Monday, March 05, 2007
Road to Salvation (Beyzayi's The Travelers)
ما به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم

مهتاب (هما روستا) همون اول فیلم رو به دوربین میکنه و میگه، «ما داریم میریم تهران، برای عروسی خواهر کوچکترم. ما به تهران نمیرسیم. ما همگی میمیریم».
چه شروعی کوبنده تر و غافلگیر کننده‌تر از این، برای فیلمی که داستانش روی خط باریک بین مرگ و زندگی حرکت میکنه. مارتین اسکورسیزی میتونه بره غاز بچرونه، فرمان آرا صد سال دیگه هم از اون فیلم‌های مزخرف مثلن مرگیش بسازه، نمیتونه شاهکاری مثل «مسافران» رو بسازه. فیلمی درباره مرگ، ولی اینهمه سرشار از زندگی و امید.
کم کم داریم وارد یه روزبزرگ میشیم

یه روز بزرگ، قرار بود روز عروسی ماهرخ (مژده شمسایی) باشه، ولی تبدیل شد به روز مرگ خواهرش مهتاب. وقتی خبر رسید، همه در حال تدارک برای عروسی بودن، و منتظر رسیدن آینه‌ای که مهتاب قرار بود با خودش بیاره. حرف کارت عروسی و گل و باغ و ریسه چراغونی بود. حرفی هم که از دغ مرگ شدن و مرگ و خرابی میومد، خانم جون (جمیله شیخی) میگفت «دهنتونو شیرین کنید، حرف مرگ نزنین»
حرف مرگ نزنین

خبر فاجعه رو کسی باور نکرد، حتا تا زمانی که تایید شد. مادربزرگ میگفت، امکان نداره، اونا قراره آینه رو بیارن. آینه‌ای که نسل‌ها سر سفره عقد همه عروس‌های خونواده بوده. چطور ممکنه پیام‌آوران زندگی، طعمه جاده شده باشن؟
تا اینکه شاهد میاد و همه باور میکنن که مهتاب و خونواده‌اش از دست رفتن. ولی مادربزرگ هنوز سر حرفشه و میگه، نه این امکان نداره... شما تو صحنه تصادف آینه‌ای دیدید؟ نه! دیدید گفتم...
مراسم عوض شده

با اینکه بیضایی ضربه کوبنده رو همون اول وارد کرده، ولی هنوز ما هم مثل همه اهل خونه دودلیم در قبول یا رد فاجعه. همه حالا مقابل این پرسشند... عروسی یا عزا؟
خانم جون... صحنه گردان کل نمایشه. همه منتظر علامت مادربزرگن، چه در شادی و چه عزا. مثل چادری که تا ستون اصلیش سرپاست، به هر جون کندنی هست استواره، و وقتی مادربزرگ فرو میریزه کل خونواده سیاه پوش میشه...
لعنت به جاده‌ها اگه معنیشون جداییه

با اینکه فیلم درباره مرگه، اونم تو یه روز بزرگ، که قراره جشن شروع زندگی باشه، اما تردید و امید همه رو بین مرگ و زندگی، پذیرش و رد فاجعه نگه میداره. با اینکه همه غیر از مادربزرگ قانع شده‌اند که فاجعه اتفاق افتاده اما بازهم هر کسی این وسط دنبال یه کورسوی امیده.
تماشاگر هم از صدای جمیله شیخی نیرو میگیره وقتی که محکم و استوار و با قاطعیت، وسط مراسم عزا میگه:
برو لباس بپوش دختر... اونا برای عروسی تو میان

به سیاق کارهای بیضایی، فیلم بیشتر به نمایش شبیهه تا فیلم. حرکت‌های اغراق شده میزانسن دقیق و بازیگری بی خطا! همه چیز عالی و کامل چیده شده، و وقتی به فضای فیلم عادت میکنید از نمایش چشم برنمیدارید. فیلم‌برداری بی نقص در کنار تدوین عالی و حساب‌شده، به علاوه موسیقی متن بابک بیات چنان فضایی رو برای تماشاگر خلق میکنه که حتا بعد از پانزده‌سال از ساخته شدنش محکم و استوار بر جا ایستاده. چرخش‌های فیلم از شادی به غم، از تردید به پذیرش و از کابوس به تسلیم و از مرگ به امید رو میشه با تمام وجود احساس کرد.
«مسافران» رو باید دید... چندین بار هم باید دید. بیضایی فقط فیلم عالی میسازه. کمتر از اون هم نه. همینه که دیدنش فیلماش شده لذتی که فقط هر ده سال یک بار میشه تجربه اش کرد. مثل همین. دیدن جهانگیر فروهر، جمشید اسماعیل خانی و از همه بهتر، دیدن دوباره جمیله شیخی، وقتی میگه از مرگ حرف نزنین هر چی ازش میگذره، به ارزش و اعتبار فیلم اضافه میکنه.
مسافران، فیلم مردگان نیست، فیلم مسافران زنده است توی جاده‌ای که معنیش جدایی نیست.

پی نوشت: دنبال یه فیلم امیدوارانه میگشتم، وسط یه فیلم درباره مرگ پیداش کردم. بین این همه فیلم خارجی و هالیوودی و اروپایی و آسیایی، این همین جا، همین نزدیکی‌ها بود. آب در کوزه و ...
پی نوشت ۲: تمام عکس‌ها از روی VCD فیلم، متعلق به موسسه رسانه‌های تصویری گرفته شده.

Labels: