Saturday, March 17, 2007
Patience

انگار هر چی ادم کوچیکتر و عقلش کمتره، با چیزای راحت تر و شرایط ساده‌تری خوشحال میشه، مثل اون سال عیدی که من و آزاده تنها بودیم و موتور خونه هم خراب بود و کل خونه یخ زده بود... عجب عیدی بود اون سال! چقدر خوش گذشت. سال ۷۶ بود. ده سال پیش. ده سال!

امروز رفتم یه سر آرشیو اسفند سال‌های پیش وبلاگ خودم رو خوندم. همیشه شنیده بودم که میگن آدم هر چی بزرگتر میشه، حال و هوای خیلی چیزایی که تو بچگی خیلی دوستشون داشته رو از دست میده، و چیزهایی شبیه به این. ولی حالا میشه خیلی راحت این چیزا رو دید. اسفند سال ۸۲ اینا رو نوشتم:

«...چقدر خوبه که عيد نزديکه. من عاشق عيدم. البته عاشق عيد که نه... عيد کلا (غير از يه سری خاطره) چيز خاصی نداره که آدم خوشش بياد. ولی از يکی دو هفته مونده به عيد واقعا خوشم مياد. اون موقع هاست که آدم کم کم بوی بهار به مشامش ميرسه و همه جا ميشه آدمايی که دارن برای عيد آماده ميشن رو ديد. توی راهروهای خونه بوی وايتکس مياد و مردم شيشه شور به دست از پنجره ها آويزون ميشن. هميشه برام عجيب بوده که چرا هيچ وقت هيچ کدوم از همسايه ها از پنجره نمی افته پايين! آخه اکثرا بدجور از پنجره آويزون ميشن....»

این یعنی سه سال پیش. اون موقع فکر کنم سال دوم دانشگاه بودم. هنوز خیلی زجر نکشیده بودم و کلی امید و آرزو به این دنیا و زندگی داشتم. چقدر اون موقع‌ها حوصله و ذوق و شوق داشتم. این یکی مال یک سال بعدشه، یعنی اسفند ۸۳:

«...فردا ميخوايم بريم خريد عيد! اجيل و وشيرينی و باقلوا و ... خدا خودش به خير بگذرونه. اونقدر تهران ترافيک شديد و سرسام آور شده که آدم از زندگی هم پشيمون ميشه چه برسه به عيد گرفتن. و بدتر از اون وقتی که اصلا حوصله عيد رو هم نداشته باشی. هر چند، نزديک عيده، و بالاخره حتی اگه هم نه وقتش رو داشته باشی نه حوصله اش رو، خودش رو ميرسونه. عيده ديگه...»

جالبه، یه کم دارم نسبت به عید بی حوصله میشم، ولی هنوزم اخرش دلم نیومده انگار و شاد شدم باز. فکر کنم این سال آخر بود که حسابی دمار از روزگارم دراورد و همزمان عقل و احساس باختم و تبدیل شدم به این:

«...اصولن اين روزهای آخر سال يه حال و هوی ديگه ای دارند. ولی جالبی قضيه اينه که هر چی بخوام بگم رو قبلن گفته ام. امروز رفتم آرشيو مربوط به اسفند دو سه سال پيش رو خوندم. همه عين همند. انگار حرفای من هم با تغيير فصل ها تغيير ميکنن و با تکرار شدنشون تکرار ميشن. خيلی دلم ميخواد بدونم آيا سال ديگه هم دوباره همين ها رو خواهم نوشت يا نه. آه... خوابم مياد... و دلتنگم...»

واقعن هم انگار این تکرار هر سال و سکونش خیلی هم برام دلچسب نبوده. حال خوبی نداشتم پارسال، اتفاق‌های خوبی نمی‌افتاد، در ضمن فکر میکردم چند ماه دیگه بیشتر پیش خونواده‌ام نیستم و دلتنگ هم بودم. اتفاقی که هنوزم نیافتاده، و موندم و رسیدم تا عید امسال. اسفند ۸۵ و چیزهایی که باید امسال بنویسم.

فکر میکنم امسال یه سال متفاوتی برام بود، سال گذار، انگار که اصلن نبوده، هیچ چیز مشخصی توش نیست که بعدن سال ۸۵ رو با اون ازش یاد کنم. فکر کنم میتونم عید امسالم، چیزی شبیه عید پارسالم باشه. با همون حال و هوا، شاید یه کم خوشبین تر، بعد از یه استراحت طولانی میتونم همون رو وبگم که پارسال گفتم:

«... به طور کلی از تموم شدن هر سال قديم خوشحال ميشم. با تموم شدنش وارد يک وادی جديد ميشيم. يک دفتر بزرگ سفيد که بايد توش چيز نوشته بشه. چه به دست خودمون، چه به دست تقدير يا سرنوشت يا شانس يا هر چی که دوست داريد اسمش رو بذاريد...»

باید صبر کرد و دید امسال چی برامون داره. فکر کنم این اواخر حتا صبور تر هم شدم. شاید این همون درسیه که سال ۸۵ بهم داده. صبر.

Labels: ,