یکم) سارا چند وقت پیش تو کامنتها برام نوشته بود که دلش برای غرغرهای من تنگ شده... غرغر مال وقتیه که چیزی رو ببینی، بفهمی، نتونی تحمل کنی و هیچ کاری هم از دستت بر نیاد. میای میشینی غر میزنی. الان، من، فعلن دارم از تمام اخبار روز، و تمام چیزهایی که بهم احساس حماقت میدن دوری کنم.
فعلن انقدر حالم خرابه، که حوصله خودمم ندارم، چه برسه به داشتن انگیزه برای افتادن دنبال بدبختی دیگران. الان حتا از همه کارهای روزمره اولیه، مثل بیدار شدن و غذا خوردن و موال رفتن هم حالم به هم میخوره! دیگه چه برسه به چیزایی مثل قطعنامه شورای امنیت و ۸ مارس و تجمع معلمان و بمب گوگلی 300 و چیزهایی از این قبیل. تو این اوضاع تیره و تار، دنبال روزنه نور و امید هم نیستم. شرمنده.
دوم) میخواستم درباره فیلم 300 و بمب گوگلیاش بنویسم و اینکه چرا نمیخوام تو این حرکت شرکت کنم. اول اینکه تا فیلم رو ندید که نمیشه نظر داد و افتاد دنبال عده دیگهای که اونام فیلم رو ندیدند... دوم هم اینکه فیلمی که به شدت اغراق شده و تخیلیه، بشینیم اعتراض کنیم که چی بشه؟ بدتر همه بعد از دیدن فیلم میان یاد ما میافتن و به ریشمون میخندن! سوم هم اینکه هر کی رئیس جمهورمون رو ببینه مطمئن میشه اجداد ما همون اورکها بودن که حالا با پس رفت ژنتیکی تبدیل شدن به الف. نون.! حالا اومدیم با بمب گوگلی و خرابکاری تو ویکیپدیا و imdb اذهان جهانیان رو هم درباره این فیلم تخیلی روشن کردیم، با واقعیت چیکار کنیم؟
هر چند انگار 300 به اون خوبی هم که میگن نیست و ارزش این همه سر و صدا رو نداره و انگار ما داریم با اینکار بیشتر براش تبلیغ میکنیم تا اعتراض. خلاصه این شد که گذاشتم درباره فیلم وقتی بنویسم که دیدمش!
سوم) دیشب خواب دانشکده ریاضی رو میدیدم. یکی از فیلمهای هیچکاک رو تصور کنید، با همون نورپردازی عجیب و غریب، تو راهپلههای دانشکده، طبقه سوم. صدای پای یکی از استادها از طبقه بالا داشت میومد طرف من. امیرعباس داد زد پژواک، فلانیه... منم برای اینکه طرف نفهمه دارم ازش فرار میکنم آروم آروم و خونسرد شروع کردم به پایین اومدن از پلهها.
ولی صدای پا طبقه سوم، جایی که دفتر اون استاد بود قطع نشد و داشت همینطوری میومد پایین. نمیدونم چرا، تصمیم گرفته بود دنبالم بیاد. اینجا بود که من دوییدم تو راهرو طبقه دوم، که برخلاف همیشه تاریک تاریک بود. تاریک... هیچ جا رو نمیدیدم. یکی یکی درها رو امتحان کردم ببینم کدوم بازه که بپرم تو. آموزش بسته بود. اتاقهای فتوحی و نقشینه و دیگران همه بسته بودن. یکی از درا ولی باز بود، و از لای در نور بیرون میزد. رفتم اون تو... نمیدونم چرا یه دفعه سناریو فرار تبدیل شد به نمره گرفتن از اون استاد... خواب قاراشمیش و مزخرفی بود. بیدار شدم.
پی نوشت: احسان را دریابیید.