Labels: IT
کلاسام هم بالاخره به سلامتی شروع شد و الان دو روزه که میریم سر کلاس. دیروز یه کلاس Database Systems داشتیم که به نظر نمیاد چیز خیلی سختی باشه. این همونه که برای هفته دیگه تمرین داده استاده و باید بشینیم حل کنیم و تحویل بدیم. نمیدونم سیاستش در مورد کپ زدن چطوریه، ولی گفت اگه میخواید با کس دیگه کار کنید فقط یه کاغذ تحویل بدین و اسم هر دوتا رو روش بنویسین! هر چند هنوز کس دیگهایی پیدا نکردم... ولی انگار بقیه دارن رسمن خر میزنن. امروز که بقیه رو دیدم، داشتن در مورد اینکه سخت بوده تمرینا حرف میزدن، و گویا در تمام اون ساعات خوشی که من خیلی شیک داشتم آخرین قسمت هری پاتر رو میخوندم، اینا نشستن رو مسایل فکر کردهاند!
امروزم یه درس دیگه داشتیم به اسم Enterprise Architecture که از قرار معلوم هم بیزینسه و هم IT و آدمایی هم این درس رو دارن، هم اکثرن دارن فولتایم کار میکنن و کلی آدم بزرگ سر کلاس هست. قربون استاد هم برم که همین اول کار گفتن که یه همگروه پیدا کنین و هفته پنجم باید یه پرزنتیشن سر کلاس ارائه کنیم درمورد ساختار تجاری یه شرکت. خلاصه بد وضعیه انگار.
ولی فکر کنم رشته خوبی اومدم، احتمالن هم لذت بخشه و هم اینکه تقاضا براش زیاده و ملتی که ازش فارغ میشن پول خوب درمیارن. خلاصه دارم سعی میکنم این سختی اولش رو یه جوری تحمل کنم برسم به جاهای خوبش.
کم کم زندگی داره روی روتین و سختش رو نشون میده. غذا درست کردن مکافاتیه برای خودش. از اون بدتر تصمیم گرفتن برای چی درست کردن، حالا فعلن که مشارکتی کار میکنیم و هر کی یه چیزی تو قابلمه میریزه. اگه من بذارم دست خودشون باشه که اینا انقدر ادویه به غدا اضافه میکنن که حال ادم به هم میخوره. ماشالله محبتشونم زیاده، عین خودمون ایرانی ها اهل تعارف، که تا با چوب غذاشونو نچشی ول کن نیستن. خلاصه همین شد که ابتکار عمل رو به دست گرفتم و اعلام کردم که ادویه مدویه ممنوع! یه شب هم مرغ پختم براشون با پیاز و نمک و چرب و چیلی دستشون بیاد غذای بدون ادویه یعنی چی. هر چند امشب چون تا دیر وقت دانشگاه بودم، الان جاناتن زنگ زد که اگه غذا نخوردی برات بذاریم کنار...
تیم فوتبالمون هم که حذف شد. با چند تا از دوستان میرفتیم یه رستورانی فوتبال تماشا میکردیم، که تمام کرهای های بریزبن اونجا جمع میشدن. اینم عکسش. تمام کلههایی که میبینید کرهای اند و با ضرب تشویق تماشاچیهای تو استودیو، ضرب میگرفتن و شعار میدادن. فکر کنم دعاهای صاحب رستوران بود که کره ببره که بتونه چند شب دیگه هم ملت رو اینطوری سیر کنه.
هر بارم که ایران موقعین به دست میاورد و من خوشحال میشدم ملت برمیگشتن نگاه میکردم که کیه این دیوونه که اومده تو لونه زنبور. حالا من که هیچی. این هم خونهای بیچارهام که آسیایی و اینام که همه شبیه هم، طرفدار ایران بود و اگه من متجاوز بودم، این خائن محسوب میشد. البته به خیر و خوشی گذشت و سالم و سلامت برگشتیم خونه. (باخته بودیم خب!)
هوا هم بهاریه، منتها من فکر کنم دارم سرما میخورم. حالا جالبه من که از کشور چهار فصل اومدم و زمستون سرد دیدم و برف و کولاک، اینجا کلی سردم میشه و کلی کاپشن میپوشم و لباس گرم، اونوقت خود این استرالیاییها که کشورشون مثلن گرمسیره، لخت و پتی میان برون. البته بازم بستگی داره، چون هم لباس گرم میشه دید، هم لباس کاملن تابستونی. حالا خدا میدونه تابستون که بشه چی میخوان بپوشن...
فکر کنم دارم سرما میخورم! ای بابا. آخه الان چه وقت مریض شدنه. اه
یادآوری: لطفن از این به بعد، تشریق بیارید اینجا:
http://myextremes.blogspot.com
پی نوشت: امروز با کیوان حرف میزدیم به این نتیجه رسیدیم که ایران بهترین جای دنیاست، (به خدا اینو ایندفعه جدی میگم) فقط یه مشکل بزرگ داره و اونم اینه که نمیشه توش زندگی کرد. حالا بعدن یادم باشه بیشتر توضیح میدم درباره اش
Labels: Life
طولانی ترین یک هفته عمرم رو گذروندم. اصلن باورم نمیشه که این همه مدت فقط یک هفته بوده. به نظرم خیلی بیشتر میرسه، یک ماه مثلن.
میگن آدما که تازه میرن جای دیگه زندگی کنن، اول یه مدتی هیجان زدهاند و به نظرشون همه چی خوب میاد. بعد کم کم دلتنگ خونه زندگیشون میشن و آخر سر بعد از چند ماه تازه عادت میکنن. نمیدونم والا، شاید مرحله اولم الان ولی فعلن این ده دوازده روزه که خوب بوده و کلی هم خوش گذشته.
دیگه الان خونه دارم و یه حساب بانکی و کارت اعتباری و خط تلفن و ... اولین نامهام رو گرفتم و دیگه یادم نمیاد اولین مکالمه تلفنیم با کی بوده. این چیزا به نظر خیلی بااهمیت نیستن و خیلی هم روزمرهاند، ولی به من یه حس خوبی میده. یه حسی مثل یه دونهای که تازه داره تو خاک ریشه میزنه. یه چند تایی دوست پیدا کردم و میریم میگردیم و خلاصه احساس خوبیه.
هفته پیش بعد از خرید وسایل خونه، رفتیم به گشت و گذار. این دوستامون یه دوستایی دارن که اون دوستاشون ماشین دارن و اومدن دنبالمون و رفتیم دیدن شهر. شب اول رفتیم دیدن بام بریزبین! یه تپه ای بود که هی از جنگل گذشتیم و رفتیم بالا تا رسیدیم به بلند ترین نقطه و از اونجا کل شهر زیر پا بود. بریزبین خیلی بزرگتر از اونیه که فکرش رو میکردم، در واقع از نظر مساحت شهر خیلی بزرگیه، ولی برج و ساختمون بلند فقط تو مرکز شهر پیدا میشه و بقیه فقط خونههای کوچیک یک یا دو طبقه اند.
در ضمن بر خلاف چیزی که من فکر میکردم که دارم میرم شهر ساحلی، تا حالا کوچکترین اثری نه از ساحل دیدم و نه دریا! حتی از دور هم ندیدمش!!! بیشتر جنگله و درخت. هر چند فعلن که زمستونه و فصل ساحل رفتنم نیست، ولی دیدن دریا از دور هم کلی آرامش بخشه! من دریا میخوام!!!!
دیروزم رفتیم یه بازار میوه و گوشت و این جور چیزا که فقط روزهای شنبه و یکشنبه هستن و میوه و سبزی رو به قیمت خیلی خیلی ارزون میفروشن. حالا جالب بود که من تو خونه از میوه و سبزی خریدن فراری بودم، دیروز زنبیل گرفته بودم دستم و تو شنبه بازار داشتم میوه سوا میکردم. هر چند که قیمتهاش واقعن ارزون تر از فروشگاههای دور و بر خونه بود ولی خیلی شلوغ و پر سر و صداست. من که فکر نکنم دیگه گذرم اون دور و برا بیافته.
راستی اونجا کلی هم ایرانی دیدم. دو تا خانواده بودن فکر کنم. مردها ریش و پشم و زن ها هم محجبه. خلاصه منم با این دوستای آسیاییم بودم و هیچ به روی مبارک خودم نیاوردم. جالبه که ما از دست شماها فرار کردیم اومدیم ته دنیا، شماها دیگه چرا مملکت اسلامی رو ول کردین. آدم میونه چی بگه این وسط...
حالا بماند... چند روز پیشم با یه عده ای رفتیم یه جا که میگفتن ناهاراش خوبه. گروه رو هم داشته باشید تا دستتون بیاد زندگی اینترنشنال و دهکده جهانی و اینا یعنی چی. من که ایرانی بودم و دوستم سنگاپوری. یه زن و شوهر هندی که البته همسن خودمون بودن هر دو و یه دختر تایلندی! همه با هم پاشدیم رفتیم یه رستوران چینی وسط استرالیا به صرف پولو و کباب! واقعن هم خوش گذشت و کلی گفتیم و خندیدیم. همون قدر که دونستن از ایران براشون جالبه، چیزی هم ازش نمیدونن و من پدرم در میاد تا با انگلیسی مزخرفم هی سوالاشونو جواب بدم.
کلن ایرانی بودن خیلی جالبه و تا میگی ایرانی یهو کنجکاوی همه تحریک میشه. اون روز کلی با یه راننده تاکسی کلنجار رفتم سر اینکه بهش بقبولونم ایران خیلی جای وحشتناکی نیست (طرف فکر میکرد یکی از مجازات های معمول قطع دسته!) هر چند خدا رو شکر که خبر سنگسار به گوشش نرسیده بود، ولی کلن تونستم قانعش کنم که اخبار زیاد گوش نکنه چون همش یه مشت مزخرفه!
یه مدت قبلش هم داشتم سعی میکردم حال یک استرالیایی رو بگیرم. ازم پرسید که خوب بوده استرالیا تا حالا، گفتم آره بد نیست. بعد پرسید ایران خیلی فرق میکنه با اینجا و لابد انتظار داشت من بپرم بگم آره، شماها خیلی خوبید و من از دست رژیم وحشی ایران و طالبان اومدم اینجا. منم خیلی خونسرد برگشتم گفتم آره خب خیلی فرق داره. میدونی، اینجا خیلی کوچیکه، من احساس میکنم اومدم دهات. تهران خیلی بزرگه و پره از ساختمون های بلند و این موقع روز اصلن انقدر خلوت نیست! بعد گفت نه منظورم در مورد زندگی روزمره مردمه. مثلن ایران بودی الان چی کار میکردی. گفتم هیچی، زندگی روزمره همینه. و زیاد فرقی نمیکنه و اگه ایران بودم الان میرفتم پارتی. در مورد حمله نیروی انتظامی به پارتیها و حجاب دخترا هم مسلمه که صدام در نیومد! والا! حالا باید یه سری عکس از تهران هم بریزم تو گوشیم و نشون ملت بدم. بیچارهها خیلی تصویر بدی از ایران تو ذهنشون هست. (هر چند حق هم دارن خب)
مشکل اصلیم هنوز زبانه. خیلی عادت نکردم به انگلیسی حرف زدن، اونم تمام مدت و با همه. گاهی یادم میره و وقتی برمیگردم خونه فکر میکنم الان با دوستام باید فارسی حرف بزنیم ولی بعد یادم میافته که هنوز نه! فقط دو سه شب پیش که یکی از دوستان دانشگاه رو دیدم و رفتیم شام خوردیم تونستیم یه دل سیر فارسی حرف بزنیم. اونم میگفت که تو این مدت خیلی ایرانی ندیده اینجا و دوست ایرانی نداره و خلاصه دلی از عزا دراوردیم.
ولی چون با دو تا از همخونهای هاش اومده بود، مجبور بودیم رعایت اونا رو بکنیم و انگلیسی حرف بزنیم. در واقع تا سوئیچ میکردیم به فارسی یهو سر و صداشون درمیومد. ولی غیر از مسئله زبان، که خب مسلمن به مرور حل میشه، مشکل دیگهای نیست جز دوری شما.
به خدا خارجه خیلی خوبه! ایشالله خدا قسمت همه کنه پاشید بیاید خارج...
اینم من و مینگ! ببینین چقدر شادیم!
Labels: Life
دیروز بالاخره رفتم خونه جدیدم... روز مصیبتی بود. صبح خیلی زود بیدار شدم و آخر شب دیگه سرم رسید به بالش خوابم برد. الانم که فکرش رو میکنم باورم نمیشه که دیروز بوده همه اینا.
صبح زود بیدار شدم که وسایل رو جمع کنم و از هتل بیام بیرون و برم قرار داد خونه رو امضا کنم و ... خدا رو شکر هم خونهای هام رو که تا دیدم شناختمشون. (با اینکه لباساشون رو عوض کرده بودن) اسم یکیشون هست لی و اون یکی هم مینگ! باهم دیگه میشن مینگ لی!!! (امیرعباس نکته رو میگیره!) بعد هم که خونه رو تحویل گرفتیم، رفتیم دنبال خرید وسایل مثل کتری برقی و بخاری و ظرف و ظروف و خوراکی و این جور چیزا.
یه سری همسایه داریم که اونام مثل خودمون دانشجو ان و چهار نفر با هم زندگی میکنن و فهمیدیم که هر چهار تاشون هم مالزیایین!!!! خدا به داد برسه. فکر کنم تا من بخوام چیزی بشم لهجه مالزیایی میگیرم. (نمیدونم اومدم استرالیا یا مالزی!!!)
ماشالله این آسیاییها چه جونی دارن. وقتی برگشتیم خونه من داشتم میمردم و رو پا بند نبودم و اینا تازه شروع کردن به تمیز کردن خونه. تیکه تیکه هر چی تو اتاقاشون بود دراوردن و بردن شستن و گذاشتن سر جاش. تمام پنجرهها و کشو ها و توریها و همه چی. حالا من، خیلی هنر کردم یه جارو زدم و یه دستمال کشیدم و وسایل رو جابهجا کردم و اومدم بیرون شام بخورم دیدم تو هال و آشپزخونه محشری به پاست. خلاصه از هشت تا دوازده شب اینا داشتن میشستن و میسابیدن.
جالبه که انگار اینا کلی زندگی تنهایی رو بلدن و خیلی شیک با شرایط کنار میان. فکرشون یه جاهایی میره که من عمرن حدسشم نمیزنم. مثلن با خودشون دستمال آورده بودن برای زمین شستن! یا تند تند کله سحر پاشدن لباس شستن که تا آفتاب نره پهن کنن خشک شه چیزاشون. حساب بانکیشونم که همون روز اول باز کرده بودن و تا الان کارتاشونم گرفتن. در حالی که من تازه امروز رفتم دنبال این کارا. خلاصه صحبت هول شدن بود، این آسیاییها انگار از ما هول ترن. بعد همه این کارا رو هم جوری میکنن انگار که خیلی کارای عادیایه و من که هی میگم حالا چه عجله ای دارین و کلی وقت داریم براشون عجیبه.
فکر کنم حالا با داشتن خونه، زندگیم یه خورده روتین تر شه و خیالم راحت تر. فعلن یک هفته بیکارم تا دانشگاه شروع شه. گاهی فکر میکنم که خیلی زود اومدم و کاش هفته دیگه میومدم. نمیدونم کی بود و کجا خوندم که آدم باید دو هفته قبل از شروع کلاساش بیاد. کاش گوش نکرده بودم.
Labels: Life
Labels: Life
Labels: Life
من الان اینجام...
من بالاخره فرار مغزها کردم و الان تو این نقطه قرمزه تو این نقشه هه ام! امروز صبح ساعت نه رسیدم هتل! گفتم یه ربعی بخوابم و بعد برم دانشگاه! ولی کل روز خواب بودم. سفری بود برای خودش. بیست ساعت و خورده ای تو راه بودم. همسفرام انگار عادت داشتن و گرفتن خوابیدن تو راه ولی من همینطوری داشتم تعداد کیلومتر های باقی مونده رو میشمردم!!
تو راه همش از رسیدن میترسیدم و فرودگاه و چک بازرسی و کنترل گذرنامه و این جور چیزا. مخصوصن اینکه تو هواپیما هم هی اخبار میخوندن که یکی از مضنونین بمب گذاریهای لندن رو تو همین فرودگاه گرفتن دیروز و گفتم واویلا. نشون دادن پاسپورت ایرانی همان و بدبخت شدن همان. نمیدونم چرا اصلن مطمئن بودم که دیپورت میشم.
خلاصه بالاخره رسیدیم و یه کارت دادن پر کردیم و هزار و یک بار تاکید کردن که سوالای این کارت خییییلی مهمنا! حتمن صادفانه پر کنین... منم تجربه بدی داشتم هم از فرودگاه قبرس هم دوبی و خلاصه هزار جور مدرک تو کوله ام گذاشته بودم که توضیح بدم که من چیکارم و چرا اومدم. ولی خیلی خوب بود و اصلن از این خبرا نبود. فقط یه چک کوچولو تو کامپیوترش کرد و همین! بازرسی چمدون هم خیلی خوب بود و فقط اصرار داشتن که مواد خواراکی وارد استرالیا نشه که گفتم نیست و تمام. تازه مامور چک گذرنامه و چمدونم هم یه دختر خانم خیلی خوشگل و خیلی باحال بود و کلی گفتیم و خندیدیم. آدم باورش نمیشه (خودمم باورم نمیشد به همین راحتی باشه) ولی به خدا راست میگم!!!
از صبح تا یکی دو ساعت پیش خواب بودم. الانم ده شبه و رفته بودم یه دور بزنم تو شهر ببینم چه خبره. باحاله... خیلی خلوت و تمیزه. فکر میکردم الان باید خیلی سرد باشه چون مثلن وسط زمستونشونه ولی هوا عین بهاره تهرانه. رفتم دانشگاهم رو پیدا کردم که صبح زود که میخوام برم گم نشم. دانشگاه کنار یه پارک خیلی بزرگه و اونطرفش هم رودخونه است و جای باحالی به نظر میرسه. شهر هم تو شب خیلی خلوت ه. حالا نمیدونم به خاطر فوتبال مهمی ه که داره از تلویزیون پخش میشه و ملت جمع شدن تو کافهها نگاه میکنن یا همیشه اینطوریه!
تو راه هم رسیدم به یه خیابونی که پر فروشگاه و اهنگ و رستوران و اینجور چیزا بود. گفتم اه چه خوب... انگار اینجا شهر بزرگیه. دو تا کوچه پایین تر از هتل یه همچنی خیابونی باشه پس حتما بقیه اش هم خیلی بزرگ و باحاله. ولی بعد که پرسیدم فهمیدم خیابون اصلی و مرکز خرید بریزبین همونه!!! اینم عکسش...
تو راه برگشت دیدم از سطل آشغال یه جونوری پرید بیرون و منم خوشحال که آخ جون گربه! فقط تن پشمالوش و دم درازشو میدیدم که یهو برگشت و دیدم یا خدا! پوزه داره و شبیه راکون یا چیزی شبیه به اینه!!! کلی دلم تنگ شد واسه گربههای شهرمون!!!!
ملتم خیلی باحالن، جو گیرفتتشون تو خیابون هی انگلیسی حرف میزنن...
فعلن همین دیگه چیز خاصی نیست برای تعریف کردن و نوشتن امروز که همش خواب بودم و فردا برم دانشگاه ببینم چی میشه.
Labels: Life