) کتاب «اسطوره مهر» اثر بیتا ملکوتی چاپ نشر ثالث رو بخونید. این مطلب بی. بی. سی رو هم درباره سوسن تسلیمی به همچنین.
میگن زندگی یعنی رنج کشیدن. میگن هر مرحله از زندگی با رنج شروع میشه و با رنج تموم میشه. میگن ریشه زجر، وابستگیه به علاوه نفهمی! وابستگی نه فقط به اشیا و محیط اطراف، که به افکار و روحیات و خلاصه همه چیز و نفهمی ما نسبت به نفهمیدن اینکه به چیزهای غیر پایدار و موقتی وابسته شده ایم. میگن رنج کشیدن تمام شدنیه ولی راه رسیدن به رهایی، رنج کشیدنه!
حالا اینا چیزایی که بقیه میگن، فعلا برای من که دنبال خوشیهای زودگذر زندگیام زیاد به درد بخور نیستن. ولی چیزی که برام جالبه همین ایده رنج کشیدن بود که خودم مدتی داشتم بهش فکر میکردم. زندگی یعنی رنج کشیدن...
گاهی فکر میکنم که زندگی، مجموعه ایه از تکه های مختلف رنج بار که مسیر تکاملش با وارد شدن و گذشتن از این حلقههاست. حالا اگه از رنج کشیدن بترسی و وارد حلقه نشی، همون جا که هستی میمونی. البته ممکنه اینطوری وارد چرخه رنج نشی هیچ وقت، ولی خب احتمالا وجودت به هیچ دردی نمیخوره و مرگ و زندگی فرق چندانی با هم نخواهند داشت دیگه.
مسلمه که منظورم اصلا سعادت ابدی و آرامش ازلی نیست، اتفاقن دلم میخواد یاد بگیرم چطور زندگی کنم، تو همین دنیای پر از وابستگی و دلخوشیهای لحظهای. برای همین از زندگی خودم مثال میزنم. گاهی از بیرون که به کاری نگاه میکنم، با خودم میگم من اگه واردش بشم، میتونم توش بهترین باشم. ولی همین ترس از رنج کشیدن تو این راه باعث میشه که حتا واردش هم نشم، و معلومه که هیچ وقت نمیفهمم که واقعا میتونستم بهترین باشم یا نه.
ترس از رنجهایی مثل رد شدن، پذیرفته نشدن، مسخره شدن، گند زدن، و چیزایی از این قبیل، تو زندگی روزمره چقدر باعث میشه که آدم از چه موقعیتها و کارهایی صرف نظر کنه. ترس از رنج کشیدن و از دست دادن چقدر آدمها رو تو چرخه روزمرگی میندازه و به تکرار وامیداره، بدون اینکه خودشون بفهمن. چقدر آدمها که به خاطر نداشتن جسارت، دارن هر روز میپوسن و از بین میرن بدون اینکه خودشون بفهمن...
چیزی که امروز یاد گرفتم اینه که رنجها گذراند و موقتی. راه رسیدن به نهایتش هم عبور از رنجه. کاش یکی زودتر بود که بهم میگفت از رنج کشیدن نترس. چقدر فرهنگمون ما رو ترسو بار آورده (آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه!) (خودمو میگما! بقیه که هزار ماشالا همه جسورن)
پی نوشت: میگن بازندهها اونایین که از ترس اینکه ببازن، حتا امتحان هم نمیکنن.
پی نوشت ۲: اگه دنبال نمونههای بارز ترس از رنج میگردید، نگاهی به جامعه امروز ایران بیندازید. فکر میکنید این همه سنبل کاری تو تمام کارا برای چیه، حوصله انجام کاری رو نداره و گند میزنه بهش و بعد توجیه میکنه که امکانات نبود و شرایط مناسب نبود و وسعمون در همین حده.
Labels: Life
نمیدونم باد کولر، اونم کولر آبی که یه روز اواسط خرداد باید برس سرویسش کنی و پوشالش رو عوض کنی و پمپ و موتورش رو روغن بزنی، توش چی داره و با خودش چی میاره. وقتی روشن میشه، لای بوی خاک و بوی پوشال، خیلی چیزای دیگه هم از دریچهاش میاد تو اتاق که هر بار مطمئنت میکنه که باد کولر آبی رو فقط به خاطر خنکیش دوست نداری.
اگه به خاطر فاصله زیاد تا کولر، صدای آبی که میریزه رو پوشالها یا سر و صدای چرخیدن پرهها رو هم نشنوی، ولی بازم یه بوی مخصوص، یه نم، یه رطوبت دوست داشتنی کولر آبی، وادارت میکنه جلوی باد کولر لم بدی و ذهنت رو آزاد کنی به هر جا که میخواد پرواز کنه.
اون روزایی رو میبینی که امتحانهای ثلث سوم تموم شده و تنها چیزی که ذهنت رو مشغول میکنه اینه که سه ماه تمام تعطیلی رو چطوری بگذرونی. بحث سر اینکه چه بازیهای جدیدی اومده و آیا میتونی پدر مادرت رو راضی کنی بهت پول بدن عصرا با دوستت بری فروشگاه کوروش پلی استیشن بازی کنی یا نه. یا تو راه برگشت، کتاب جدید و خوبی اومده که بخری و بگیری ببری تو روزای دراز و گرم تابستون دراز بکشی جلوی باد کولر و بخونی.
عجیبه، باد کولر، غیر از بوی نم و پوشال و خاک، بوی هندوانه هم میده، بوی زرد آلو و هلو! بوی روزای آخر مدرسه و امتحان. بوی تمام آشناهای قدیم، بوی تمام جاها و آدمایی که دیگه نمیبینیشون. بوی برنامه کودک شبکه دو، ساعت ده صبح و شبکه یک ساعت پنج بعد از ظهر. شب دیر خوابیدنها و لنگ ظهر بیدار شدنهای روز بعد.
این بوها و حسها همون موقعها هم بود، میموند تا آخرای تابستون (اواسط پاییز) که دوباره دریچهها بسته میشد و روکشها کشیده و خرید کیف و کتاب جدید و بوهای جدید دیگه که هیچ وقت به خوبی بوهای باد کولر آبی نبود. نمیدونم خاصیت سنتی این کولر هاست یا یه چیزی تو پوشالشونه یا تو آبشون، ولی این کولرهای برقی و گازی جدید اصلا از این بوها و حسها ندارن. وقتی میری سراغش که روشنش کنی، نه خوشحال میشی نه یاد چیزی میافتی و نه بویی میده، فقط خنکت میکنه.
پی نوشت: تمام حقوق متن برای نویسنده محفوظ است. استفاده از تمام یا بخشی از آن برای تبلیغات کولرهای آبی تمام شرکتهای کولر سازی (آبسال، سپهر الکتریک و ...) فقط با اجازه کتبی نویسنده مجاز است!
مفهوم خوشبختی، تو مرحلههای مختلف زندگیم، شکلهای مختلفی داشته. تا حالا بارها هم شکلش عوض شده و حتا بیشترشون هم به همدیگه به شدت بی ربط بودن و فکر میکنم (لااقل امیدوارم) که این مفهوم در گذر زمان تکامل پیدا کرده باشه.
مثلا اون چیزی که تو پنج سالگی خوشبختی میدونستم، همونی بوده که تو ده سالگی پیداش کردم، ولی اون موقع خوشبختی مفهومش چیزی بود که تو پونزده سالگی تجربهاش کردم. در حالی که تو پونزده سالگی آرزوی چیز دیگه ای رو داشتم، چیزی شبیه همون زندگیای که تو بیست سالگی میکردم. (حالا نه لزومن به این دقت). همینه که گاهی آدم که به گذشته نگاه میکنه میبینه که بعضی روزها چه خوشبخت بوده و یا چه آرزوهایی سادهای داشته. گاهی احساس غرور میکنه از راهی که اومده و گاهی هم حسرت از چیزایی که میتونست داشته باشه و نداره.
ولی حالا مدتیه که یه آرزو یا بهتر بگم، یه هدف بیشتر از بقیه تو زندگیم خودنمایی میکنه. چیز خاصی نیست، جز اینکه بتونم زندگی کنم. دلم میخواد بتونم بهترین چیزی که میتونم بشم. یه زندگی پر، سرشار از تمام چیزهایی که من، با تمام تواناییها و ناتوانی هام میتونم بهش برسم. یه زندگی که وقتی به آخرش میرسم بتونم بگم، من زندگی کردم. یه چیزی تو مایههای آهنگ فرانک سیناترا که میخونه I did it my way .
ولی یه حقیقت تلخ اینجا هست، اینکه هیچ معیاری برای این نوع خوشبختی وجود نداره، فقط آخر عمر، همون پرده آخر، که تمام زندگیت از جلوی چشمت رد میشه میتونی بفهمی که واقعا زندگی کردی یا فقط داشتی ادای زندهها رو در میآوردی.
پی نوشت ۱: دیشب فیلم De-Lovely رو میدیدم، درباره یکی از ترانه سراهای مشهور آمریکایی دهه پنجاه و شصت به نام Cole Porter. فیلم موزیکال بود و ترانههای فیلم رو خوانندههای مشهور اجرا میکردن. در واقع موقع دیدن فیلم نصف حواسم به دیدن خود فیلم بود، نصف دیگهاش به هیجان اینکه ببینم خواننده بعدی کی میتونه باشه.
اول Robbie Williams اومد و چند دقیقه بعد Elvis Costelo. یه کم دیگه Lemar و بعد Alanis Morrissette ... کمی بعد Sheryl Corw و Natalie Cole و آخر سر که دیگه فکر میکردم آستین کارگردان از خواننده خوب خالی شده، یک آس رو کرد که اصلا انتظارش رو نداشتم و دیگه عیشم کامل شد! اونم تو نقطه اوج احساسی فیلم. Lara Fabian !