دیروز رفتم سلمونی کوتاه کردم موهامو... این سلمونی رفتن منم ماجرا داره. آدم تو این ماهواره و تلویزیون و این جور جاها موهای این خارجیها رو میبینه و فکر میکنه که برو خارج ببین چه خبره. خلاصه رفتیم و دیدیم که واقعا هم چه خبره.
اولن که نرخ سلمونیها سر به فلک و قیمتها مثل سر گردنه است. حالا باز آدم اگه یه چیز خوب ازش دربیاد، باز حالا پول رو میده. ولی بدبختی کارشونم خوب نیست. یعنی منی که سال به سال میرم سلمونی مجبور شدم هر ماه برم که هر کدوم کار قبلیه رو ماله کشی کنه.
اولین سلمونیه که یه دختر هندی بود، که انگار به عمرش قیچی و مو ندیده و به طور تصادفی تصمیم میگرفت و یه قستی رو کوتاه میکرد. دومی يه خانم چینی بود، که تو عمرش دستش فقط به موی لخت خورده بود و تا وقتی موهام خیس بود اوضاع خوب بود و وقتی خشک میشد و فر میخورد میرفت بالا دیگه....
سومی یه آقای استرالیایی بود که به قول خودش سی سال سابقه کار داشت و اگه اونقدر که من برای گوش کردن به حرفاش حق الزحمه میگرفتم، از پول کاری که میکرد کم میکرد یه صد دلاری هم بدهکار میشد (از دوران نوزادییش تعریف کرد تا تمام سفرهاش به اروپا و ماجرای تمام خالکوبیهای تنش) به اضافه کلی غر از کار سلمونیهای قبلی. خلاصه دیدیم اینطوری فایده نداره و فصل پشم چینی گوسفندهایی استرالیا هم تموم شده بود و نگه داشتم بیام ایران، پیش سلمونی خودم که هم من میشناسمش هم اون موی منو میشناسه و خلاصه با هم یه جوری کنار میایم. (ارزونم هست خدایی)
حالا خوشحال و خندان پا شدم رفتم سلمونی، درست سر بازی پرسپولیس و پگاه! اول که طرف جواب سلامم رو هم دست حسابی نداد و پرسپولیسم یک هیچ عقب بود و فهمیدم که حالش خوش نیست. بعد میگم آقا کوتاه نکن، یه خورده مرتب کنی کافیه. حالا من نشستم، تیغ دست آقا، تلویزیون هم اون طرف روشن و خیابانی هم داره جیغ و داد میکنه و پرسپولیس هم همچنان عقبه.
بعد یه ذره از این طرف اونطرف کوتاه کرد و تمام موهای بالای کلهام رو زد و دورش رو دست نزد و بازی هم تموم شد و آقا انگار شرطش رو هم باخت و طرف چپ رو تیغ انداخت و طرف راست رو یادش رفت و تلفن زنگ زد و دوستش ضایعاش کرد و دیدم برداشته داره سشوار میکشه و میخواد کم کم این سفره هه که یقهاش عین طناب دار میمونه رو هم باز کنه که میگم امروز حواست نیستا!!!
بعد گفت چرا، خوبه که! بعد من یه نگاهی به آینه انداختم و دیدم بالاها رو کوتاه کرده و دور و بر و دست نزده و موهامم خشک شده و فر خورده و کلهام گرد شده عین پرز مو که رو فرش جمع میشه. خلاصه این شد که دوباره دست به کار شد و کچلم کرد فرستادم برم.
حالا اوضاع وقتی جالبتر میشه که آدم بدونه این همونه که اولین بار که دیدمش بهش گفتم میخوام موهام رو کوتاه کنم، یه زره نوکش رو گرفت و هر کی میدید میگفت اینکه همونه. حالا که میخواستم فقط مرتب شه کلهام رو کرد عین همون موقعها که سیما بهم میگفت جوجه!
پی نوشت: خوشم میاد این سلمونیها روشونم زیاده. میری میشینی یه آلبوم به چه کلفتی میدن دستت که هر مدلی بخوای بزنی درمیاریم و فلان و بهمان. آخرش هر کاری که خودشون بخوان میکنن.
پی نوشت ۲: میخوام برم آرایشگری یاد بگیرم... جای خوب سراغ ندارین؟
پی نوشت ۳: استرالیا با مدرک آرایشگری مهاجرت خوب میده ها! درامدشم خوبه...
سیستم مکانیزه
اپیزود اول: بانک
صبح رفتیم بانک برای رداخت یه سری قبض و قسط و این جور کارهای بانکی. خدا رو شکر ممکلت مدرنیزه شده و همه چیز هم مکانیزه، انواع کارتهای ATM و دستگاههای پول شمار و تعیین نوبت و خود پرداز و خود دریافت همه جا پیدا میشه. حالا بماند که امروز برق قطع شد و دنبالش سیستمها از کار افتاد و وقتی هم که اومد نه دستگاههای تعیین نوبت کار میکرد نه سیستمها به مرکز وصل بود.
رفتیم سراغ دستگاه خود دریافت (!) که قراره قسط بانک رو با اون بدیم. کارت و گذاشتیم و پول رو هم که هفتاد و یکی هزار تومنی بود، دادیم شمرده، بعد خانومه از تو ماشین شمرده شمرده میگه مبلغ دریافتی هفتصد هزار ریال! ولی روی صفحه نوشته مبلغ هفتصد و ده هزار ریال. گفتیم خوب لابد چیزی که رو صفحه نوشته ملاکه و این صداهه رو که قرار نیست پرینت بگیریم، پرینت هر چی رو صفحه باشه رو چاپ میکنه. زدیم OK!
کاغذه رسید خـِر خـِر اومده بیرون که مبلغ دریافتی هفتصد هزار ریال.
اپیزود دوم: کارت پارک
این آقا کارت پارکیها بودن که اون موقعها بهشون گیر میدادیم که شهرداری داره اشتغال زایی میکنه و اینا رو گرفته سر کار گذاشته و از مردم پول میگیره. حالا جدیدن جاشون رو دادن به این دستگاههای مکانیزه کارت پارک. روش نوشته پول را وارد کنید، کردیم. نوشت مدت زمان توقف را وارد کنید، کردیم. نوشت حداکثر مبلغ برگشتی چهارصد تومن. گفتیم خیلی خب. هزار تومن انداختیم، ششصد تومن برای دو ساعت پارک، منتظر وایسادیم که چهارصد تومنمون رو پس بده.
هی صبر کردیم و دیدیم خبری نشد. تلنگری به دستگاه زدیم و به روی خودش نیاورد. بعد یه دکمه زدیم که خب...؟ پولمون کو؟ دوباره چراغش روشن شد که اسکناس را در دستگاه وارد کنید. هیچی دیگه بقیه پولمون رو خورد.
حالا نکته جالبش اینه که دستگاه محل ورود سکه هم داره. یکی نیست به طراح بگه آخه کدوم ...ی سیصد تومن سکه تو جیبش داره که به خورد این دستگاه بده.
شب با نیما رفته بودیم بیرون و میخواست از این ATM ها پول بگیره. کارت رو وارد کردیم و نوشت لطفا رمز عبور را وارد کنید. کردیم. پرسید امرتون، گفتیم پول میخوایم. نوشت لطفا رمز اولیه را برای امنیت بیشتر تغییر دهید. گفتیم چشم. پرسید رمز عبور. زدیم. پرسید رمز جدید. زدیم. گفت خب... امرتون. گفتیم پول میخوایم. پرسید رمز عبور... (هیچ کدومش اغراق یا زیادی نیست. همش عین حقیقته) زدیم. گفت خب... صبر کنید. صبر کردیم. پرسید رمز عبور. زدیم. بعد گفت امرتون. گفتیم... ببین عزیز من پول میخوایم. گفت خب مبلغ درخواستیو زدیم. گفت رمز عبور. زدیم... گفت به خاطر امنیت بیشتر بهتر است رمز خود را تغییر دهید!!! رمز اولیه خود را وارد کنید... کردیم... رمز جدید... دوباره... امرتون....
حالا هی دنبال دکمه مرگ من بیخیال شو میگردیم، نیست که نیست. کارت رو گرفته پس نمیده هی هم رمز عبور میپرسه. آخرش نمیدونم با چه ترفندی کارت رو پس گرفتیم.
پی نوشت: غر نمیزما... ولی انصافن خیلی خنده داره جریان.
پی نوشت ۲: الانم که دارم اینا رو مینویسم برق رفته و تو تاریکی نشستم. کلن چند روزه که ساعت یک و دو صبح برق میره سه چهار میاد.
پی نوشت۳: این عکس رو هم ببینید...
اون ماههای اول که رفته بودم، گاهی خواب ایران و خونه خودمونو میدیدم. مثل اینکه یه دفعه بیدار شدم و تو خونهام و اصلا نرفتم یا اینکه بیدار شدم و برگشتم. تا اینکه گذشت و عادت کردم و خواب هام هم درباره همونجا و خونه خودم شد.
حالا که برگشتم خوابهام قاطی پاتی شده. دیشب خواب میدیدم تو خونه ایرانم ولی داشتم با همخونههای اونجا زندگی میکردم. بعد نکته اینجا بودکه من میدونستم خونه رو پس دادم ولی نمیفهمیدم چرا ما هنوز داریم توش زندگی میکنیم. بعد یه مدت که گذشت فهمیدم که کلیدها رو پس دادم برای همین نمیتونیم از خونه بریم بیرون، چون کلید نداریم نمیتونیم برگردیم تو و منتظر بودم هر لحظه بیان بندازنمون بیرون!
آخ جون وبلاگ... ایول آپدیت... ای جانم... خونه.
خلاصهاش اینه که برگشتم خونه. طولانیش اینه که یهو تصمیم گرفتم بقیه تابستون رو خونه بگذرونم و دلم هوای خونه کرده بود و از بی خانمانی خسته شدم و قراردادم تموم شده بود و باید دنبال خونه میگشتم و همه دوستام یا رفته بودن مسافرت یا برگشته بودن کشورشون و تنها مونده بودم و یهو یه جمعه تصمیم گرفتم برگردم و همون پنجشنبه بعدش، ده صبح خونه بودم.
غیر از خونه دیدن و دیدن مامان اینا و دوستان، دلم میخواست برف ببینم و برم برف بازی و مهم تر از همه عکس بگیرم ببرم نشون بدم به اون برف ندیدهها، که تا رسیدم برفی اومد که در چندین سال اخیر بی سابقه بوده. (جالبه اون اوایل هم که رفته بودم استرالیا، میگفتن سرمای زمستون اون سال، که در کمترین حالت به یازده درجه بالای صفر رسید بی سابقه بوده) حالا از یه طرف خوشحالم به خاطر برف و از اون طرف دوباره حرص خوردنهای سابق شروع شده سر چیزای خورد خورد و اینکه هنوز هیچی نشده یا گاز قطعه یا برق یا آب، دیگه شاهکارش هم اینکه پودر لباس شویی نایاب شده و شده عین دوران جنگ!
حالا جالبه که کلی آدما تو فرودگاه امام گیر کردن و نمی تونن بیان تهران چون جاده بستهاست و منم دو تا انتخاب داشتم برای بلیت هواپیما، یکی دوم یکی هشتم ژانویه که تو همون اوج کنسل شدن پروازها و گیر کردن ملت تو فرودگاهها بوده. خیلی خوش شانس شدم جدیدن.
فعلن که کلی دارم تحویل گرفته میشم و کلی داره خوش میگذره. اینترنت هم که دلم نمیاد بیام اصلا، و فعلن فعالیتهای آنلاینم تعطیله. هر چند وقتی هم که میام بس که همه چی فیلتره و سرعت پایینه آخرش منصرف میشم. (جالبه که من بالای نوار فایرفاکسم یه سری وبسایته که همیشه به همونا سر میزنم و الان همه شون فیلترن. به خدا هیچ کدومم مستهجن نیستن. هیچ کدوم سیاسی هم نیستن آخه!)
فردام دارم میرم تیاتر جدید بهرام بیضایی (افرا) رو ببینم و فعلن کلی ذوق زده ام. مرسی از فاضله که برام بلیت گرفت. خیلی هیجان انگیزه که آدم بیاد تهران و هفته بعدش هم تیاتر بهرام بیضایی رو ببینه. اون موقعها که خبراش رو میخوندم که نمایش جدید روی صحنه است همش حسرت میخوردم که نمیتونم ببینم و خیلی اتفاقی جور شد و دیگه الان کلی خوشحالم.
پی نوشت: چقدر خونه خوبه... دلم واسه گرمای خونه بدجوری تنگ شده بود.
فکر میکردم که هیچ احساس خاصی نسبت به سال نو میلادی نخواهم داشت،همونطور که نسبت به کریسمس نداشتم. سال نو برای من همیشه با اومدن بهار معنی میده، اون بوی خاص توی هوا، بارونهای بهاری و تعطیلات طولانی.
انگار طبیعت با من سر سازش داره این مدت. هوا عین همون اوایل بهار شده و همون خنکی و سبزی و زیبایی طبیعت هست. به علاوه تعطیلات طولانی و شادی و بعد هم که عوض شدن سال و اومدن یه سال جدید. واقعا دارم حس می کنم اومدن یک سال جدید رو.
دیشب سر عوض شدن سال (سال تحویل خودمون رو میخوام! با همون منطق قشنگ خودش نه ساعت دوازده یه شب از شبای دیگه سال... در هر حال) بعضیها میگفتن خداحافظ سال لعنتی۲۰۰۷، ولی فکرش رو میکنم میبینم ۲۰۰۷ سال خوبی بود. خیلی بهتر از ۲۰۰۶. به ۲۰۰۸ هم خوشبینم. آرزو میکنم سال خوبی باشه. برای همه.
این چند روزه همینطور بارون میگیره و بند میاد! معلوم نیست چه خبره. برای همین آتیش بازیهای دیشب معلوم نبود که برگزار میشن یا نه، بعضیها میگفتن کنسل میشه بعضیها هم میگفتن که نه، سال نو بدون آتیش بازی نمیشه، هر چند آخر برگزار شد ولی خیلی بی رمق بود. لااقل ما که از فاصله دور چیزی ندیدیم. امروز هم اعلام کردم که یک سوم هر سال آدم جمع شده بوده برای آتیش بازیهای بریزبن.
بر عکس سیدنی که یک میلیون نفر رفتن برای تماشا و اینطور که میگفتن بهترین برنامه تو دنیا رو داشته. تو سایت مخصوصش نوشته که پونزده ماه برنامه ریزی کرده بودن برای این دوازده دقیقه برنامه.