امروز بهترین و تلخ ترین روز زندگیم بود. یه روز خیلی عجیب که کلی دوست داشته شدم و کلی خوش به حالم شد. یه روز خیلی خاص تو زندگیم که نوشتن دربارهاش جاش تو دفتر خاطراته که دارم الان از اونجا میام. از اون حسها که آدم دلش میخواد با خساست تمام فقط برای خودش نگه داره و با هیچ کس قستمش نکنه. ولی خب... وبلاگ رو از اول برای همین درست کردم. خلاصه اینکه این مطلب به شدت شخصیه و احتمالن قراره احساسی بشه. اگه حوصله ندارین نخونینیش.
امروز، روز خداحافظی بود. روزی که با شادی شروع شد و هر چی به آخرش رسیدم تلخ تر و زهر تر شد. شوکران! هنوزم باورم نمیشه چطور از سر گذروندم این تلخی رو. شروعش با دوستان بود و خنده و شادی. با کسایی که بهترین بودن برام تو این یک سال. امروز خوشحال بودم و متعجب از این همه محبت. که هر چی از روز گذشت و آدمها عوض شدند، برام عجیب تر شد و تلخ تر.
درست یکسال پیش همین روزها بود که درخواست ویزام برای تحصیل در آمریکا رد شد. و چند هفته بعدش هم همین اتفاق برای ویزای کانادام افتاد. تمام برنامههام برای آینده و چیزهایی که برای خودم میخواستم جلوی چشمم یکی یکی نابود شدن. و اینطوری این سال نحس من شروع شد. یک سال پر از روزهای شکست. زمین خوردن های محکم و بدتر از اونها، روزهای بیکاری و معلق بودن بعدش.
همین سال بود، که لطف روحیه خوبم و اخلاق خوشم، تبدیل به کتاب راهنمای کاملی شدم از چیزی که نمیخوام باشم. تمام خصوصیات مزخرفی که هیچ وقت دلم نمیخواد تکرارشون کنم. تو این مدت نه دوست جدیدی پیدا کردم و نه در نگهداشتن دوستیهای قدیم کاری کردم. واقعن دوست خوبی نبودم، فامیل و آشنای خوبی هم نبودم. اگه از خودم میپرسیدی، میگفتم اگه خودم رو بیرون از خودم ببینم، حالم قطعن ازش به هم خواهد خورد. حتا آدم خوبی هم نبودم.
هدفم هنوز بعد از این همه زمین خوردنها و شکستها عوض نشده بود. فقط فکر میکردم دلم نمیخواد چیزی داشته باشم که بعد از گذار از این دوره بخوام حسرتش رو بخورم، فقط بودم، خودم تنها تو اتاقم و یه کامپیوتر و موسیقی و یه وبلاگ. و چند تا دوست (که قطعن همه بهتر از من بودن که اگه نبودن الان جزو اسمها و خاطرههای قدیم بودن و وابستگیهای بریده شده) که شدن تنها راه تنفس من بیرون از این چار چوب. روابطی که خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم محکم بودن و عمیق. چیزی که تا امروز اینطوری نفهمیده بودمشون. (من ذاتن نفهمم آخه)
در هر حال، این یک سال به همون مزخرفی و بدی که فکرش رو میکردم گذشت. قراره به زودی برم دنبال زندگیم و این مرحله رو هم تموم کنم. مدتیه که واقعن تنها حسم از تموم شدن این دوره خوشحالیه و هیجان. به موقعهایی فکر میکنم که دیگه گاهی هیچ امیدی نداشتم و روزایی که حتا دلم نمیخواست از تخت بیام پایین. تمام اون روزایی که حرف زدن با بقیه، خود شکنجه بود. این روزها خوشحالم به خاطر تموم شدن تمام اون لحظهها.
امروز روز خداحافظی بود. با تمام این تفصیلات، فکر میکردم تنها واکنشی که رفتن من پیش میاره شادیه و خوشی. تمام فلسفه فکري من تا امروز اين بود که خب اين زندگي خودمه و هر بلايي هم سرش بيارم خودمم و خودم. ولي انگار خيلي اشتباه ميکردم. اینو موقع خداحافظی از کسایی که داشتم چند دقیقه پیش باهاشون میگفتم و میخندیدم و یهو یا یه کلمه خداحافظ بغضشون میترکید فهمیدم. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بپرم تو آسانسور و فرار کنم از این موقعیتهای ناراحت کننده. تکرار شدن این صحنهها، گیر کردن بین کسانی که دوستشون دارم و دلم میخواد که به خاطرم شاد باشن و همراهم بخندن و میبینم که دارن گریه میکنن و شاهد تلاش نافرجامشون برای پنهان کردن بغض و بعد اشکشونم سخت ترین موقعیتیه که تا حالا برام پیش اومده بود. باور نکردنی بود برام، و بسیار متاثر کننده.
شب هم طبق معمول آنلاین شدم چت کنم حالم خوب شه، بدتر شد که بهتر نشد... تلخی، زهر شد و موند. امروز روز شديدن احساسي اي بود. ولي حس غالبش حس خوبي نبود و ميتونم بگم گريه ها هم گريه هاي خوبي نبود.
تمام شب حس بدی داشتم. حس کسی که داره از یه جمعی میره بیرون، ترس برم داشت. اصلن حس خوبی نبود. حس رفتن و دلکندن نبود، حس مردن بود. حس کسی که داره برای یه عده میمیره و اونا به خاطر همین گریه میکنن. نه کسی که واقعن به خاطر رفتنش هیجان زده و خوشحاله...
الان از زهرش کم شده، ولی تلخیش مونده هنوز. تلخیش به خاطر فکر کردن به بقیه است و خوبیش به خاطر فکر کردن به خودم. و تمام چیزهایی که از تموم شدن این دوران گفتم. به آینده که فکر میکنم یه چیز خوبی، اون پایینها خوشحالم میکنه و دلگرم. درست مثل یه چایی تلخی که توش شکر ریختی و همش نزدی و حالا رسیدی به تهش.