همیشه به این موقعها که میرسه با خودم فکر میکنم که خوب... تعطیلات عید هم تموم شد. حالا چی...؟
خدا رو صد هزار مرتبه شاکرم که روز چهاردهم مدرسهای انتظارم رو نمیکشه و موعد تحویل دادن هیچ تمرین و پروژهای هم نیست. نه امتحانی نه میان ترمی نه هیچی. در واقع چهاردهم و پونزدهم و بقیه روزهای فروردین همه مثل همین سیزده روز تعطیلم. ولی بازم این آخریا یه جوری دلم داره قیلی ویلی میره، مثل همون موقعها که عیدها میرفتیم شیراز، پیش مامانی اینا و میدونستم که همین روزا باید برگردیم خونه و این روزای دوره هم بودن داره تموم میشه و پیک شادیم هنوز به نصف هم نرسیده.
یا اون موقعها که کلی تمرین و امتحان میان ترم و پروژه برای بعد از تعطیلات منتظرم بود. امتحانها هم بیشترشون از قبل از عید با خواهش و اصرار و التماس ماها، که به خیالمون چقدر هم زرنگ بازی درمیاوردیم، به بعد از عید منتقل میشد و این موقعها همش عزا میگرفتیم که عید هم گذشت و هیچی نخوندیم.
امسال، نه امتحانی منتظرمه نه مدرسهای نه کاری نه هیچی. با این حال بازم دلم شور بعد از تعطیلات رو میزنه. فردای سیزده... و بعد اردیبهشت و خرداد و ...
پی نوشت۱: با آزاده میشینیم فیلم میبینیم. میگه چرا فیلمهای ایرانی ته نداره؟ یهو تموم میشه! میگم نمیدونم... شاید دلیلش این باشه که خودمونم نمیدونیم آخر عاقبتمون چی میشه. هیچ کس نمیدونه، همین چیزا تو فیلمامونم میاد دیگه.
پی نوشت۲: هر چی بیشتر تلاش میکنم از تمام اخبار و وقایع دوری کنم، بیشتر این چیزا خودشون رو بهم تحمیل میکنن. آقا یکی تو این مملکت نخواد سیاسی فکر کنه نمیشه؟ عجب بدبختیایه ها!
پی نوشت ۳: دلم لک زده برای یه تحول بزرگ خوب. کاش سال خوبی داشته باشم. سال خوبی داشته باشیم. هممون.
پی نوشت۴: تا لحظه آخر میخوام تو حال و هوای سال نو و عید نوروز بمونم... با اینکه رنگ و بوش از همه جا رفته، دلم نمیاد ولش کنم. هنوزم عیده، هنوزم نوروز تموم نشده. دو رو دیگه مونده.
Labels: Nostalgia
Labels: Life
باز بیست و نه اسفند شد. این بیست و نهم اسفند یه روز خاصه که با بقیه بیست و نهم و سیام و حتا سی و یکمها حسابی فرق میکنه. یه احساسی هراس و هیجان داره، کلی ترس و نگرانی از اینکه سال دیگه چی میشه، و اینکه سال گذشته چیزی بوده که میخواستی یا نه. بیست و نهم اسفند روز تسویه حسابه، روز داوری، روز آرزو، قول و قرار.
ولی خوشبختانه ما معمولن انقدر کار رو پشت گوش میندازیم که همه کارای مربوط به سیزده روز تعطیلی عید میافته تو همین روزای آخر و وقت نمیشه که حرص و جوش اینجور چیزای پیش پا افتاده مثل آرزو و حسرت و اینا رو بخوریم. مثلن من، امروز رفتم تعمیرگاه وایر و صافی بنزین عوض کنم! فردا شب هم که عیده و هنوز هیچیمون حاضر نیست، آجیل عید خریدیم، ولی نه وسایل سفره هست، نه گل نه شیرینی. ماهی قرمز هم که میگن نخرین، ولی ما میخریم! سبزه مامانم هم انگار سبز نشده (تقصیر رو میندازه گردن گندم!) و تا فردا عصر بهش فرجه دادیم یه فکری به حالش بکنه وگرنه میریم از بازار میخریم و خلاصه از اون سینی گنده هر سال انگار خبری نیست. (گفته میخواد دوپینگ کنه و بره سبزه بخره بکاره وسطای این سبزه کچلای خودمون!)
آخه امسال اصلن قرار نبود عید ما اینطوری باشه. من که قرار بود کیلومترها دور از خونه باشم، تو تنهایی و غربت! بقیه هم که هر کدوم یه جا و خلاصه هیچ کس حال و حوصله و دل و دماغ عید گرفتن نداشت. یهو اینطوری شد! در عرض چند روز تبدیل شد به عیدی که قراره همه خانواده یعد از مدتها (بگیرید مثلن حدود ده سال) دور هم جمع باشن. (خدا به خیر بگذرونه!)
خلاصه اینطوری شد که عید امسالمون جوری شد که شبیه هیچ سالی نیست. در حالی که خودمون انگار همونیم که بودیم. عید هم همونه، همون توپ در کردن و شیپور و سیزده روز تعطیلی. مسئله پیچیدهایه انگار! چیزی که در عین پیچیدگی، انگار کاری به حال و حوصله ما نداره، هر سال میاد و رد میشه و میره. شایدم همون که همه برای دل خوش کنی میگن این بار درست درومده، قسمت این بوده، یا حکمت!
پی نوشت: اومدم آپ کنم میخواستم چیزای دیگه بنویسم، ولی انگار نمیشه شب عید باشه و آدم حرف دیگهای بزنه. راستی سالی که میاد سال خوکه. سال من، و خیلی از دوستای هم دورهایم. هر دوازده سال یک بار تکرار میشه و معنی و مفهوم ان اینست که من بیست و چهار سالم میشه امسال! میگن سال خوک سال خوبیه، به خصوص برای خود خوکها!
اینم مطلب بی. بی. سی. درمورد متولدین سال خوک... و البته سالهای دیگه. نوشته که:
"خوک ها" در سالی به دنیا آمده اند که مظهر صداقت است. آنها خواهان صلح و آرامش اند. متولدین این سال خوش صحبت و اهل معاشرت اند و معمولا بین مردم محبوبند. آنها افردی بسیار سخت کوشند. اگر "خوک ها" اجازه ندهند که دیگران به دلیل خوش اخلاقیشان از آنها بهره برداری کنند و خودشان هم از به زبان آوردن خواسته ها و عقایدشان واهمه نداشته باشند، در طول زندگیشان دوستان بسیاری پیدا خواهند کرد و تحسین اطرافیان خود را برخواهند انگیخت
حالا قسمت خنده دار اینجاست. نوشته که من امسال قراره عاشق شم!
خوک ها چگونه سالی در پیش دارند
در زندگی خصوصی "خوک ها"، امسال می تواند سال بسیار خوبی باشد زیرا شانس زیادی برای عاشق شدن وجود دارد و خیلی از "خوک هایی" که هنوز شریک زندگیشان را پیدا نکرده اند، به احتمال زیاد امسال محبوب خود را خواهند یافت.
Labels: Life
انگار هر چی ادم کوچیکتر و عقلش کمتره، با چیزای راحت تر و شرایط سادهتری خوشحال میشه، مثل اون سال عیدی که من و آزاده تنها بودیم و موتور خونه هم خراب بود و کل خونه یخ زده بود... عجب عیدی بود اون سال! چقدر خوش گذشت. سال ۷۶ بود. ده سال پیش. ده سال!
امروز رفتم یه سر آرشیو اسفند سالهای پیش وبلاگ خودم رو خوندم. همیشه شنیده بودم که میگن آدم هر چی بزرگتر میشه، حال و هوای خیلی چیزایی که تو بچگی خیلی دوستشون داشته رو از دست میده، و چیزهایی شبیه به این. ولی حالا میشه خیلی راحت این چیزا رو دید. اسفند سال ۸۲ اینا رو نوشتم:
«...چقدر خوبه که عيد نزديکه. من عاشق عيدم. البته عاشق عيد که نه... عيد کلا (غير از يه سری خاطره) چيز خاصی نداره که آدم خوشش بياد. ولی از يکی دو هفته مونده به عيد واقعا خوشم مياد. اون موقع هاست که آدم کم کم بوی بهار به مشامش ميرسه و همه جا ميشه آدمايی که دارن برای عيد آماده ميشن رو ديد. توی راهروهای خونه بوی وايتکس مياد و مردم شيشه شور به دست از پنجره ها آويزون ميشن. هميشه برام عجيب بوده که چرا هيچ وقت هيچ کدوم از همسايه ها از پنجره نمی افته پايين! آخه اکثرا بدجور از پنجره آويزون ميشن....»
این یعنی سه سال پیش. اون موقع فکر کنم سال دوم دانشگاه بودم. هنوز خیلی زجر نکشیده بودم و کلی امید و آرزو به این دنیا و زندگی داشتم. چقدر اون موقعها حوصله و ذوق و شوق داشتم. این یکی مال یک سال بعدشه، یعنی اسفند ۸۳:
«...فردا ميخوايم بريم خريد عيد! اجيل و وشيرينی و باقلوا و ... خدا خودش به خير بگذرونه. اونقدر تهران ترافيک شديد و سرسام آور شده که آدم از زندگی هم پشيمون ميشه چه برسه به عيد گرفتن. و بدتر از اون وقتی که اصلا حوصله عيد رو هم نداشته باشی. هر چند، نزديک عيده، و بالاخره حتی اگه هم نه وقتش رو داشته باشی نه حوصله اش رو، خودش رو ميرسونه. عيده ديگه...»
جالبه، یه کم دارم نسبت به عید بی حوصله میشم، ولی هنوزم اخرش دلم نیومده انگار و شاد شدم باز. فکر کنم این سال آخر بود که حسابی دمار از روزگارم دراورد و همزمان عقل و احساس باختم و تبدیل شدم به این:
«...اصولن اين روزهای آخر سال يه حال و هوی ديگه ای دارند. ولی جالبی قضيه اينه که هر چی بخوام بگم رو قبلن گفته ام. امروز رفتم آرشيو مربوط به اسفند دو سه سال پيش رو خوندم. همه عين همند. انگار حرفای من هم با تغيير فصل ها تغيير ميکنن و با تکرار شدنشون تکرار ميشن. خيلی دلم ميخواد بدونم آيا سال ديگه هم دوباره همين ها رو خواهم نوشت يا نه. آه... خوابم مياد... و دلتنگم...»
واقعن هم انگار این تکرار هر سال و سکونش خیلی هم برام دلچسب نبوده. حال خوبی نداشتم پارسال، اتفاقهای خوبی نمیافتاد، در ضمن فکر میکردم چند ماه دیگه بیشتر پیش خونوادهام نیستم و دلتنگ هم بودم. اتفاقی که هنوزم نیافتاده، و موندم و رسیدم تا عید امسال. اسفند ۸۵ و چیزهایی که باید امسال بنویسم.
فکر میکنم امسال یه سال متفاوتی برام بود، سال گذار، انگار که اصلن نبوده، هیچ چیز مشخصی توش نیست که بعدن سال ۸۵ رو با اون ازش یاد کنم. فکر کنم میتونم عید امسالم، چیزی شبیه عید پارسالم باشه. با همون حال و هوا، شاید یه کم خوشبین تر، بعد از یه استراحت طولانی میتونم همون رو وبگم که پارسال گفتم:
«... به طور کلی از تموم شدن هر سال قديم خوشحال ميشم. با تموم شدنش وارد يک وادی جديد ميشيم. يک دفتر بزرگ سفيد که بايد توش چيز نوشته بشه. چه به دست خودمون، چه به دست تقدير يا سرنوشت يا شانس يا هر چی که دوست داريد اسمش رو بذاريد...»
باید صبر کرد و دید امسال چی برامون داره. فکر کنم این اواخر حتا صبور تر هم شدم. شاید این همون درسیه که سال ۸۵ بهم داده. صبر.
نبوغ) امروز برنامه اوپرا Oprah درباره بچههای نابغه بود. خانم گشته بود از سرتاسر دنیا یه سری بچه نابغه پیدا کرده بود و آورده بود باهاشون حرف میزد. یه دختر پونزده ساله بود که قیافه ها و اسمها رو خوب یادش میموند و تستش هم کردن و فوق العاده بود. یه پسر بچه تخسی هم بود که مجری یه Talk Show بود و میرفت با آدما مصاحبه میکرد و پررو بازی درمیاورد. اینا حالا هیچی.
یه پسر هندی بود، که میگفت تو دو سالگی خوندن یاد گرفته، تو چهار سالگی کارای شکسپیر رو میخونده و بعد هم خودش شروع کرده به نوشتن. تو پنج سالگی استعدادش تو پزشکی شکوفا شده و کتاب های پزشکی رو میخونده و تو شش سالگی بهش اجازه دادن که عمل های جراحی پزشکها دیگه رو تماشا کنه و تو هفت سالگی اولین عملش رو موفقت آمیز انجام داده!!! الانم سیزده سالشه داره پزشکی میخونه و داره به درمان ژنتیکی برای سرطان فکر میکنه.
یه پسری اومده بود که واقعن هر چی فکر کردم نبوغش رو نتونستم تشخیص بدم. تنها هنرش این بود که تو سه چهار سالگی میتونست اعداد رو جمع کنه (واقعن خیلی خیلی این کار تو ایران عادیه، منم بلد بودم) و یه دختره دیگه رو آورده بود که تو هشت سالگی میتونست اپرا بخونه. (اینو خدایی منم میتونستم، اون موقعها که خیلی خیلی کوچولو بودم و صدام سوپرانو بود (!) همیشه یه تیکه از اپرای فلوت سحر آمیز موتزارت رو میخوندم عین خواننده اصلی)
در هر حال... موقع دیدن این برنامه به بچه های خودمون فکر میکردم و خودمون که چقدر واقعن بدبختیم. وقتی اینا یه نشونه هر چند کوچیک و مبتذل از خلاقیت نشون میدن، چطوری ازشون پشتیبانی و حمایت میشه و تو کانالهای خوب هدایت میشه. بر عکس ما که فقط تو مدرسه یاد گرفتیم که خفه شیم و دست به سینه بشینیم! نبوغ هم که یکی نشون میده هر از گاهی، میشه اون پسره طباطبایی، که کل قران رو حفظ کرده بود و بعد هم رفت حوزه و معلوم نشد چه بلایی سرش اومد.
دیگه تو این برنامه یه دختره سیاه پوستی اومده بود، که تو پونزده سالگی شرکت خودشو داشت و یه سری محصولات برای مو تولید میکرد و کلی هم موفقق شده بود. قضیه هم از این قرار بوده که این تو بچگی کچلی میگیره و براش استفاده از مواد شیمیایی رو قدغن میکنن. اینم میره یه جاهای عجیب و غریب، یه سری مواد اولیه میخوره و شروع میکنه به تولید مواد آرایشی بهداشتی ۱۰۰ درصد گیاهی! هیچی دیگه الان کلی وضعش خوب شده. حالا اگه ایران بود، موهاش میموند زیر مقنعه و عمرن کسی میفهمید که این کچله و احتمالن یه مدت بعد هم افسردگی میگرفت و باقی قضایا!
(نا خودآگاه یاد اون دختر پونزده ساله افتادم که احمدی نژاد میگفت تو خونهاش انرژی هستهای تولید کرده و شده دانشمد هستهای.)
آدم این وسط از خیلی چیزا حرص میخوره، یکی اینکه این همه بچه نابغه و باهوش داریم و دستی دستی هرز میدیمشون، دوم هم اینکه آدم بزرگاشم وقتی میخوان یه ایدهای چیزی رو به جایی برسونن انقدر سنگ جلو پاشون انداخته میشه و انقدر سرشون به چیزهای الکی گرم میشه که دیگه دل و دماغش رو ندارن و هم اینکه اصلن مشکل از حکومت و دولت هم نباشه، ماشالله هزار ماشالله فرهنگ غنی زیر آب زنی و خاله زنک بازی خودمونه که عادت کردیم فقط همدیگه رو لت و پار کنیم و از رو جنازههای همدیگه بالا بریم.
همیناس که هر سال کشورای دیگه هی کیفیت زندگیشون بهتر و بهتر میشه، مال ما هی بدتر و بدتر. امسال تو این لیست از آخر پنجم شدیم، بالاتر از عراق و سومالی و سودان و افغانستان و یمن.
بلرزون) بعضی چیزا هستند که انقدر خوبند که آدم حتا فکرش رو هم نمیکنه که ممکنه یه روز اتفاق بیافته. یا میگن خیلی بهتر از اونین که واقعی باشند، ولی بعضی چیزای خوب هم هر از گاهی اتفاق میافته. آهنگ جدید Beyonce عرضه شد، خواننده همراه کیه؟ Shakira...
از صبح تو خونه راه افتادم هی میگم Beyonce Beyonce, Shakira Shakira! ولی اشتباه نکنید، متاسفانه همونطور که گفتم خیلی بهتر از اونیه که واقعی باشه، و این آهنگم از متوسط آهنگای هر دو خواننده بدتره، ولی چه فرقی میکنه وقتی این دو تا رو کنار هم میبینی، نصف آهنگ رقص عربی، نصف دیگهاش رقص R&B! یه جا هر دو با لباس دو تیکه و موهای فرفری شکیرا، یه جا دیگه موهای صاف و لباسهای همیشگی بیانسه.... وای، رقصها هم که هماهنگ، دیگه خوراک اینه که هی پشت سر هم تکرارش کنی... اینم Beautiful Liar از بیانسه و شکیرا.
یاد پارسال افتادم، همین روزا بود که تازه Hips Don't Lie شکیرا اومده بود و من دانلودش کرده بودم و هی گوشش میکردم. عجب Hitی هم شد، چند ماه هر جا میرفتی، هر کانالی میزدی، و هر غلطی میکردی صدای شکیرا میومد و وایکلیف. Award show پشت Award Show، حتا تو اختتامیه جام جهانی هم بود، انقدر شکیرا جورای مختلفی این آهنگو اجرا کرد که همه حالشون به هم خورد. یادش به خیر! (خوشم میاد از هر چیزی یه نوستالوژی در میارم!) ولی این یکی به اون خوبی نیست، فقط به اعتبار اسم جفتشونه که انقدر خفن شده.
پی نوشت: کیفیت زندگی و حرص و نبوغ رو ول کن، شکیرا و بیانسه رو عشق است.
چهارشنبه سوری امسال هم اومد و گذشت. این شبم از اون موقعهاییه که مدتها منتظرش میمونی، و سعی میکنی به بهترین نحو بگذرونیش و بعد ازش برای خودت، تا مدتها یه خاطره خوش نگه داری. چه اون موقع ها که تو کوچه ترقه بازی کردیم و از رو آتیش پریدیم، چه اون شبا که به مهمونی رفتن گذشت.
امشب، همش یاد چهارشنبه سوری پارسالم. همون سالی که خونه شیما بودم، و وسطای مهمونی علیرضا زنگ زد. یادمه باتری موبایلم تموم شده بود و با چه مکافاتی باهاش حرف زدم. چند بار قطع شد و SMS بازی کردیم، تا بالاخره یه شارژر پیدا شد و تونستیم یه دل سیر حرف بزنیم. چقدر شاد بود، و چقدر من شاد بودم. همون روزی بود که اولین پذیرشم از یه دانشگاه اومده بود و چقدر حس کرده بودم که رفتنم نزدیکه. حس خوشحالی و دلتنگی همزمان هم یه جورایی لذت بخش بود. همه اینا درست یکسال پیش بود. یه همچین شبی.
چقدر اون سال به سال بعد فکر کردم، به همچین روزی در سال بعد، یعنی امشب، و چقدر تصورم ازش دور بود از واقعیت.
چهارشنبه سوری امسال هم اومد و گذشت. شبی که هیچ فکر نمیکردم قراره خوش بگذره و میخواستم بمونم خونه و بگیرم بخوابم. ولی امشبم شد یه شب بیاد موندنی دیگه. با کلی خنده و رقص و خوراکی و دوستان شاد و صمیمی. و از همه مهم تر فراموشی تمام چیزهایی که تو این یک سال زجرم دادن. کاش میشد همیشه انقدر شاد بود... کاش همیشه آدم یادش بود که مشکلات چقدر حقیرند، و با یه کم خوشی و موسیقی و رقص و خنده میشه همهاش رو از یاد برد.
تو این دو هفته گذشته چقدر از نوروز ۸۶ بیزار بودم، چه کم حال و هوای عید داشتم، حتا خونه تکونی و آماده شدن خونه و مردم و بدتر از اون دیدن ماهی گلی های سر کوچه و خیابون هم این حال و هوا رو برام نیاورده بود. و چقدر امشب، یهو، تموم شدن سال گذشته رو با تمام وجود حس کردم. خیلی ناگهانی و بی خبر. درست تو این شب چهارشنبه سوری.
گویند رابطه اعتماد اجنبی جماعت با ملت ایران، نسبت معکوس داره با میزان ارتباطشون با ما. راست و دورغش پای همونا که میگن...
یادمه یکی تعریف میکرد که یه نفر خارجی برگشته بهش گفته تو چرا انقدر دروغ میگی؟ حالا اینم که خودشو کلی راست گو میدونسته کلی بهش برخورده و اینا، بعد فهمیده که همین شوخیهای معمولی روزمره رو طرف خارجی درک نکرده و فکر کرده این داره هی بهش دروغ میگه. یا مثلن یه جا خوندم که از ایرانی بازی نوشته بود و میگفت که انگلیسیها خیلی جنسشون خرابه و خوب مارو میشناسن. حتا یکیشون اصطلاح غریب و مهجور Iranian Game رو جانشین ایرانیبازی خودمون کرده بوده. خلاصه اینکه اینایی که جلای وطن میکنن و میرن بین غربتیها زندگی میکنن، معمولن تا یه چند سالی با این تفاوت فرهنگی کلنجار میرن، تا اینکه بعد از یه مدتی هم خودشون شبیه اونا میشن و حالا بیا درستش کن. رفیق قدیمیته، بعد از چنند سال دیگه نه تعارف یادشه نه هیچی. anyway...
اینا رو گفتم برسم به تجربه خودم. فارغ از مسایل سیاسی و پشت پرده و چیزهایی از این قبیل، تو جریان ویزا گرفتن من یه نکته خیلی جالبی توجهم رو شدید به خودش جلب کرد. من در این یکسال، از سه کشور آمریکا، کانادا و استرالیا پذیرش تحصیلی داشتم، (حالا بماند شرح مصیبت ویزا نگرفتن و اینا) ولی سه پروسه کامل درخواست ویزا رو تو این چند ماه تجربه کردم.
امریکاییها بعد از جریان گروگانگیری سال ۵۸، با ایران روابط سیاسیشون رو قطع کردن که هنوز هم این مسئله ادامه داره. برای درخواست ویزای آمریکا، یه رویه معمول اینه که دانشجو یه سری مدارک رو خودش تو خونه، با پرینتر و کامپیوتر شخصی، پرینت میگیره، میبره میده به سفارت خونه و ویزا هم معمولن میگیره... (من نکردما! ولی زیاد دیدم!)
اما کانادا... تو ایران سفارت خونه داره و یه کمی تیز تر از آمریکاییها هم به نظر میرسن. اینا هر آشغالی رو به عنوان مدرک قبول نمیکنن. برای اینا میشه یه مهر هم اضافه کرد و یا ترجمه غیر رسمی هم براشون معتبره و خلاصه اینکه صدور یا عدم صدور ویزا زیاد ربطی به اعتبار اسناد نداره. یا مثل چند سال پیش به همه میده، یا مثل امسال که ... بماند.
اما استرالیا! دولت استرالیا در خیلی از بخشها با دولت ایران قرارداد همکاری داره، از جمله تبادل نیروی کار (تبادل هم که معلومه کدوم طرفیه) و چیزهای دیگه. حالا خودتون بگیرید که مدارکی که تحویل سفارت استرالیا میدید چقدر باید محکم و قانونی و چند تا مهر از چند تا مرجع قانونی داشته باشه و از چند تا فیلتر رد شده باشه تا شاید شاید سفارت استرالیا ازتون قبولش کنه!!!
واقعن آدم لذت میبره از اینهمه اعتماد سازی و فرهنگ ملی.
پی نوشت: خودم مشکل خاصی با مدرک و تایید نداشتم، فقط چیزایی که تو این مدت دیدم گفتم.
Labels: Politics
یکم) سارا چند وقت پیش تو کامنتها برام نوشته بود که دلش برای غرغرهای من تنگ شده... غرغر مال وقتیه که چیزی رو ببینی، بفهمی، نتونی تحمل کنی و هیچ کاری هم از دستت بر نیاد. میای میشینی غر میزنی. الان، من، فعلن دارم از تمام اخبار روز، و تمام چیزهایی که بهم احساس حماقت میدن دوری کنم.
فعلن انقدر حالم خرابه، که حوصله خودمم ندارم، چه برسه به داشتن انگیزه برای افتادن دنبال بدبختی دیگران. الان حتا از همه کارهای روزمره اولیه، مثل بیدار شدن و غذا خوردن و موال رفتن هم حالم به هم میخوره! دیگه چه برسه به چیزایی مثل قطعنامه شورای امنیت و ۸ مارس و تجمع معلمان و بمب گوگلی 300 و چیزهایی از این قبیل. تو این اوضاع تیره و تار، دنبال روزنه نور و امید هم نیستم. شرمنده.
دوم) میخواستم درباره فیلم 300 و بمب گوگلیاش بنویسم و اینکه چرا نمیخوام تو این حرکت شرکت کنم. اول اینکه تا فیلم رو ندید که نمیشه نظر داد و افتاد دنبال عده دیگهای که اونام فیلم رو ندیدند... دوم هم اینکه فیلمی که به شدت اغراق شده و تخیلیه، بشینیم اعتراض کنیم که چی بشه؟ بدتر همه بعد از دیدن فیلم میان یاد ما میافتن و به ریشمون میخندن! سوم هم اینکه هر کی رئیس جمهورمون رو ببینه مطمئن میشه اجداد ما همون اورکها بودن که حالا با پس رفت ژنتیکی تبدیل شدن به الف. نون.! حالا اومدیم با بمب گوگلی و خرابکاری تو ویکیپدیا و imdb اذهان جهانیان رو هم درباره این فیلم تخیلی روشن کردیم، با واقعیت چیکار کنیم؟
هر چند انگار 300 به اون خوبی هم که میگن نیست و ارزش این همه سر و صدا رو نداره و انگار ما داریم با اینکار بیشتر براش تبلیغ میکنیم تا اعتراض. خلاصه این شد که گذاشتم درباره فیلم وقتی بنویسم که دیدمش!
سوم) دیشب خواب دانشکده ریاضی رو میدیدم. یکی از فیلمهای هیچکاک رو تصور کنید، با همون نورپردازی عجیب و غریب، تو راهپلههای دانشکده، طبقه سوم. صدای پای یکی از استادها از طبقه بالا داشت میومد طرف من. امیرعباس داد زد پژواک، فلانیه... منم برای اینکه طرف نفهمه دارم ازش فرار میکنم آروم آروم و خونسرد شروع کردم به پایین اومدن از پلهها.
ولی صدای پا طبقه سوم، جایی که دفتر اون استاد بود قطع نشد و داشت همینطوری میومد پایین. نمیدونم چرا، تصمیم گرفته بود دنبالم بیاد. اینجا بود که من دوییدم تو راهرو طبقه دوم، که برخلاف همیشه تاریک تاریک بود. تاریک... هیچ جا رو نمیدیدم. یکی یکی درها رو امتحان کردم ببینم کدوم بازه که بپرم تو. آموزش بسته بود. اتاقهای فتوحی و نقشینه و دیگران همه بسته بودن. یکی از درا ولی باز بود، و از لای در نور بیرون میزد. رفتم اون تو... نمیدونم چرا یه دفعه سناریو فرار تبدیل شد به نمره گرفتن از اون استاد... خواب قاراشمیش و مزخرفی بود. بیدار شدم.
پی نوشت: احسان را دریابیید.
Labels: Music
Labels: Cinema
انقدر هم از این موجودات ناز و ادا دارن که... مثلن سگها باید یه چیزی بجوند (میشه براشون استخون لاستیکی خرید انداخت جلوشون!)، و ممکنه بیافتن به جون وسایل خونه. که میشه دعواشون کرد یا مثلن گربهها عاشق اینن که برن رو مبل و تشکها رو چنگ بزنن! (یه وسیله ای هست برای چنگ اندازی گربهها!) خلاصه مصیبتیه حیوون بزرگ کردن.
این Sims2 بدیش اینه که آدم فکر میکنه داره زندگی میکنه و یهو میبینی صبح شد و هنوز مشغول بازی هستی و خسته هم نشدی... (البته اگه بتونی بعد از بازی هنوز بتونی ساعت رو بخونی وگرنه که باید از روی همون نور خورشید حدس بزنی چقدر بازی کردی). من خودم ترجیح میدم که با تقلب پولم رو خیلی خیلی زیاد کنم، بعد با اون پول برای خودم یه خونه خیلی خوشگل طراحی کنم و با وسایل فوق العادهای که توش هست دکورش کنم... خونه فعلی من اینه:
خیلی خونه خوبیه منتها بدیش اینه که یکی که میاد خونه مهمونی باید یکساعت دنبالش بگردم ببینم کجا رفته. ماشالله همسایهها هم همه کم رو و خجالتی، میان تو میرن سراغ همه وسایل آدم و یهو دیدی طرف ندیده نشناخته لخت شده رفته تو استخر!
راستی اگه خواستید sims بازی کنید وقتتون رو با غذا خوردن و خوابیدن و توالت رفتن و پول دراوردن الکی تلف نکنید. خیلی کارا میشه تو بازی کرد که با این نیازهای روزمره الکی، همه هیجان از دست میره... این کرک رو دانلود کنید، و هم اون سانسور احمقانه و اعصاب خورد کن رو بردارید، هم اینکه تمام نوارهای انرژی و غذا و حمام و چیزایی مثل این رو با یک کلیک تا آخر زیاد کنید...
پی نوشت: وقتی ADSLام قطع شد، دو سه روزی تو شوک بودم و خلاصه با درد کشیدن و به تخت بسته شدن و اینا داشتم کم کم ترک عادت میکردم که این قضیه پیش اومد... انگار این اعتیاد درد خانمان سوزی شده که باید یه فکر اساسی کرد. عدهای ۲۴ مارس رو به عنوان روز جهانی Shutdown اعلام کردن و قرار شده تو این روز، فقط برای یک روز، کامپیوتر هامون رو خاموش کنیم و ببینیم میتونیم دووم بیاریم یا نه. در واقع یه تحقیقه که ببینیم چند نفر میتونن این کارو بکنن. (جالبه که اکثرن الکل و تلویزیون رو میخوان برای اون روز جانشین کامپیوترشون بکنن)
پی نوشت۲: این عکسم همینطوری اضافه میکنم چون بامزهاست...
جریان از این قراره که یه سری موجود فضایی هم تو شهر هستند که البته رنگ پوستشون سبزه. حالا بچههای این زوج خوشبخت هم سبز شدن و البته واضحه که نه پدره سبزه و نه مادره...
Labels: Games