چهارشنبه سوری امسال هم اومد و گذشت. این شبم از اون موقعهاییه که مدتها منتظرش میمونی، و سعی میکنی به بهترین نحو بگذرونیش و بعد ازش برای خودت، تا مدتها یه خاطره خوش نگه داری. چه اون موقع ها که تو کوچه ترقه بازی کردیم و از رو آتیش پریدیم، چه اون شبا که به مهمونی رفتن گذشت.
امشب، همش یاد چهارشنبه سوری پارسالم. همون سالی که خونه شیما بودم، و وسطای مهمونی علیرضا زنگ زد. یادمه باتری موبایلم تموم شده بود و با چه مکافاتی باهاش حرف زدم. چند بار قطع شد و SMS بازی کردیم، تا بالاخره یه شارژر پیدا شد و تونستیم یه دل سیر حرف بزنیم. چقدر شاد بود، و چقدر من شاد بودم. همون روزی بود که اولین پذیرشم از یه دانشگاه اومده بود و چقدر حس کرده بودم که رفتنم نزدیکه. حس خوشحالی و دلتنگی همزمان هم یه جورایی لذت بخش بود. همه اینا درست یکسال پیش بود. یه همچین شبی.
چقدر اون سال به سال بعد فکر کردم، به همچین روزی در سال بعد، یعنی امشب، و چقدر تصورم ازش دور بود از واقعیت.
چهارشنبه سوری امسال هم اومد و گذشت. شبی که هیچ فکر نمیکردم قراره خوش بگذره و میخواستم بمونم خونه و بگیرم بخوابم. ولی امشبم شد یه شب بیاد موندنی دیگه. با کلی خنده و رقص و خوراکی و دوستان شاد و صمیمی. و از همه مهم تر فراموشی تمام چیزهایی که تو این یک سال زجرم دادن. کاش میشد همیشه انقدر شاد بود... کاش همیشه آدم یادش بود که مشکلات چقدر حقیرند، و با یه کم خوشی و موسیقی و رقص و خنده میشه همهاش رو از یاد برد.
تو این دو هفته گذشته چقدر از نوروز ۸۶ بیزار بودم، چه کم حال و هوای عید داشتم، حتا خونه تکونی و آماده شدن خونه و مردم و بدتر از اون دیدن ماهی گلی های سر کوچه و خیابون هم این حال و هوا رو برام نیاورده بود. و چقدر امشب، یهو، تموم شدن سال گذشته رو با تمام وجود حس کردم. خیلی ناگهانی و بی خبر. درست تو این شب چهارشنبه سوری.